21

191 62 27
                                    

گوشی رو توی دستش فشرد و سعی کرد به ترسی که مثل خزه روی تنش کشیده میشد غلبه کنه

آب دهنش رو قورت داد و لب پنجره رفت، اروم سرک کشید و با دیدن بادیگارد هایی که گوشه و کنار حیاط و اطراف در عمارت درحال تکاپو ان تنش لرزید

با چشم دنبال بادیگارد خورشیدی خودش میگشت اما توی اون تاریکی هیچ آفتابی نمی تایید تا ترس هاش رو آب کنه

وقتی چانیول رو درحال دویدن سمت در عمارت دید مطمئن شد اتفاقی افتاده

فقط دعا میکرد بادیگارد بلوندش از اون اتفاقات دور بوده باشه

تصور لحظه ای نبودن جانی توی زندگیش باعث میشد گلوله هایی که لحظه ای پیش صداشون رو شنید درست وسط قلبش فرود بیان

اونقدر به دنیای پر از جانی عادت کرده بود که حتی یادش نمیومد قبل از اون چطور توی این عمارت سنگی دووم اورده بود

جانی خورشیدی بود که زندگی تن رو درست رنگ موهای بلوندش پر از اکلیل های طلایی کرده بود

و حالا تن از ترس رفتن اون اکلیل های طلایی درحال لرزیدن به خودش بود

لبه ی تخت نشست و گوشی رو توی دست فشرد، شماره ی جانی رو گرفت و وقتی بعد از چند زنگ صدای مونبیول که نفس نفس میزد توی گوشش پیچید یخ زد

+الو، چی شده تن؟

آب دهنش رو قورت داد و زمزمه کرد

_جانی کجاست؟

جواب گرفت

+همینجاست، ولی درگیره

ترس و نگرانی بزرگی که سیم خاردار  شده بود و دور قلبش پیچیده بود بهش فشار می آورد، فریاد زد

_دروغ میگی، یه بلایی سر جانی اومده

گوشی رو روی تخت پرت کرد،بی توجه به قانون یک چانیول «توی وضعیت قرمز بیرون رفتن از اتاق ممنوع» از اتاقش بیرون رفت و سمت طبقه پایین دوید

وقتی خودش رو به حیاط رسوند بی توجه به بادیگارد هایی که سعی در متوقف کردنش داشتن سمت مونبیول رفت

_جانی کجاست؟

مونبیول جلو رفت و سعی کرد تن رو آروم کنه

+تن باور کن چیزیش نیست

پسرک فریاد کشید

_خفه شو، فقط بگو جانی کجاست

مونبیول نفس عمیقش رو بیرون داد و سرش رو سمت دیوار سنگی چرخوند

نگاه تن به همون جهت چرخید و جانی رو درحالیکه پیراهن سفیدش پر از لکه های قرمز بود دید

خون توی رگ هاش بلور های تیز یخ شد و از حرکت ایستاد، اکسیژن بین نایژه هاش گیر افتاد و دیگه توان بیرون اومدن نداشت

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now