پارت ۱۲

781 216 157
                                    

مزرعه ی توت فرنگی:

ییبو به طرف وانگ چرخید و با رضایت نگاهش کرد!
وانگ دم در اتاقک ایستاده و به دیواره ی رنگ و رورفته و زنگ زده ی اتاقک فلزی تکیه زده بود!
در نگاهش لذت و آرامشی بینظیر به چشم میخورد و با نیشخند به اون صحنه نگاه میکرد!

ییبو لبخندشو عمیقتر کرد و رو به جان کرد و بهش گفت: امشب فقط میخوام من حرف بزنم و تو فقط گوش میکنی!
پس لازم نیست دهنتو باز کنم!
نمیخوام صداتو بشنوم!
میدونی بعد از گفتگوی قبلی به این نتیجه رسیدم که تو یه آدم احمقی که قدر جواهر باارزشی مثل من رو نمیدونستی!
به بهانه ی وظیفه ی کاری اومدی و چند وقتی کنارم بودی!
و به همون بهانه ی مسخره از من بریدی و رفتی!

درواقع... حالا که بهش فکر میکنم اصلا شک دارم که بدونی وظیفه ی اصلی و واقعی تو چی بوده!
اما وقتی تو منو رها کردی و رفتی ....
من احمقتر از تو بودم!
به خاطر کسی که منو نفهمیده بود، مدتها عذاب کشیدم و زندگی رو به خودم تلخ کردم!

اما حالا .... با دیدن تالو وانگ ...
با بودنش ...
و با حمایتی که در همین مدت کوتاه از من داشته ...
فهمیدم عشق واقعی چیه!
اون منو فهمیده ... تو نفهمیدی!
اون منو درک کرده .. تو درک نکردی!
اون منو دوست داره .... تو منو دوست نداشتی!

جان با شنیدن این حرف شروع به تقلا کرد ...
با دست و پایی بسته و دهانی که هیچ صدایی بجز ناله های نامفهوم ازش به گوش نمیرسید ...
شروع به تقلا کرد و سعی کرد از خودش دفاع کنه!

ییبو با دیدن این حرکت قلبش لرزید!
لبشو گاز گرفت و نگاهش به چشمهای خیس جان دوخته شد!

اما بلافاصله به خودش اومد ...
سرشو بالا گرفت و با صدایی بلندتر داد زد: بسهههه!!!
گفتم که امشب فقط من حرف میزنم!
پس دهنتو ببند و گوش کن!!!

جان اما ، توی حال عادی خودش نبود!
با تمام وجود میلرزید و حالا بی هیچ شرمی گریه میکرد!

ییبو با حرص از روی صندلی بلند شد، جلوتر رفت و یقه ی جان رو چسبید و تن خسته شو از روی زمین بالا کشید!
توی صورتش زل زد و داد زد: خفه شوووو!
خفه شو و گوش کن!

و درحالیکه با عجله کاغذی رو که توی دستش پنهان کرده بود توی یقه ی جان مینداخت ، برای چند لحظه...
شاید برای چند صدم ثانیه با تمام احساسی که داشت نگاهش کرد!

بعد یقه شو رها کرد و تن بی دفاع و نامتعادل جان روی زمین افتاد!

با حرص از روی زمین بلند شد و نگاهشو بهش دوخت و ادامه داد: لعنتییی!
هنوز هم خودبین و خودخواهی!
بهت گفتم ساکت باش!

بعد با حرص خاک روی لباسشو تکون داد و به طرف وانگ چرخید و نگاهش کرد!

در چهره ی شگفت زده و متعجب وانگ میشد حسی از رضایت و اعتماد نسبی رو دید!
و این همون چیزی بود ییبو میخواست!
سرشو تکون داد و گفت: بهتره برگردیم!
من باز هم ابلهانه فکر میکردم که میشه با این روانشناس احمق خودخواه حرف زد!
اما هیچ تاثیری نداره!
بهتره برگردیم خونه ... حتی دیگه دیدن اینجا هم واسم عذاب آوره!

MineWhere stories live. Discover now