پارت ۸

785 240 170
                                    

شیائو جان:

 
با رسیدن وانگ و با دیدن نگاه برزخی مربی ...
فرصت هیچ توبیخ و توجیهی نبود!
هر سه با عجله سوار اتومبیلی شدند که درخواست کرده بودند و به محل قرار رفتند...
البته همونطور که مربی خواسته بود قبل از اونجا یه دست لباس رسمی برای ییبو تهیه کردند ...
ییبو بعنوان نماینده ی چین در این مسابقات به مقام دوم رسیده بود و این چیزی نبود که به همین راحتی از اون بگذرند!
 
بعد از خرید لباس....
وآمادگی کامل ، بالاخره مربی رضایت داد تا ییبو به محل مراسم بره!
دم در هتل ،  تالو وانگ  از اون دو نفر جدا شد، باید توی لابی هتل منتظر می موند تا مراسم به پایان برسه!
 
 
با ورود به سالن ، ییبو کمی اخم کرد!
اینطور نبود که از بودن در همچین مراسمی معذب شده باشه...
اما روحیه ی آرام و گوشه گیرش باعث میشد در همچین شرایطی به  فنگ بچسبه!
و حالا که فنگ اونجا نبود، بناچار به مربیش نزدیک شد و اخم باریکی بین ابروهاش نشست!
 
سالن پر از حضاری بود که از کشورهای مختلف در این مراسم شرکت کرده بودند ...
ییبو در کنار مربیش به طرف میزی که براشون درنظر گرفته شده بود رفت  و بعد از چند دقیقه دیگه خبری از اون اضطراب خفه کننده نبود...
راحتتر از قبل نفس میکشید و پشت میز نشسته و به حرفهای مجریان برنامه گوش میداد!
سخنرانی رسمی رییس فدراسیون موتورسواری کره  اولین بخش رسمی این مراسم بود...
و بعد از اون گزارشی کوتاه از روند اجرای مراسم و نتایج حاصل ارائه شد...
اسپانسر کره ای به روی استیج اومد و کمی صحبت کرد و در انتها از ییبو و سایر برندگان تقدیر شد!
 
دو ساعت بعد و وقت صرف شام ییبو بشقابی از غذاهای مختلف  روی میز تهیه کرد و در کنار سالن در جایی نسبتا خلوت و در کنار مربی خودش نشست!
هنوز چیز زیادی نگذشته بود که
نماینده ی یاماها به طرفشون اومد و شروع با صحبت کرد!

نماینده ی یاماها  اعلام کرد که کمپانی مطبوعش میخواد یه بار دیگه  با ییبو قرار داد ببنده ...
 
و ییبو که هنوز هم به خاطر قضایای سال گذشته کمی ناراحت و دلخور بود، جواب مشخصی بهش نداد و ازشون مهلت گرفت تا کمی بیشتر در این مورد فکر کنه!
 
اینطور نبود که از این پیشنهاد خوشحال نشده باشه، اما باید کمی بیشتر به این قرارداد مجدد فکر میکرد !
 
و شاید منتظر می موند تا شاید  کمپانی
دیگه ای بهش پیشنهاد همکاری بده!
 
بالاخره مراسم به پایان رسید!
شب به نیمه رسیده بود که ییبو  در کنار مربیش از سالن خارج شد و به طرف آسانسور رفت!
پیام کوتاهی به راننده اش داده بود که آماده باشه و به همراه مربیش منتظر برگشت آسانسور شد!
 
جمعیتی که به همراهش از سالن خارج شده بودند، دم آسانسورها تجمع کرده بودند و ییبو مجبور شد کمی بیشتر صبر کنه تا آسانسور برای بار سوم بالا بیاد!
 
و بالاخره اونقدر خلوت شده بود که ییبو هم بتونه به راحتی سوار بشه!
 
 
و وقتی آسانسور به پارکینگ رسید  و درها باز شد بلافاصله ماسکشو روی صورتش تنظیم کرد و درکنار مربیش براه افتاد!
 
وانگ بهش پیام داده بود که کنار بخش بی هشت منتظرشونه!
مسیر چندان طولانی نبود و بعد از بیست قدم از دور چشمش بهش افتاد!
بلافاصله قدماشو تندتر کرد و بهش رسید و با باز شدن در ون وارد شد!
 
مربی هم سوار شد و بلافاصله ون براه افتاد!
 
با خروج از پارکینگ بخشی از طرفدارهای  خواننده ای که در مراسم حضور داشت، به تصور اینکه این ون به آیدل مورد نظرشون تعلق داره، ون هجوم آوردند ...
 
ییبو کلافه آه کشید و غر غر کنان ادامه داد: لطفا کمی شیشه ها رو پایین بده تا بفهمند اشتباه کردند!
 
با پایین اومدن چند سانتیمتری شیشه های عقب ..‌.
ییبو هم ماسکشو پایین کشید و لبخند فیکی تحویل جمعیت مشتاق داد!
 
و کسایی که با دیدن ییبو جا خورده بودند، کمی عقب کشیده و غرغرکنان اعتراض کردند: اه... اینکه اوپای ما نیست!
 
ییبو پوزخندی تحویلشون داد که از دید تیزبین مربی پنهان نموند و با هشدار بهش تذکر داد: ییبوووو!
 
و ییبو بلافاصله و مثل یه بچه ی تخس که مچشو به وقت دزدیدن شکلات گرفته باشند، سرشو چرخوند و پوزخندشو جمع کرد!
 
مربی  همزمان با ناراحتی لب زد: این کارو نکن!
اینجا پر از خبرنگاره   تو یه چهره ی محبوب ورزشی هستی!
 
 
ییبو همچنان که به جهت مخالف نگاه میکرد، سرشو تکون داد و گفت: باشه!  متاسفم!
 
اما هنوزحرفشو تموم نکرده بود که با دیدن کسی از جا پرید و داد زد: اوه خدای من!!!
ون به زحمت و از بین جمعیتی که ازدحام کرده بودند، عبور میکرد!
 
مربی با شنیدن صدای ییبو و دیدن تقلایی که میکرد ، با نگرانی ازش پرسید: چی شده؟!
کی بود؟!  کسی ازت عکس گرفت؟!
 
ییبو برای چند لحظه ی کوتاه
هیجان زده شد و با بیقراری رو به وانگ  کرد و گفت: نگه... نگه دار!
گفتم نگه دارررر!
 
تالو وانگ با دستپاچگی توی  آینه بهش نگاه کرد  و جواب داد: آخه .. چطور میتونم؟!
اینجا ... وسط این جمعیت ... نمیشه توقف کرد!
باید  بریم بیرون!
پشت سر مون هم اتومبیلای دیگه ای هستند ... نمیتونم سد معبر کنم!
 و همچنان با کندترین سرعت ممکن از بین جمعیت عبور کرد...
 
ییبو که حالا کاملا عصبی و کلافه شده بود، دوباره داد زد: گفتم نگه دار...
خودش بود!
خود خودش!
من دیدمش!
 
 
وانگ  کمی پایینتر و در حاشیه ی خیابان توقف کرد و بلافاصله به طرفش چرخید و نگاهش کرد و مربی با نگرانی ازش پرسید: کی بود؟!
آخه کیو دیدی که یهو داغ کردی!
 
و ییبو که کاملا هیجان زده بود، با بیقراری تمام سعی میکرد تا کمربند ایمنی شو رو باز کنه و در همون حال جواب داد: جان ... جان بود!
خود خودش بود!  من .. مطمعنم!
 
 تالو وانگ و مربی با تعجب بهم نگاه کردند و مربی  پرسید: جان؟! جان کیه؟!
 
ییبو که نمیتونست از شدت هیجان لرزش دستشو متوقف کنه ، با شنیدن این حرف دست از تقلا برداشت و برای چند ثانیه نگاهشون کرد!
 
نمیدونست باید چه جوابی بهشون بده!
اما بلافاصله به خودش اومد و داد زد: این مهم نیست!
فعلا این در  لعنتی رو باز کن!
و با دست به دستگیره ی در ون کوبید!
 
وانگ با تعجب نگاهش کرد و گفت: میدونید که نمیشه!
اینکار درست و عاقلانه نیست!
 
ییبو با حرص داد زد: لعنتییی!
میگم بازش کن!
 
و مرد بیچاره که تابحال همچین عصبانیت و بیقراری شدیدی از ییبو ندیده بود، بلافاصله و با شتاب ، قفل مرکزی رو غیرفعال کرد و در باز شد!
 
ییبو دیوانه وار بیرون پرید و به سمت جایی که چند لحظه ی قبل جان رو در اونجا دیده بود ، دوید!
 
جمعیت مشتاق که حالا به ون اصلی رسیده بودند ، دور ون تجمع کرده و اجازه ی حرکت نمیدادند!
 
با خنده و هیجان فراوان آیدل محبوبشون رو صدا میزدند و ازش میخواستند تا شیشه رو پایین بده و با اونها حرف بزنه!
 
چند نفری بسیار هیجان زده تر بودند و با بالا و پایین میپریدند و جملات درهم و برهمی رو به زبون میاوردند!
 
 
ییبو که از دیدن اون شلوغی جا خورده بود، فقط چند ثانیه مکث کرد و بعد به طرف محلی که جان رو در اونجا دیده بود ، رفت!
 
سعی کرد از بین جمعیتی که اکثرا دختر بودند ، سرک بکشه یا راهی برای عبور پیدا کنه!
 
اما امکان داشت!
با نگاهی کلافه غر زد: اَههه!
نمیتونم ببینمش!

MineDonde viven las historias. Descúbrelo ahora