پارت ۱۰

846 231 171
                                    

حقیقت:

 
 نگاهش به چشمای ترسیده و لبای بیرنگ جان بود و قلبش بشدت درد میکرد!
 
تالو وانگ با پوزخند نگاهی به جان انداخت و رو به ییبو کرد و گفت: حالا میتونی باهاش حرف بزنی!
باید بهت توضیح بده چرا همچین حماقتی کرده!
 
من همینجا هستم ... بیرون در اتاق !
و یه صندلی برداشت و دم در نشست!
 
ییبو با نگاهی آشفته به صورت ترسیده و وحشتزده ی جان زل زده بود!
دلش میخواست جلو بره و تن لرزانشو درآغوش بکشه و بهش بگه نگران نباش! من نجاتت میدم!
اما نمیدونست چطور میتونه به جان کمک کنه!
 
اون دیوونه کنارش بود و تمام حرکاتشو زیر نظر داشت و اگه ییبو میخواست به جان نزدیک بشه، مسلما مانعش میشد!
 
بناچار و با  اخم نگاهشو به صورت جان دوخت و ازش پرسید: چطور تونستی؟!
چطور تونستی منو فریب بدی و بهم دروغ بگی؟!
 
جان با شنیدن صدای ییبو بغض کرد!
ترسیده بود، در تمام ساعاتی که بیخبر دزدیده شده و در این سوله ی نمور و تاریک  زندانی شده بود، بشدت ترسیده بود!
 
و حالا با دیدن ییبو مات و مبهوت مونده بود! 
و با شنیدن اولین جمله ای که از دهنش بیرون اومد بغض کرده بود!

با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: ییبو ... منو ببخش!
من نمیخواستم فریبت بدم!
این ... این تنها راهی بود که میتونستیم بهت کمک کنیم!
تو امیدتو از دست داده بودی!
روی لبه ی مرگ و زندگی راه میرفتی و بارها به فکر خودکشی افتاده بودی !
حتی به یه پرستار پیشنهاد داده بودی که در مرگ آسان کمکت کنه... یادته؟!
 
ییبو با بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود، سرشو تکون داد و سعی کرد همچنان مقاوم باشه !
 
جان به خودش جرات داد و  ادامه داد: من  و لوهان و چند نفر از دوستان هم دانشگاهیم یه گروه چت روانشناسی داشتیم!
 گاهی در مورد کیسهای مطالعاتی و درمانیمون با هم مشورت میکردیم و یه روز متوجه شدم که لوهان بشدت درمانده و کلافه است!
از بیماری حرف میزد که در مرز خودکشیه و هیچ واکنشی به درمانای روانی نشون نمیده!
ازش پرسیدم کیه و چرا ...
و اونجا با ماجرای تصادف تو آشنا شدم!
لوهان و همکاراش در برخورد با تو موفق نبودند و تنها راهی که مونده بود استفاده از درمان غیر مستقیم بود!

بهش پیشنهاد کردم از نقش درمانی استفاده کنه و لوهان غر زد که  همه ی همکاراش لااقل یه بار سعی کردن تا به تو نزدیک بشن و همه شون شناخته شده هستن....

مکث کرد سرشو پایین انداخت و لبشو گاز گرفت و با صدایی ضعیف ادامه داد: بهش ‌... گفتم .. منو که نمیشناسه!
و اینجوری بود که من وارد ماجرا شدم!
در نقش بیماری که دم مرگه و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداره!
 
 
ییبو با شنیدن این حرف به یکسال قبل پرتاب شده بود...
به روز اولی که جان رو روی پشت بوم دیده بود!
 
جان با تاسف ادامه داد: نمیخواستم خودمو درگیر کنم!
در واقع این از اصول کار ماست ، نباید از نظر احساسی با بیمارمون درگیر بشیم!
اما تو  با همه فرق داشتی!
 
لبخند کمرنگی روی لبای باریک و لرزانش نشست و ادامه داد: از همون ساعات اولیه ...
از همون دقایق اولیه تو خودتو در این نقش درگیر کردی!
به اولین کنش های من به خوبی واکنش نشون دادی ...
اما...ما اشتباه کرده بودیم!
تو یه بیمار معمولی نبودی!
درست در همون لحظه ای که با لحنی جدی به سوپروایزر دستور دادی که تخت منو به اتاقت بیاره ، فهمیدم اشتباه کردم!
اما غرورم اجازه نداد که عقب بکشم!
تو وارد بازی من نشدی، این من بودم که بازی خوردم!
مجبور شدم با این پیشنهاد کنار بیام و نقشمو بعنوان یه بیمار سرطانی ادامه بدم!
تو اولین واکنشای مثبتو از خود بروز داده بودی!
تو با میل خودت از اون لبه فاصله گرفته  بودی !
و میخواستی بجنگی ...
من فقط در عرض نیم ساعت به چیزی رسیده بودم که لوهان و بقیه ی همکارام در طی دو ماه نتونسته بودند بهش برسند!
 و این ... منو ... مغرور کرد!
با خودم گفتم : میتونم ...
من میتونم و نجاتت میدم!
 اما ... اشتباه میکردم!
من باختم ... چون احساساتم درگیر شد و باختم!
همون شبی که بهم گفتی دوستم داری، فهمیدم که همه چی خراب شد!
 
ییبو با فکّی  فشرده  نگاهش میکرد!
دستاشو مشت کرده بود و واقعا توی حال خودش نبود!
وبا شنیدن این حرف فریاد زد: و... به خودت اجازه دادی که فریبم بدی...
و  وقتی کاملا بهت وابسته شدم ، درست مثل یه دستمال بی ارزش دورم انداختی!
 
جان با شنیدن صدای عصبانی ییبو لبشو گزید و ناخواسته لرزید و توی خودش جمع شد!

MineWhere stories live. Discover now