پارت ۲۰

896 223 150
                                    

شکنجه:

 
جان که کم کم به مرز جنون رسیده بود، کلافه و بی حوصله آه کشید، نفسشو با صدا بیرون داد و دوباره با کلماتی محکم و شمرده ادامه داد: برگرد ... اینجا .... !
بیا و... بگو ... چکار کردی؟!
 
ییبو نفسی گرفت ،برگشت و لبخندی فیک تحویلش داد و به آرامی کنارش نشست!
دست جان رو گرفت و انگشتهای بلند و زیباشو نوازش کرد و درحالیکه نگاهشو به زمین دوخته بود، همه ی ماجرا رو واسش تعریف کرد....
 
سه ساعت بعد:
 
جان دوش گرفته، یکی از پیراهن های اُوِر سایز خودشو پوشیده و یکی دو دکمه ی بالاییشو باز گذاشته بود، به شکلی که پیراهن آبی رنگ حالا از یه طرف از روی شونه اش افتاده و گردن بلند و خوش تراشش رو به همراه بخشی از  ترقوه اش  به نمایش میگذاشت!
 
و قبل از اینکار  و درست بعد از اتمام حرفای ییبو به  اتاقش  پناه برده ، در رو قفل کرده و با آرامش چمدونش رو باز کرده و وسایلش رو جابجا کرده بود!
 
 
البته قبل از اینکه از کنار ییبو بلند بشه و دسته ی چمدونشو بگیره و به طرف اتاقش بره ، فقط یک جمله خطاب به در و دیوار اتاق گفته بود: فعلا نمیخوام ببینمت و باهات حرف بزنم!
 
و در تمام این مدت با خونسردی به جابجایی وسایلش مشغول بود، کمی بعد وارد حمام شده و دوش گرفته و حالا با اون پیراهن اُوِر سایز لعنت شده ، و بدون اینکه شلوار بپوشه ...
توی اون آشپزخونه ی لعنت شده تر ،  میچرخید و عصرونه آماده میکرد!
از همونجا رو به ییبو چرخید و بی تفاوت نگاهش کرد و ازش پرسید: قهوه یا دمنوش؟!
و بعد انگشتشو بالا گرفت و ادامه داد: اوه ... خدای من!
یادم نبود که تو فعلا نمیتونی قهوه بخوری، ساریییی!
 
و دوباره چرخید و به آماده سازی دمنوش آرامبخش گیاهی مشغول شد!
 
 
ییبوی بیچاره انگار روح دیده بود ....
باورش نمیشد که این کسی که با این استایل سکسی  در مقابلش میبینه ، همون جان متعجب ،ناراحت و شوکه ی سه ساعت قبل باشه!
 
با اینکه تمام تلاششو بکار گرفته بود تا برای اولین بار گند نزنه و درست حرف بزنه، اما در نهایت جان بعد از شنیدن تمام حرفایی که ییبو زده بود و با وجود اصرار ییبو مبنی براینکه بینهایت  دوستش داره و حق ترک این خونه رو بهیچوجه نداره، فقط از جاش بلند شده و دسته ی اون چمدون لعنتی رو گرفته و به اتاقش رفته بود!
 
 
ییبو وقتی که مطمعن شد جان اونو ترک نمیکنه، نفس راحتی کشید و با لبخندی بزرگ روی کاناپه ولو شد!
 
انگار عکس العمل جان به اون بدی که تصور میکرد نبود، شاید جان هم در طی این یکسال فرق کرده و دیگه اون آدم انتقام جو نبود!
 

فقط بهش گفت : فعلا نمیخوام ببینمت؟!
یعنی از دستش عصبانی بود ؟!
اوه مسلمه.... وانگ ییبو ....
بهتره اینقدر خودشیفته نباشی !
مسلمه که از دستت دلخور و ناامید میشه، پس بهتره در سکوت کامل مثل یه جنتلمن واقعی منتظر باشی ،تا جان با خودش و خشمش کنار بیاد!
شاید هم ...
فنگ گا درست حدس زده، جان به خاطر بیماری و شرایط خاصی که ییبو داره ، نمیخواد با یه جنگ بالشتی طاقت فرسا ، یا یه جیغ و داد بینهایت این ماجرا رو به پایان برسونه!
 
و این عالیههه....
کاملا درست عمل کردی  وانگ ییبو!
آفرین!
 
کمی بعد و با این نتیجه گیری ساده لوحانه ،  روی کاناپه ولو شده بود و منتظر بود تا جان از اتاقش بیرون بیاد اما  وقتی این انتظار کمی یشتر  طول کشید ، با تردید از جاش بلند شد و به طرف اتاق جان رفت، صداهای مبهمی از توی اتاق به گوشش میرسید، انگار صدای موسیقی بود، جان یه آهنگ آرامبخش انتخاب کرده بود  تا کمی ریلکس بشه، شاید همین حالا هم با همه چی کنار اومده و اونو بخشیده بود  !

MineWhere stories live. Discover now