30

161 35 21
                                    


طبق معمول چند روز گذشته تن گوشه ی تختش کز کرده بود و توی سکوت از پنجره بیرون رو تماشا میکرد، این چند روز حتی از گربه هاش لویی و لئون هم خبر نگرفته بود، اون گربه ها هم اونو یاد جانی مینداختن، انگار بادیگارد بلوند مثل خون توی رگ هاش جریان پیدا کرده بود و هیچ جوره ازش جدا نمیشد.

عقربه ها نیمه شب رو نشون میدادن، اون شب عمارت از هر وقت دیگه ای خالی تر بود، پدر تن همراه با چانیول و تیم حفاظت به یک مهمانی مهم رفته بودن و حالا توی اون خونه ی سنگی فقط چند بادیگارد و چند خدمتکار باقی مونده بودن. البته که هیچ فرقی برای تن نمیکرد، بعد جانی اون خونه ی بزرگ براش یه تابوت بود!

گوشیش رو برداشت تا چک کنه، دستگیره ی در اتاقش به ارومی فشرده شد، صداش رو بلند کرد:

_گفته بودم کسی حق نداره بیاد داخل!

فرد پشت در بدون توجه داخل شد و تن با دیدن یکی از بادیگارد ها به اسم هانسوک اخم کرد:

_کری مگه؟ برو بیرون!

وقتی مرد سیاهپوش جلوتر اومد و اسلحه ی پشت سرش رو درست روی پیشونی تن قرار داد خون توی رگ های پسر یخ زد، با بهت زمزمه کرد:

_د... داری چه غلطی میکنی؟

مرد پوزخند کمرنگی زد:

+خوب گوش بده پسرک از خود راضی، دم در یه ماشین منتظره و تو دوتا راه داری، میتونی سوار اون ماشین شی و پیش پدربزرگت بری یا اینکه من همینجا مغزتو به دیوار بپاشم.

هانسوک فشار اسلحه رو روی پیشونی تن بیشتر کرد:

_البته خودم با دومی بیشتر موافقم!

تن یخ زده بود، گلبول های خون توی بدنش تبدیل به بلور های یخ شده بودن و مغزش فرمان هیچ کاری رو بهش نمیداد، فقط خاطره های محو چهارده سال پیش رو مرور میکرد، سیاهپوش های ترسناکی که وارد اتاق مادرش شدن و شلیک گلوله! قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد اما هنوز صورتش هیچ چیز رو بروز نمیداد، توی سرش فقط یه اسم اکو میشد، جانی...

چشم هاش رو بست و زمزمه کرد:

_بزن!

مطمئن بود هیچوقت نمیخواد توی چشمای مردی نگاه کنه که دستور کشتن مادرش رو داده بود پس براش بهتر بود تا اون هم مثل تسانی توی همین اتاق با یه سوراخ توی پیشونیش به خواب بره.

منتظر صدای شلیک بود، با پیچیدن بوم بلندی توی گوشاش لرزید و سعی کرد توی اخرین لحظاتش واضح ترین تصویر رو از کسایی که دوسشون داره تجسم کنه، پدرش، مادرش، تیونگ، اون لوکاس و دجون و هندری دیوونه و جانی...

اولین تصویری که ازش داشت وقتی بود که نیم رخش رو با موهای بلوند ریخته روی پیشونیش دید و چقد اون روز تا الان زود گذشت و تن با قلبی پر از جانی قرار بود همه چیز رو رها کنه و بره.

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now