پارت ۱۵

883 216 231
                                    

فراموشی:

 
جان بعد از شنیدن حرفهای فنگ سرشو با تاسف پایین انداخت و با ناامیدی جواب داد: حتی اگه یه روزی تو رو ببخشه، منو هرگز نمیبخشه!
دیدم ... اون درد و رنجی رو که کشیده بود ، توی نگاهش دیدم!
ییبو پسر فوق العاده ایه،  از من متنفر نیست ، اما هیچوقت منو نمیبخشه!
 
 فنگ با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: بهت گفته بودم ...
ییبو کمتر به کسی دل میبنده و بهش اعتماد میکنه!
نباید دلشو میشکستی و اعتمادشو از بین میبردی!
 
 
جان با حسرت آه کشید و جواب داد: این ... این واقعا تقصیر من نبود!
من یه قرارداد امضا کرده بودم و یه تعهد داده بودم!
تعهدی برای درمان بیماری که در مرز مرگ و زندگی بود و یه  روزی به خودم اومدم و دیدم ناخواسته بهش وابسته شدم!
اون شب ....

لبشو گزید و ناخواسته به یاد اون بوسه ی کوتاه آه کشید و ادامه داد:  اون شب وقتی بهم اعتراف کرد ..‌
فهمیدم که دیگه نمیتونم به این کار ادامه بدم!

من ییبو رو دیگه بعنوان یه بیمار نمیدیدم و صلاحیت ادامه ی درمانش رو نداشتم!
 
و در اون شرایط ....
هیچ کاری از دستم برنمیومد!
منهم در این مدت خیلی سختی کشیدم!
خودت میدونی که هیچوقت نتونستم بطور کامل فراموشش کنم و  به روال سابق برگردم!
 
اما فکر میکردم .... فکر میکردم ییبو بعد از مدتی و با تصور اینکه من از اون بیماری نجات پیدا نکردم ، واسم سوگواری میکنه و بعد از اون کم کم به زندگی برمیگرده!
 
هیچوقت تصور نمیکردم که این قدر آسیب دیده باشه!
درسته که من یک روانشناسم ، اما خدا نیستم!

فنگ سرشو تکون داد و گفت: میفهمم! شاید همه ی ما به نحوی در این مورد مقصریم!
 
اما ... فعلا نباید به این مساله اهمیت بدیم!
درحال حاضر ییبو و برگشت سلامتش مهمترین مساله ی ماست!
 
وقت انتظار به همین ترتیب گذشت!

بالاخره پرستار به اتاق جان اومد و بهشون خبر داد ییبو کمی بهتره، سطح هوشیاریش بالاتر رفته و میتونه بدون کمک دستگاه نفس بکشه، اما هنوز بهوش نیومده!
به دستور پزشک به زودی به بخش منتقل میشه و هر آن باید منتظر بهبود هرچه بیشتر و بیداریش باشید!
 
جان هیجان زده شده بود، دست فنگ رو گرفته و محکم فشار میداد!
اشک میریخت و مرتبا از همه تشکر میکرد!

بارها و بارها به فنگ نگاه کرد و در میان خنده و گریه بریده بریده ازش پرسید: زود... زود بیدار میشه مگه نه؟!
 
و فنگ که حال و روزی بهتر از جان نداشت، بارها دستشو نوازش کرد و با مهربانی جواب داد: آره ...خیلی زود!
 
جان با عجله  و به دنبال فنگ به بخش بستری مغز و اعصاب رفت و توی اتاقی که از قبل آماده شده بود ، منتظر شد!
 
تا اومدن تخت ییبو بارها  تا دم اتاقش رفت و از پرستارا سوال کرد: چرا نیومده؟!
حالش خوبه؟! همه چی مرتبه؟!
 
و هر بار پرستارا با مهربانی فراوان بهش لبخند میزدند و بهش اطمینان میدادند که هیچ مشکلی نیست و روند انتقال بیمار به بخش کمی طول میکشه!
 
خوب البته که جان هم به خوبی از این مساله اطلاع داشت، اما در حال حاضر جان یکی از پزشکان بیمارستان بحساب نمیومد، فقط یه همراه
فوق العاده هیجان زده و نگران بود که با کوچکترین  صدایی از جا میپرید و به درهای آسانسور زل میزد!
 
بالاخره ییبو به بخش آورده شد !

MineDonde viven las historias. Descúbrelo ahora