پارت ۱۹

850 223 135
                                    

اعتراف :
 
 
با اینکه به جان گفته بود که باهاش تماس میگیره ، اما خوابش برد و سه  ساعت بعد از خواب پرید!
نگاهی به اطرافش کرد و کمی فکر کرد و یهو به یاد حرفش افتاد!
با عجله گوشیشو از روی میز عسلی برداشت و شماره ی جان رو گرفت!
 
با دومین بوقی که خورد ، جان تماسشو جواب داد: الوو!
 
ییبو گلوشو صاف کرد و با صدایی که هنوز هم  به خاطر خواب کمی گرفته بود، لب زد: جان؟! خوبی؟!
 
جان با شنیدن صدای ییبو اخم کرد و با دلخوری جواب داد: من ؟! خوبم !
عالیییم!
فقط اینجا مسخره ی دست یه مشت دیوونه شدم که به خاطر مشروب نخوردنم کلی سربسرم گذاشتن!
 
ییبو که از شنیدن صدای دلخور و عصبانی جان دلش غنج رفته بود،لبخند بزرگی زد و ادامه داد: آیگوووو!
عجب پسر خوبی!
 
جان با اخم اعتراض کرد: تو یکی دیگه بس کن!
این جمله رو در طی دو ساعت گذشته بارها شنیدم و آخر سر مجبور شدم به بهانه ی تماس بنگاه املاک زودتر از کارائوک بیرون بیام و به خونه برگردم، درحالیکه خرج خوشگذرونی اون سه نفر رو تا آخر شب پرداخت کردم!
 
 
ییبو که کاملا از شنیدن این حرف راضی بنظر میرسید ، سرشو تکون داد و گفت: پسر خوووب!
بهت قول میدم وقتی برگردی، واست جبران میکنم!
باور کن!
اصلا یه شب ، پا به پات میشینم و تا خود صبح مینوشم!
 
 
جان با حرص نفسشو بیرون داد و در همون حال به راننده ی تاکسی گفت: ممنون آقا!
همینجاست!
 
نیم ساعت بعد دوش کوتاهی گرفته ، مسواک زده و توی تختش دراز کشیده بود!
 
در واقع جان هیچوقت مشروب خور قهاری نبود، ظرفیت کمی داشت و خیلی زود مست میشد!
 
و وقتی ییبو بهش هشدار داد که نباید مست کنه، جان چندان هم ناراحت نشده بود!
 
اما از اینکه به خاطر ییبو اینکارو کرده بود و دوستاش فکر میکردند جان از ترس دوست دختر جدیدش چیزی نمیخوره، و به خاطر همین کلی سربسرش گذاشته بودند؛ کاملا کلافه و بد اخلاق شده بود!
 
 
مکالمه ی اون شب با شب بخیر کوتاهی که دم در و قبل از ورود به آپارتمان داشت به پایان رسیده بود  و جان  بعد از رسیدن به اتاق خوابی که نصف بیشتر وسایلش بسته بندی شده و آماده ی ارسال بود،یه دوش کوتاه گرفت ، بقیه ی وسایل باقی مونده رو بسته بندی کرد و بعد از یکی دو ساعت ، بالاخره رضایت داد تا استراحت کنه!
 فقط یه پتوی ساده روی تختش انداخت و از خستگی بیهوش شد!
 
صبح زود با یه شرکت حمل بار تماس گرفت و بخش زیادی  از وسایلش رو به آدرس زادگاهش  ارسال کرد !
و بخش کمی از وسایل شخصی  و تعدادی از کتابهاشو به آدرس خونه ی لوهان در پکن ارسال کرد، قبلا با لوهان حرف زده بود تا مدت کوتاهی از وسایل جان نگهداری کنه!
 
میدونست که این بار هم نمیتونه  خیلی توی آپارتمان ییبو بمونه و مسلما بعد از اینکه ییبو همه چی رو بیاد بیاره ، مجبور به ترک اون خونه خواهد شد!
 
هرچند..‌. جان این بار نمیخواست از اونجا فرار کنه، تصمیم خودشو گرفته بود، میخواست توی پکن بمونه و برای بدست آوردن  دوباره ی قلب  ییبو تلاش کنه!
 
و به همین دلیل در طی همین  مدت کوتاه  به فکر استعفا و تغییر محل زندگیش افتاده بود!
 
 
بعد از گذشت چند ساعت و با رفتن کارگران شرکت حمل و نقل و با خلوت شدن آپارتمانش به سراغ چمدونش رفت و شروع به جمع آوری وسایل و لباسهای توی کمد و چیدن اونها درون چمدون کرد!
 
و در انتها با کش و قوسی که به بدنش داد  ،  نفس عمیقی گرفت و گفت: آخیییش... بالاخره تموم شد!
 
آپارتمان رو به شکل مبله به صاحبخانه  پس میداد ،  مسلما بردن اون مبلمان به خونه ی ییبو  اصلا عاقلانه بنظر نمیرسید و ارسال اونها به زادگاهش  بسیار پرهزینه میشد!
و در مقابل صاحبخانه هم مبلغی از  کرایه ی  ماههای گذشته رو بهش برگردونده بود!
 
هنوز زمان زیادی نگذشته بود که صدای قار و قور شکمش بلند شد ، نگاهی به ساعت موبایلش کرد: اوه خدای من...
دو ساعت از ظهر گذشته!
چرخی توی خونه زد و به همه جا سرک کشید تا چیزی جا نگذاشته باشه و بعد از اینکه به تمام سوراخ
 سنبه های خونه اش سر زد و مطمعن شد ، لباس پوشید و بیرون زد تا  برای آخرین بار در یک رستوران خیابونی غذا بخوره و خاطره ی این روز رو هم در حافظه اش ثبت کنه!
 
 
یک ساعت بعد به آپارتمان خالی برگشت ، چمدونشو به کنار در منتقل کرد و کوله پشتیشو برداشت و لپ تاپش ، گوشیش و بخشی از یادداشتهای روزمره شو  توی کوله اش جاسازی کرد و با کشیدن دسته ی چمدونش از آپارتمان بیرون زد!
 
با رسیدن آسانسور به طبقه ی همکف ، چمدونش رو به دنبال خودش کشید و بند کوله شو روی دوشش محکم کرد!
 
یه تاکسی گرفت و خودشو به یه هتل رسوند، و یه اتاق کرایه کرد!
نیمه شب پرواز داشت و هنوز بیش از  چند ساعت وقت داشت!
پس ترجیح داده بود که این مدت رو در یک هتل بمونه و یکی دو ساعت قبل از پرواز خودشو به فرودگاه برسونه!
 
 
ییبو هم  تمام روز رو با کلافگی و بی حوصلگی سپری کرده بود و وقتی جان بهش پیام داد که نیمه شب پرواز داره، بالاخره خیالش راحت شد!
 
اون شب هم فنگ کنارش مونده بود تا مراقب اوضاع جسمیش باشه و صبح روز بعد سر میز صبحانه بعد از مکث کوتاهی بالاخره  نتونست ساکت بمونه و ازش پرسید: میخوای با جان چکار کنی؟!
 
ییبو با اخم نگاهش کرد و گفت: منظورت چیه؟!
 
فنگ آه بلندی کشید و گفت: میدونم که تو هم بشدت بهش وابسته هستی، این عشق اونقدر عمیق بوده که در تمام این مدت طولانی دوام آورده و حالا ...
فکر نمیکنم  بتونی بهمین راحتی بیخیالش بشی... میتونی؟!
 
ییبو نگاه سردشو به چشمهای فنگ دوخت و جواب داد: اون موقعی که زمین و زمان بهم میگفتند جان مرده ، من باور نمیکردم و قلبم  هنوز حضورشو حس میکرد!
حالا که دیدمش، دوباره بدستش آوردم و حتی جونمو واسش به خطر انداختم، فکر میکنی ولش میکنم؟!
 
مسلما اینکارو نمیکنم ....
اما اینکه کی و چطور بخوام بهش بگم رو نمیدونم، شاید به محض برگشتنش و شاید هم در پایان دوران نقاهتم ....
 
فنگ با تاسف سرشو تکون داد و گفت: میفهمم! تو حق داری که از دستش ناراحت باشی، جان اشتباه بزرگی کرد، اما ....
جان هم درست به اندازه ی تو عذاب کشیده و اونهم با جونش تاوان داده، نمیخوام ازش دفاع کنم، فقط میخوام فرصت های مختلفی رو که در کنار هم دارید ، از دست ندید!
اون دفعه جان اشتباه کرد و یکسال رو هدر داد ، خودشو  و تو رو به دردسر انداخت و عذاب روحی و روانی زیادی رو به هر دو نفرتون تحمیل کرد!
 
و این بار تو ... با وجود تمام دلایلی که برای خودت
با ارزش و کاملا منطقی بنظر میرسند ،باهاش سرسنگین شدی و داری تلافی میکنی...‌
میدونم که نمیتونی تا ابد به این بازی ادامه بدی ، اما اگر واقعا از دستش دلخوری باهاش حرف بزن! ازش توضیح بخواه و اگه عذرخواهی شو قبول کردی، ببخش و باهاش مهربونتر باش!
 
 
در واقع ییبو هم  از اینکار خسته شده بود ، بویژه اینکه میدونست جان واقعا از تصمیمش پشیمون شده و به اشتباهش پی برده، پس سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت!
 
شاید این بار فنگ درست میگفت ، باید هرچه زودتر با جان حرف میزد!
 
در همین افکار بود که پیامی از جان رسید: من رسیدم فرودگاه و دارم برمیگردم!
ییبو گوشیشو چرخوند و پیامشو به فنگ نشون داد و گفت: داره برمیگرده، بنظرت امروز همه چی رو بهش بگم یا این مدت بیماری و نقاهتم رو هم تحمل کنم؟!
 
و بر خلاف چند دقیقه ی قبل ، حالا اضطراب خاصی در صداش بچشم میخورد، که باعث شد فنگ ناخواسته لبخند بزنه، سرشو تکون داد و با شیطنت جواب داد: فکر میکنم بهتره امروز همه چی رو بهش بگی، چون فعلا بیماری و نمیتونه بلایی سرت بیاره!
اما اگه حالت کاملا خوب باشه ، ممکنه پوست سرتو به خاطر این دروغ بکنه!!
 
ییبو با شنیدن این حرف ، سرشو تکون داد  و با لحنی نگران جواب داد: درسته، اگه هنوز هم همون شیائو جان لجباز و انتقام جوی گذشته باشه، ممکنه بلای خیلی بدتری به سرم بیاره....
اوه خدایا..... درسته !
باید همین امروز باهاش حرف بزنم!
 
بعد سرشو به آرامی تکون داد و در حالیکه همچنان مضطرب به نظر میرسید ، با لحنی لوس و کشدار ادامه داد: فنگ گااااا....
میشه ... کمکم کنی؟!
 
ابروهای فنگ از این تغییر لحن یهویی بالا پرید، و با دیدن قیافه ی ییبو یهو زیر خنده زد، از پشت میز بلند شد و درحالیکه به طرف کاناپه میرفت تا آثار خواب موقتش رو جمع و جور کنه، با خنده جواب داد: منو معاف کن!
در دعوای زوجین دخالت هیچ شخص سومی مناسب و کارساز نیست!!!
 
 
ییبو بدون توجه به این جواب ، با اخم نگاهش کرد و با حرص بهش  گفت: حتی اگه به خاطر همین کار تو رو ببخشم؟!
 
فنگ با تردید نگاهش کرد ، برای چند لحظه مردد شد ، اما بلافاصله به خودش اومد و جواب داد: باز هم نمیشه!
 
 
و با دیدن صورت ناامید ییبو لبخند نصفه و نیمه ای زد و ادامه داد:خوب.... میتونی بهش بگی که در این چند روزه ....حافظه ات برگشته!
چطوره؟!
 
 
ییبو بلافاصله سرشو تکون داد و گفت: نهه...
این هم یه دروغه ، نمیخوام دیگه هیچ دروغی بینمون باشه!
 
فنگ با شنیدن این پاسخ سرشو تکون داد و گفت: واووو... وانگ ییبو میبینم که کاملا خودتو آماده ی تلافی وحشتناک جان  کردی!
پس بهتره همه چی رو بهش بگی ، و برای اینکارت ازش عذر خواهی کنی!
 
 
ییبو با شنیدن این حرف  با ناامیدی نالید و سرشو پایین انداخت!
 
یک ساعت بعد جان رسید، آقای فنگ
ده دقیقه ی قبل از ییبو خداحافظی کرده و با آسانسور به طبقه ی پایین رفته بود تا قبل از رسیدن جان صحنه ی مبارزه رو خالی کنه و خواهش ییبو هم در دقایق آخر هیچ تاثیری در تغییر تصمیمش نداشت!
 
 
 
جان با خوشحالی رمز در رو زد و با باز شدن در با خوشحالی وارد شد و از همون دم در با صدای بلند اعلام کرد: وانگ ییبو...
من برگشتم !
 
ییبو روی کاناپه ی چرمی بزرگ سالن نشسته بود، و با شنیدن صدای گرم جان ناخواسته لبخند زد!

MineWhere stories live. Discover now