11

177 58 26
                                    

گربه کوچولو اونقد ضعیف بود که مکیدن شیشه ی شیر براش سخت و نفس گیر شده بود اما مزه ی شیر گرم و تازه باعث میشد انرژیش رو جمع کنه تا همه ی اون مایع لذتبخش رو بخوره.

جانی با حوصله شیشه ی شیر رو توی دهن گربه نگه داشته بود و به خوردنش نگاه میکرد اما ذهنش کاملا جای دیگه ای بود پیش پسری که از چند ساعت پیش لقب «سنگدل» رو توی ذهن جانی مال خودش کرده بود


«تن گربه ها رو دیوونه وار دوست داره، نمیدونم چی باعث شد اینطور گارد بگیره
اون پسر... »

بقیه ی فکرش رو به زبون اورد

_واقعا از من متنفره!

بچه گربه که حالا حسابی سیر شده بود شیشه رو پس زد و مشغول در اوردن صداهای ظریف اما نامفهوم شد
کمی دورتر و در فاصله ی یک متری صندلی که جانی کنار خونه ی لویی گذاشته بود گربه ی صاحبخونه نشسته بود و با چشمای ریز به جسم ریز توی بغل جانی زل زده بود...

مهمون جدید عمارت بوی جدیدی داشت و لویی نسبت به این بو حالت دفاعی پیدا کرده بود
اما این بچه گربه ی ضعیف با خودش حس خوبی همراه داشت که قلب لویی رو نسبت بهش نرم کرده بود
حتی تن هم نسبت به اون موجود کوچیک احساس عاطفه ی زیادی داشت.

از وقتی جانی همراه گربه ی کوچیک زیر درخت پیر نشسته بودن تن از پنجره ی اتاق مشغول تماشا کردنشون بود هرچند عذاب وجدان حتی برای لحظه ای اونو رها نکرده بود

رفتارش نسبت به جانی نه به عنوان بزرگتر حتی به عنوان یک انسان هم زیاده روی بود

اون مرد با وجود حقوق نه چندان چشم گیر این کار بیست و چهار ساعته همراه تن بود و نه تنها وظیفه ش به عنوان بادیگارد رو به خوبی انجام میداد بلکه حتی فراتر از اون هم کنار تن بود

مطمئنا هیچ کجای قرارداد استخدامش «درست کردن خونه برای گربه ی خپل پسر لوس این عمارت» درج نشده بود اما جانی با وجود تمام بدخلقی های تن پدرش رو راضی کرده بود تا پسرک کمی بیشتر از قبل لبخند بزنه!

مخفی کردن قانون شکنی های پنهانی تن و کلی لطف دیگه فقط چشمه ای از کارهایی بود که اون مرد امریکایی برای پسرک ناسپاس انجام داده بود
و پاسخ تن چی بود؟

پوکوندن دستش زیر جک ماشین!
و اونجا جایی بود که جانی قدم اول رو برای نفوذ به مغز  پسرک برداشت، عذاب وجدانی که تن رو مجبور به خریدن باند و پماد کرد!

تن به خوبی میتونست نزدیک شدن جانی به خودش رو حس کنه، اون مرد از جنس بقیه ی بادیگارد هاش نبود
اون پشت سرش راه نمیرفت یا با وقت و بی وقت بی سیم زدن و عجیب و غریب کردن ماجرا معذبش نمیکرد
اون کنارش قدم میزد باهاش عادی رفتار میکرد و هیچ خبری از بیسیم و چیزای معذب کننده نبود

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now