12

186 56 25
                                    

پشت در شیشه ای بزرگ ایستاده بود هنوز هم تردید داشت اما برای بالا و پایین کردن احساساتش دیگه دیر بود

اون دقیقا پشت در سالن ترحیم آقای کانگ بود سالنی که محل رفت و آمد افرادی بود که تیونگ شانس دیدنشون رو فقط از پشت تلوزیون داشت

پسر بچه ی یتیم هجده ساله بین اون افراد سرشناس درست مثل تیکه یخ کوچک در دل اقیانوس بود، ذره ذره آب میشد و ناپدید!

نفس عمیقی کشید و یقه ی کتش رو مرتب کرد، حتی اگر بین اون جمعیت به چشم نمیومد اما میدونست روح کانگ بزرگ اونو به خوبی میبینه و با دیدن صورتش لبخند میزنه درست همونطور که وقتی زنده بود لبخند های شفابخشش رو به صورت تیونگ میپاشید

کفش هاش رو کنار در در اورد و داخل رفت سنگینی چند نگاه رو روی خودش حس میکرد که یکی از اونها رو میشناخت
همون پسری هر آنچه مال آقای کانگ بود برای خودش کرده بود

کانگ جه وون تنها فرزند آقای کانگ بود پسر بیست و چند ساله ای که در سالهای اول کودکیش گیر افتاده بود
وقت هایی که با نگاه پر از نیاز و خواستن به پدر میانسالش خیره می شد و برای گرفتن توجه بهش تمنا میکرد اما در نهایت هیچ نصیبش نمیشد

اون همه چیز داشت اما در عین حال هیچی نداشت
نه عشق خالصانه ی مادر جوونش که سرش گرم ریخت و پاش اموال کانگ بود و نه توجه پدرش که ریشه در نفرت عمیق اون مرد به همسرش داشت

برای کانگ جه وون هیچ تصویر زیبایی از خانواده وجود نداشت و دیدن پسری که عشق پدرش رو دریافت میکنه باعث میشد تا حد جنون از تیونگ متنفر باشه

هر انچه اون نیاز داشت رو پسرک یتیم مال خودش کرده بود!

و جه وون به خیال خودش قصد گرفتن همه چیز از تیونگ رو داشت...

تیونگ زیر نگاه سنگین جه وون جلوی یادبود زانو زد و ادای احترام کرد، شاخه گل داوودی سفید رو روی سکو گذاشت و عقب رفت

نگاهش رو به صورت خندان پیرمرد که روی قاب عکس جا خوش کرده بود دوخت، برای اخرین بار اون لبخند رو میدید و این وداع براش بی شباهت به وداع با عضوی از خانواده ش نبود

نفس عمیقی کشید و پلک زد، قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه ش ریخت

-فک کردی با این اشک تمساح میتونی یه پیرمرد ساده ی دیگه رو تور کنی؟

صدایی که کنارش به ارومی نجوا میکرد رو شناخت، جه وون بود

چرخید و تعظیم کوتاهی کرد

پسرجوون اما بدون هیچ حرکتی با نگاه پر از تحقیر بهش خیره شد

-اینجا جای ادمی مثل تو نیست بهتره برگردی به جایی که بهش تعلق داری

تیونگ تمام سعیش رو میکرد تا خودش رو نبازه

_اومدم با جناب کانگ وداع کنم... ایشون زحمت زیادی برام کشیدن

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now