پارت ۴

924 281 237
                                    

حس جدید:

 
با  رفتن دکتر شین چرخید و به جان نگاه کرد که ساکت و آروم روی تختش نشسته بود و با یه لبخند شیرین نگاهش میکرد، قلبش درد گرفت!
این نگاهو میشناخت...
این لبخند واقعی نبود!
 
میخواست بگه من خوشحالم که داری مرخص میشی ...
اما اون غمی که ته نگاهش پنهان شده بود، چیزی نبود که از نگاه تیزبین ییبو پنهون بمونه!
 
به آرامی صداش زد: جاااان!
 
جان بلافاصله از تختش پایین اومد ، با عجله به طرفش اومد و تند تند شروع به حرف زدن کرد: اوه ییبو !
این ... این عالیه... !
مگه نه؟!
تو موفق شدی ..
مرحله ی اول رو عالی گذروندی!
این خیلی خوبه...
میتونی برگردی خونه  ....
 
در همون حالی که دور و بر ییبو میچرخید و به آرامی پاشو نوازش میکرد، ادامه داد: من میدونستم ! مطمعن بودم که تو میتونی...
فقط چند ماه دیگه تحمل کن...
 
میتونی خیلی زود برگردی به پیست!
باور کن!
 
ییبو بدون هیچ حرفی نگاهش میکرد، با چشمهایی که هر لحظه آماده ی باریدن بود، نگاهش میکرد و حرکات تند و شتابزده شو دنبال میکرد!
 
اما زیاد نتونست ساکت بمونه، نیم خیز شد و دستشو دراز کرد و در اولین حرکت مچ دست جان رو گرفت و اونو به طرف خودش کشید...
جان که کاملا آشفته بنظر میرسید و جا خورده بود، با اینکار توی بغلش فرو رفت و هییین کوتاهی کشید!
 
اما قبل از اینکه بتونه خودشو عقب بکشه ، دستای قوی و بزرگ ییبو دور تنش حلقه شد و اونو به خودش چسبوند و دم گوشش با صدایی ملایم و مهربون لب زد: هیسسسس!
بسههه!
چیزی نیست ... لازم نیست اینقدر هیجانزده باشی!
 
جان که از شنیدن اون صدای مهربون  منقلب شده بود، لرزید و سعی کرد با تکون خوردن مداوم از آغوشش بیرون بیاد!
 
ییبو دستشو دور کمر جان محکمتر کرد و
با آرامش ادامه داد: بمون
یکمی همینطوری بمون!
 
و جان که انگار منتظر همچین چیزی بود، دست از تقلا برداشت...
چشماشو بست و توی آغوش ییبو بیحرکت شد!
 
برای چند دقیقه و بدون هیچ حرفی در آغوش هم باقی موندند و از هم آرامش گرفتند!

اما کم کم  جان به خودش اومد و با آرامشی که حالا توی صداش حس میشد ، لب زد: من خوبم ییبو!
 
ییبو حلقه ی دستاشو به آرامی باز کرد و تن جان رو رها کرد!
 
جان با لبخندی خجالت زده عقب کشید و ادامه داد: متاسفم... نمیخواستم ...
نمیخواستم ناراحتت کنم!
میدونستم که بزودی این اتفاق میفته ، اما وقتی یهو خبرشو شنیدم ...
یکمی هیجان زده شدم!
 
ییبو با آرامش نگاهش کرد و برای اینکه حالشو عوض کنه، با شیطنت یه ابروشو بالا داد و پرسید: اینقدر از رفتن من خوشحالی؟!
میخوای هرچه زودتر از شر من خلاص بشی؟!
 
جان با عجله سرشو تکون داد و گفت: اوه ... نه ... اینطور نیست!
 
و با دیدن چهره ی خندان ییبو فهمید که داشته سربسرش میزاشته!
با دلخوری اخم کرد و جواب داد: خیلی بدجنسییی!
 
ییبو لبخند گرمی تحویلش داد و گفت: جان؟!
میشه یه لحظه به من گوش کنی...
میخوام یه چیزی ازت بخوام!
و وقتی دید جان داره بهش نگاه میکنه، لبخند زد و ادامه داد: شیائو جان
ازت میخوام با من بیای ...

MineWhere stories live. Discover now