مال من :
ییبو با تصور این شکنجه ای که جان واسش بعنوان تنبیه درنظر گرفته بود، باید خوشحال می بود که فعلا حالش خوب نیست و نمیتونه بهش کاری داشته باشه!
چون محض رضای خدا ، تمام ترفندایی که جان در این ده روزه بکار گرفته بود رو میشد در کتاب گینس بعنوان رفتارهای ضد انسانی و ضد کاپلی ثبت کرد...و ییبوی بیچاره هربار مجبور میشد بعد از تحریک شدید، با کمک دست بزرگوار خودش یا شوک آب سرد مشکلشو برطرف کنه و اینکار واقعا دردناک بود....
اما انگار این بار کارما هم به یک کرم بزرگ مردم آزار تبدیل شده بود و میخواست صبر و تحمل ییبو رو به فاک بده....
وقتی ییبو اون روز به همراه جان و آقای فنگ برای کنترل وضعیت عملش به بیمارستان مراجعه کرد ، باورش نمیشد که زخمش به همین زودی بهبود پیدا کرده باشه!
دکتر با خوشحالی نگاهی به عکسها کرد و با لبخند جواب داد: این عالیه ! خیلی زودتر از موعد مقرر حالتون خوب شده و از فردا میتونید به فعالیتهای عادیتون برگردید، یک هفته و به شکل تدریجی با نرمشای عادی شروع کنید و کم کم به فعالیتهای بدنی شدید روی بیارید!
ییبو خوشحال بود....
از اینکه حالش خوب شده و مشکلی نداشت خیلی خوشحال بود!اما این خوشحالی خیلی طول نکشید ، وقتی جان رو به پزشک کرد و با آرامش ازش پرسید: در مورد .... فعالیتهای.... جنسی ...چطور؟!
پزشک جراح با شنیدن این حرف نگاهی به صورت ناامید ییبو انداخت و با خنده ای که سعی میکرد همچنان پنهانش کنه، جواب داد: البته ، ایشون کاملا سالم هستند و دیگه هیچ مشکلی نیست!
و ییبو میتونست قسم بخوره که برای چند لحظه ردّ یه پوزخند کمرنگ رو روی لبای جان دید و آه کشید!
جان واقعا از بازی جدیدی که به راه انداخته بود ، لذت میبرد و ییبو دیگه تحمل نداشت!
شاید این بار نباید بهش اجازه میداد تا بعد از تحریکش به راحتی به خواب بره ،باید اونو به تختش پین میکرد و اولین رابطه ی عاشقانه شون رو به یه سکس وحشیانه تغییر میداد!
اما نه .... اینکار قطعا به معنای عصبانیت مجدد جان و بدتر شدن اوضاع بود!
ییبو توی ذهنش انگشت فاکش رو رو به آسمون گرفت و غرید: لعنتتتت به این کارمای عوضییی!
بعد از اتمام معاینه و دریافت دستورات نهایی ، هر دو از مطب بیرون زدند ،فنگ توی پارکینگ منتظر مونده بود و با دیدن اون دو نفر که با آرامش به طرفش میومدند، تماسشو با عذرخواهی قطع کرد و رو به اون دوتا کرد و گفت: خوووب؟!
جان لبخند زد، و درحالیکه در رو برای ییبو باز نگه داشته بود، جواب داد: همه چی اوکیه!
دیگه مشکلی نیست!
از فردا میتونه دوباره تمرینات سبکش رو از سر بگیره و یه هفته ی بعد به پیست تمرینی برگرده!
ییبو که حالا روی صندلی بزرگش ولو شده بود، پلکاشو روی هم گذاشت و خطاب به فنگ ادامه داد: رسیدیم خونه، بیدارم کن!
فنگ با اخم نگاهش کرد و زیر لب از جان پرسید: چشه؟!
جان شونه هاشو بالا انداخت که یعنی نمیدونم و همزمان جواب داد: شاید کمی خسته است...
بعد کنار ییبو نشست ، دستشو به آرامی روی ران پای ییبو گذاشت و شروع به نوازشش کرد!
ییبو که منتظر همچین چیزی نبود، یهو از جا پرید و با دیدن چشمای خندان جان با حرص نگاهش کرد، سرشو به طرف گردنش خم کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد ، غرید: بسسس کن!
جان با لبخند عذرخواهی کرد ، دستشو عقب کشید و کنار نشست!
فنگ نگاهی گذرا به اون دو نفر کرد و با خنده سرشو تکون داد!
با رسیدن به محل پارکینگ ، فنگ اون دو نفر رو پیاده کرد و بعد از خداحافظی دور زد و به طرف خونه رفت!
جان میخواست دست ییبو رو بگیره ، اما ییبو بازوشو عقب کشید و هشدار داد: دوربینهای امنیتی!
جان که اصلا حواسش نبود، با شرمندگی دستشو عقب کشید و در واکنشی ناخواسته پشت گردنشو مالید و خندید!
ییبو جلوتر براه افتاد و هر دو وارد آسانسور شدند، با رسیدن به طبقه ی پنجم، ییبو زودتر خارج شد و با دیدن زن و مرد میانسالی که جلوی در آپارتمانش ایستاده بودند ،با تعجب ماتش برد!
زن میانسال با لبخندی مهربان بهش زل زده بود و ته چهره ی کاملا آشنایی داشت!
مرد میانسال هم با دقت به سرتاپای ییبو نگاه میکرد و سخت مشغول آنالیز بود!
با رسیدن جان و دیدن اون دونفر یهو فریادش بالا رفت و با هیجانی زیاد صدا زد: مامان... بابا!
شما اینجا چکار میکنید؟!
و ییبو یهو فهمید که چه خبره، اون زن مادر جان بود و به خاطر شباهتی که باهم داشتند ،کاملا به چشم ییبو آشنا بنظر میرسید!
مادر بلافاصله از روی چمدون بزرگ قهوه ای رنگ بلند شد و با لبخند صداش زد: جان جان!
و آغوششو برای پسرک شیرینش باز کرد!
جان با عجله جلو رفت و خودشو توی آغوش مادرش انداخت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و تند تند ادامه داد: دلم واستون تنگ شده بود،آخه اینجا... چطور ؟!...
واسه چی اومدید؟!
پدر با اخم نگاهش کرد و غرید: انگار چندان هم از دیدن ما خوشحال نیستی پسر جوان!
جان با شنیدن این حرف خندید، همچنان که در آغوش مادرش بود، سرشو به چپ چرخوند و نگاهش کرد و گفت: البته که خوشحالم پدر!
فقط ... فقط کمی غافلگیر شدم !
بعد انگار یهو به یاد ییبو افتاده باشه ، با عجله از آغوش مادر بیرون اومد و به طرف ییبو چرخید، همزمان خجالت زده و مضطرب بنظر میرسید و سعی کرد با جملات مناسبی از ییبو عذر خواهی کنه: اوه ... ییبو ... متاسفم !
من ... اصلا نمیدونستم که قراره پدر و مادرم به این زودی به پکن بیان ......
ییبو اما با عجله جلو رفت، تعظیم کرد و رو به والدین جان کرد و گفت: خانم و آقای شیائو ... خوش اومدید!
من وانگ ییبو .... هستم!
البته میخواست عبارت زیبای دوست پسرِ پسرتون رو هم به زبون بیاره، اما در آخرین لحظه و با دیدن نگاه
اخم آلود پدر جان از این کار منصرف شد!
صداش لرزش خفیفی داشت که برای جان بینهایت گوش نواز و جذاب بود!
دیدن ییبوی سرد و خشکی که به همه جواب سربالا میداد، در این شرایط ، درست مثل دیدن ستاره ی هالی بعد از هفتاد و پنج هزار سال نوری بود!
همونقدر کمیاب و همونقدر زیبا!
YOU ARE READING
Mine
FanfictionMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...