پارت ۲

1K 291 196
                                    

خودکشی:

 
 دو سه روز بعدی در آرامشی نسبی گذشته بود، شاید...‌
 آرامش قبل از طوفان بود و
 شاید ...‌
مقدمه ی ناامیدی و افسردگی کامل ....
اما ییبو دیگه سکوت کرده بود... هیچ حرفی نمیزد و هیچ مخالفتی نداشت.‌‌
فقط مثل یه عروسک نیمه جان روی اون تخت وی آی پی دراز کشیده بود و در سکوتی مطلق فرو رفته بود!
گاهی بنا بر سوالاتی که پزشک معالج ازش میپرسید به حرف میومد و کوتاهترین جوابهای ممکن رو میداد و در سایر مواقع در سکوت مطلق بود و بس!!!
 
آقای فنگ بشدت نگران وضعیت روحی و روانی ییبو بود..‌
اما بنا بر توصیه ی روانپزشکی که آخرین بار به دیدنش اومده بود، فعلا سکوت کرده و بهش اجازه داده بود تا با شرایط جدیدش کنار بیاد!
 
‌روزها پشت سر هم سپری میشدند و ساق پای داغون ییبو به یمن افسردگی و بی تحرکی مطلقش روزبروز بهتر میشد...
ده روز از اون حادثه ی تلخ گذشته بود...
باورش نمیشد که هنوز هم زنده است و نفس میکشه ....
اما هنوز زنده بود!
با وجود اینکه دیگه تپش قلبشو حس نمیکرد ، اما مطمعن بود که اون تیکه گوشت متحرک همچنان میتپید و به کار بی فایده اش ادامه میداد!
 
تنها چیزی که تغییر کرده بود، وزنش بود که مرتبا در حال کاهش بود، و با وجود رژیم غذایی مرتبی که توسط بهترین متخصصان تغذیه ارائه شده بود، اما هیچ تغییر مثبتی در اوضاع بدنیش به چشم نمیخورد!
 
شاید علاوه بر جسمش ،باید روحش هم یه درمان فوری و فوق العاده دریافت میکرد ...‌
اما این تنها موردی بود که هنوز هم دربرابرش مقاومت میکرد ...
حضور روانپزشکان مختلف رو  نادیده میگرفت و از قبول درمانهای روانشناختی مختلف سر باز میزد!
 
دکتر لوهان و چندین نفر ازمتخصصان بخش روانپزشکی بیمارستان بارها سعی کرده بودند تا به ییبو نزدیک شده و باهاش حرف بزنند...
اما تنها جوابی که بعد از گذشت هر جلسه نصیبشون میشد ، سکوت بود !
انگار ییبو تصمیم گرفته بود به جای مخالفت و ناسازگاری به سکوت و بیتوجهی متوسل بشه و در برابر تمام تلاشهای این افراد خودشو به نشنیدن بزنه!
 
و این بدترین واکنشی بود که هر روانپزشکی میتونست باهاش روبرو بشه...
عدم اعتماد بیمار و عدم همکاری مناسب و کافی ، مهمترین عاملی بود که مانع از موفقیت میشد !
 
یکماه گذشت ...
عکسبرداری های انجام شده نشون دهنده ی بهبود نسبی ساق پای آسیب دیده  بودند...
و با ورود به ماه دوم بالاخره اون
 وزنه های سنگین عذاب آور از پاش جدا شدند...
و حالا پای گچ گرفته اش روی تخت قرار میگرفت ... حالا میتونست کمی سر جاش تکون بخوره و این کمی امیدوار کننده بنظر میرسید ....
و البته که ییبو همچنان غمگین و ناامید بود...

شکستگی های ریز و متعددی که روی استخوان درشت نی و نازک نی بچشم میخوردند تا حدودی بهبود پیدا کرده بودند و استخوانی که به یه پلاتین سخت  پیچ شده بود هنوز هم دردناک و آزرده بود!
 
پزشک شین در عکسبرداری دوم و سوم  که با خروج از اتاق و به کمک ویلچر صورت گرفته بود....به ترمیم نسبی استخوان و شکستگی های متعدد اون اشاره کرد و با خوشحالی بهش خبر داده بود که بعد از دو تا سه
 هفته ی دیگه میتونه گچ پاشو بطور کامل باز کنه و شروع به تمرینات کششی و نرمشهای توانبخشی کنه ...‌
و در ادامه  از ضعف ماهیچه ها و تحلیل بافت ماهیچه ای پای آسیب دیده اظهار نگرانی کرد و ادامه داد: جناب وانگ شما یه ورزشکار حرفه ای هستید ...
اگه میخواهید یه روزی بتونید دوباره روی پاهای خودتون راه برید ، پس بهتره بیشتراز قبل  با متخصص تغذیه همکاری کنید و ورزشهای ارائه شده رو پشت گوش نندازید!
 
ییبو بدون هیچ حرفی نگاهش کرد و سرشو به
نشانه ی تایید حرفش تکون داد!
و کمی بعد به کمک پرستارش به تختش برگشت....

MineOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz