5

189 75 38
                                    

بیست و چهار ساعت گذشته رو توی یه اتش بس نانوشته با جانی به سر میبرد...

خب اون نیاز داشت تجدید قوا کنه و با سوزش و درد کمرش نمیتونست اونطور که دلش میخواد از خجالت اون «مردک کله زرد! » بربیاد...

دفتر و کتاباش رو زیر بغلش زد و همونطور که سعی میکرد تیشرت سفید گشادش کمترین برخورد رو با کمرش داشته باشه از پله ها پایین رفت و خودش رو به کتابخونه رسوند... کتاباش رو گذاشت و سمت در ورودی رفت تا به استاد جانگ خوش امد بگه...

*
*
*

ماشین رو خاموش کرد و از صندلی کنارش کیف چرم مشکیش رو برداشت... صدای باز شدن ناگهانی در اونو از جا پروند

+چطوری هیونگ؟

صدای اشنایی شنید... تک خنده ای زد و سمت جانی چرخید

_هی جانی...

جانی قدمی به عقب برداشت و جهیون از ماشین پیاده شد... ضربه ی ارومی به بازوی مردی که کمی از خودش قدبلند تر بود زد

_چقد یونیفرم بهت میاد پسر

+میدونم میدونم... حسابی خوشتیپ شدم

جانی دستاش رو توی جیب شلوار راسته خاکستریش برد و همقدم با جهیون سمت در بزرگ عمارت میرفت

_از کارت راضی هستی؟

+کارم که خوبه ولی...

جانی بقیه ی حرفش رو خورد و نگاهش رو به سنگفرش زیر پاش دوخت... اما جهیون تکمیلش کرد

_تن روانیت کرده؟

پسر قدبلند تر تک خنده ای زد

+ یه چیزی توی همین مایه ها

جانی در رو باز کرد و کنار ایستاد تا هیونگش اول وارد عمارت بشه

*
*
*

پشت میز نشسته بود و عمیقا فکر میکرد

درست وقتی که میخواست یه استقبال استاد جانگ بره از پشت پنجره جانی رو دید که همقدم با استادش به سمت ساختمون میومد...

اون دو مرد صمیمی به نظر میرسیدن و این بیشتر ذهن تن رو درگیر کرده بود

«دوستشه؟!
ولی اخه چطور...
اون پروفسوره و کله زرد فقط یه بادیگارد ساده س...
ینی ممکنه استاد جانگ اونو معرفی کرده باشه؟! »

اون مرد بلوند با اینکه حالا درست یک قدمی تن بود اما همچنان هم مرموز بود...

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now