پارت ۹

810 230 263
                                    

تالو وانگ:
 
وانگ با تعجب نگاهش کرد و با تردید جواب داد: چکار ...کنم؟!
آقای فنگ رو.... تعقیب کنم؟!!
اما چرا ؟!
 
و با دیدن صورت ییبو بلافاصله حرفشو تصحیح کرد و گفت: متاسفم! نمیخواستم با دستورتون مخالفت کنم!
بعد سرشو پایین انداخت و کمی مکث کرد!
 
برای ییبو اینکارو میکرد!... شاید اگه طرفش ییبو نبود، به همین راحتی تسلیم نمیشد !
اما به خاطر ییبو اینکارو بی تردید قبول میکرد!
خیلی طول نکشید که با خودش کنار اومد، سرشو بالا گرفت و نگاهش کرد و با لبخندی مطمعن جواب داد: قبول میکنم!
باید چکار کنم؟!
 
ییبو با کمی مکث نفسشو آزاد کرد، روی کاناپه نشست و ازش خواهش کرد تا در مقابلش بشینه و خلاصه ای از داستان زندگیشو براش تعریف کرد!
و در انتها جملاتی رو که امروز شنیده بود ...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: فنگ برای من خیلی باارزشه!
برادر بزرگتریه که قبلا نداشتم ...
 
اما ... اما اگه واقعا در رفتن جان ...
به هر شکلی نقش داشته باشه، واقعا نمیتونم ببخشمش!
 
فنگ دیده ... دردی رو که در این یکسال کشیدم ، اونهم دیده!
و امیدوارم ... واقعا امیدوارم که اشتباه کرده باشم و در این ماجرا نقشی نداشته باشه!
 
وانگ که از شنیدن این ماجرا و حجم درد و رنج و تنهایی ییبو غمگین شده بود، سرشو تکون داد و گفت: منهم امیدوارم قربان!
و بهتون قول میدم که تمام تلاشم رو به کار بگیرم!
اما از اونجایی که آقای فنگ منو میشناسه و ممکنه در این تعقیب و گریزها ، متوجه حضور من بشه، بهتره خودم شخصا اینکار رو به عهده نگیرم!
دوستان و کاراگاهان خصوصی مختلفی رو میشناسم که در این خصوص مهارت لازم رو دارند!
فکر میکنم بهتره از اونها کمک بگیرم؟!
 
ییبو به حرفهاش  فکر کرد و بعد از چند دقیقه جواب داد: بسیار خوب!
اما خیلی مراقب باش!
هم فنگ  نفهمه که من دستور اینکار رو دادم و هم اون کاراگاه خصوصی نفهمه که برای چه کسی کار میکنه!
 
وانگ هم  با شنیدن این حرف سرشو تکون داد و بعد از این حرف از آپارتمان بیرون زد تا به ماموریت جدیدش برسه!
با رفتن وانگ  ، ییبو هم بالاخره خودشو رها کرد!
روی کاناپه ولو شد و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کرد!
 
کاملا سردرگم و آشفته بود!
از طرفی حتی تصور همچین احتمالی واسش دردناک بود !
و از طرف دیگه  همچنان امیدوار بود که جان زنده و سالم باشه ...
حتی اگه به دستور فنگ ازش دوری کرده باشه!
 
یک هفته به همین منوال گذشت!
ییبو دوباره به تمرینات روتین موتورسواری برگشته بود!
پیشنهاد تیم یاماها رو که با یه قرارداد مالی دوبرابری و یه دوره ی چهار ساله ی بلا عزل  ارائه شده با وکیلش در میون گذاشته و بعد از تایید نهایی وکیلش  ، دوباره باهاشون قرار داد بسته بود !
 
 
و در طی این مدت تالو وانگ  هم  به کمک یه کاراگاه خصوصی به تعقیب فنگ و ماموریتی که بهش محول شده ، پرداخته بود!

اون شب  وانگ  بالاخره بهش خبر داد که با اخبار جدیدی به دیدنش میاد و ییبو کاملا مضطرب و بیقرار بود!
انتظاری  که برای نتیجه ی  جلسه روز قبل   با فدراسیون موتورسواری داشت ...
و اخباری که نمیدونست چیه ...
و تمام این حوادث باعث شده بود بیقرار و کلافه توی سالن بچرخه و هرچند دقیقه نگاهی به ساعت دیواری بندازه!
 
بالاخره وانگ هم از راه رسید و با مدارکی بدست آورده بود ،شگفت زده اش کرد!
 
مدارک نشون میدادند که فنگ در طی هفته ی گذشته سه بار با شخصی مکالمه داشته و یه بار به دیدنش رفته!
و این کسی که مقابل فنگ نشسته و باهاش حرف میزد ، خودش بود!
شیائو جان!
 
ظاهرا حالش کاملا خوب و نرمال بنظر میرسید و مشکل خاصی نداشت!
 
ییبو برای مدتی  طولانی به عکسی که از پشت
شیشه ی اتومبیل گرفته شده بود ، نگاه میکرد و کاملا آشفته و سردرگم بود!
 
نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت!
اما نکته ی مهم این بود که جان زنده و سالمه!
پس باید دوباره برمیگشت!
این اولین چیزی بود که به ذهن ییبو رسید!
باید بفهمم چرا رفته و تمام این مدت کجا بوده! باید برگرده و توضیح بده!
 
 
بعد از گذشت دقایقی که در این افکار آشفته دست و پا میزد ، بالاخره به خودش اومد!
نگاه تیره و مبهمی به چشمهای نگران وانگ انداخت و گفت: کارت عالی بود!
لطفا ببین این شخص ، شیائو جان، در حال حاضر کجاست و چکار میکنه!
 
وانگ که از لحن سرد و خشک ییبو جا خورده بود، سرشو تکون داد و گفت: همینکارو کردم قربان!
ایشون فعلا در یک هتل اقامت دارند و گویا اتاقشون رو برای ده روز کرایه کرده اند!
بنا بر اون چیزی که فهمیدم ، ایشون توی کره ی جنوبی اقامت دارند و یکی از اساتید بیمارستان روانشناسی سئول هستند !
 
ییبو با شنیدن این حرف با نگاهی شوکه و مبهوت بهش زل زد و با لکنت جواب داد: اساتیدِ.... روانشناسی؟!
منظورت ... منظورت چیه؟!
 
 وانگ  با تاسف سرشو پایین انداخت و گفت: ایشون روانشناس هستند و در بیمارستان تخصصی سئول کار میکنند!
 
ییبو باورش نمیشد که چی شنیده !
 
با صدایی ضعیف لب زد:
روانشناس..‌
جان ... جانِ من ... روانشناسه؟!
این ممکن نیست!
جان ... هیچوقت در این مورد با من حرف نزده بود!
این ممکن نیست!
 
بعد رو بهش کرد و ادامه داد: میخوام ببینمش!
میخوام از نزدیک ببینمش!
 
 
تالو وانگ با شنیدن این حرف با تعجب نگاهش کرد و پرسید: منظورتون چیه؟!
 
ییبو با عصبانیت داد زد: مگه نمیفهمی چی میگم؟!
میخوام ببینمش!
همین حالا !
 
باید بریم سراغش ... باید باهاش حرف بزنم!
 
وانگ به سرعت از جاش بلند شد و مقابلش ایستاد و جواب داد: اینکارو نکن!
میخوای ... میخوای غرورتو واسش خرد کنی؟!
 
اونقدر هیجان زده بود که دیگه اهمیتی نمیداد که داره به شکل ساده و خودمونی با رییسش حرف میزنه !

MineHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin