پارت ۲۱

893 224 160
                                    

مال من :

 
 
 ییبو با تصور این شکنجه ای که جان واسش بعنوان تنبیه درنظر گرفته بود، باید  خوشحال  می بود که فعلا حالش خوب نیست و نمیتونه بهش کاری داشته باشه!
چون محض رضای خدا ، تمام ترفندایی که جان در این ده روزه بکار گرفته بود رو میشد در کتاب گینس بعنوان رفتارهای ضد انسانی و ضد کاپلی ثبت کرد...

و ییبوی بیچاره هربار مجبور میشد بعد از تحریک شدید، با کمک دست بزرگوار خودش یا  شوک آب سرد مشکلشو برطرف کنه و اینکار واقعا دردناک بود....
 
اما انگار این بار کارما هم به یک کرم بزرگ مردم آزار تبدیل شده بود  و میخواست صبر و تحمل ییبو رو به فاک بده....
وقتی ییبو اون روز به همراه جان و آقای فنگ برای کنترل  وضعیت عملش به بیمارستان مراجعه کرد ، باورش نمیشد که زخمش به همین زودی بهبود پیدا کرده باشه!
 
دکتر با خوشحالی نگاهی به عکسها کرد و با لبخند جواب داد: این عالیه ! خیلی زودتر از موعد مقرر حالتون خوب شده و از فردا میتونید به فعالیتهای عادیتون برگردید، یک هفته و به شکل تدریجی با نرمشای  عادی شروع کنید و کم کم به فعالیتهای بدنی شدید روی بیارید!
 
ییبو خوشحال بود....
از اینکه حالش خوب شده  و مشکلی نداشت خیلی خوشحال بود!

اما این خوشحالی خیلی طول نکشید ، وقتی  جان رو به پزشک کرد و با آرامش ازش پرسید: در مورد .... فعالیتهای‌.... جنسی ...چطور؟!
 
پزشک جراح با شنیدن این حرف نگاهی به صورت ناامید ییبو انداخت و با خنده ای که سعی میکرد همچنان پنهانش کنه، جواب داد:  البته ، ایشون کاملا سالم هستند و دیگه هیچ مشکلی نیست!
و ییبو میتونست قسم بخوره که برای چند لحظه ردّ یه پوزخند کمرنگ رو روی لبای جان دید و آه کشید!
 
جان واقعا از بازی جدیدی که به راه انداخته بود ، لذت میبرد و ییبو دیگه تحمل نداشت!
 
شاید این بار نباید بهش اجازه میداد تا بعد از تحریکش به راحتی به خواب بره ،باید اونو به تختش پین میکرد و اولین رابطه ی عاشقانه شون رو به یه سکس وحشیانه تغییر میداد!
 
اما نه .... اینکار قطعا  به معنای عصبانیت مجدد جان و بدتر شدن اوضاع بود!
 
ییبو توی ذهنش انگشت فاکش رو رو به آسمون گرفت و غرید: لعنتتتت به این کارمای عوضییی!
 
بعد از اتمام معاینه و دریافت دستورات نهایی ، هر دو از مطب بیرون زدند ،فنگ توی پارکینگ منتظر مونده بود و با دیدن اون دو نفر که با آرامش به طرفش میومدند، تماسشو با عذرخواهی قطع کرد و رو به اون دوتا کرد و گفت: خوووب؟!
 
جان لبخند زد، و درحالیکه در رو برای ییبو باز نگه داشته بود، جواب داد: همه چی اوکیه!
دیگه مشکلی نیست!
از فردا میتونه دوباره تمرینات سبکش رو از سر بگیره و یه هفته ی بعد به پیست تمرینی  برگرده!
 
ییبو که حالا  روی صندلی بزرگش ولو شده بود، پلکاشو روی هم گذاشت و خطاب به فنگ ادامه داد: رسیدیم خونه، بیدارم کن!
 
فنگ با اخم نگاهش کرد و زیر لب از جان پرسید: چشه؟!
 
جان شونه هاشو بالا انداخت که یعنی نمیدونم و همزمان جواب داد: شاید  کمی  خسته است...‌
بعد کنار ییبو نشست ، دستشو به آرامی روی ران پای ییبو گذاشت و شروع به نوازشش کرد!
 
ییبو که منتظر همچین چیزی نبود، یهو از جا پرید و با دیدن چشمای خندان جان با حرص نگاهش کرد، سرشو به طرف گردنش خم کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد ، غرید: بسسس کن!
 
جان با  لبخند عذرخواهی کرد ، دستشو عقب کشید و کنار نشست!
 
فنگ نگاهی گذرا به اون دو نفر کرد و با خنده سرشو تکون داد!
 
با رسیدن به محل پارکینگ ، فنگ اون دو نفر رو پیاده کرد و بعد از خداحافظی دور زد و به طرف خونه رفت!
جان میخواست دست ییبو رو بگیره ، اما ییبو بازوشو عقب کشید و هشدار داد: دوربینهای امنیتی!
 
جان که اصلا حواسش نبود، با شرمندگی دستشو عقب کشید و در واکنشی ناخواسته پشت گردنشو مالید و خندید!
 
ییبو جلوتر براه افتاد و هر دو وارد آسانسور شدند، با رسیدن به طبقه ی پنجم، ییبو زودتر خارج شد و با دیدن زن و مرد میانسالی که جلوی در آپارتمانش ایستاده بودند ،با تعجب ماتش برد!
 
زن میانسال با لبخندی مهربان بهش زل زده بود و ته چهره ی کاملا آشنایی داشت!
مرد میانسال هم با دقت به سرتاپای ییبو نگاه میکرد و سخت مشغول آنالیز بود!
 
با رسیدن جان و دیدن اون دونفر یهو فریادش بالا رفت و با هیجانی زیاد صدا زد: مامان... بابا!
شما اینجا چکار میکنید؟!
 
و ییبو یهو فهمید که چه خبره، اون زن مادر جان بود و به خاطر شباهتی که باهم داشتند ،کاملا به چشم ییبو آشنا بنظر میرسید!
 
 
مادر بلافاصله از روی چمدون بزرگ قهوه ای رنگ بلند شد و با لبخند صداش زد: جان جان!
 
و آغوششو برای پسرک شیرینش باز کرد!
 
جان با عجله جلو رفت و خودشو توی آغوش مادرش انداخت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و تند تند ادامه داد: دلم واستون تنگ شده بود،آخه اینجا... چطور ؟!...
واسه چی اومدید؟!
 
پدر با اخم نگاهش کرد و غرید: انگار چندان هم از دیدن ما خوشحال نیستی پسر جوان!
 
جان با شنیدن این حرف خندید، همچنان که در آغوش مادرش بود، سرشو به چپ چرخوند و نگاهش کرد و گفت: البته که خوشحالم پدر!
فقط ... فقط کمی  غافلگیر شدم !
 
بعد انگار یهو به یاد ییبو افتاده باشه ، با عجله از آغوش مادر بیرون اومد و به طرف ییبو چرخید، همزمان خجالت زده و مضطرب بنظر میرسید و سعی کرد با جملات مناسبی از ییبو عذر خواهی کنه: اوه ... ییبو ... متاسفم !
من ... اصلا نمیدونستم که قراره پدر و مادرم  به این زودی به پکن بیان ......
 
ییبو  اما با عجله جلو رفت، تعظیم کرد و رو به والدین جان کرد و گفت: خانم و آقای شیائو ... خوش اومدید!
من وانگ ییبو .... هستم!
 
البته میخواست عبارت زیبای دوست پسرِ پسرتون رو هم به زبون بیاره، اما در آخرین لحظه و با دیدن نگاه
 اخم آلود پدر جان از این کار منصرف شد!
 
صداش لرزش خفیفی داشت که برای جان بینهایت گوش نواز و جذاب بود!
دیدن ییبوی سرد و خشکی که به همه جواب سربالا میداد، در این شرایط ، درست مثل دیدن ستاره ی هالی بعد از هفتاد و پنج هزار سال نوری بود!
 
همونقدر کمیاب و همونقدر زیبا!

MineWhere stories live. Discover now