زنجیر اول: تشنه عشق

668 162 30
                                    

°°°توضیحات مختصری برای درک داستان: °°°


اتفاقات فیکشن بین سه دنیای اصلی بهشت، جهنم یا ایدم و زمین عه.
مردم بهشت درست مثل انسان‌ها هستن با این تفاوت که همشون روح پاکی دارن. منظم ان و روی قانون.ها خیلی حساس ان. همیشه لباس‌های سفید می‌پوشن و دو بال سفید بزرگ رنگ هم دارن. خلاصه مثل لان جان ان ^^
سرزمین بهشت خیلی زیباست مثل یک جنگل پر از گل، آسمون آبی با ابرهای سفید بزرگ درست مثل
قصه ها...
اهالی جهنم کاملا برعکس بهشت ان. اغلب شرور و خودپسندن و با اینکه اکثر اوقات با مردم بهشت به
مشکل می‌خورن اما سالهاست که با هم صلح کردن. لباس‌های مشکی و تیره رنگ می‌پوشن و بال‌های
مشکی دارن.
سرزمین جهنم از دره‌های عمیق و تاریک تشکیل شده. هیچ گیاه سبزی اونجا نمی‌تونه رشد کنه و اونجا همواره شب عه. روی زمین حفره‌های بزرگی وجود داره که از اون‌ها آتش فوران می‌کنه و مردم جهنم اون.هارو مقدس می‌دونن.
زمین هم عینا مثل زمین خودمونه. با همون مردم و همون شیوه زندگی. قرن هاست که از وجود بهشت و جهنم آگاه ان. ادعا به دوستی می‌کنن اما در همین حال تمام تلاششون رو برای بدست آوردن اون سرزمین‌های غنی انجام می‌دن.
همین ها فکر کنم برای تشکیل شدن فضای داستان توی ذهنتون کافیه و بقیه اش به مرور زمان داخل فیک روشن می‌شه.
می‌شه گفت یه چیزاییش استفاده شده از فیلم مالیفیسنت عه...

^•^

با پاشیده شدن آب سرد روی بدن زخمیش، چشم‌هاش رو یک دفعه با درد باز کرد. بدن انسان مانندش خیلی ضعیف بود و تحمل کوچک ترین درد رو نداشت. دو تا دستش با زنجیرهای فولادی محکم به سقف بالای سرش بسته شده بودن و پوست مچ دو دستش بخاطر برخورد متعدد با زنجیرها سوخته بودن. باورش نمی‌شد با دست‌های خودش نقطه ضعفش رو تقدیم بقیه کرده.
به راحتی می‌تونست لغزش مایع گرمی رو از روی شونه‌هاش به سمت پایین حس کنه. با یادآوری دوباره
نبود بال‌هاش، اشک توی چشم‌های براقش جمع شد و نفس عمیقی کشید. از اون دو بال بزرگ مشکی رنگ فقط دو برآمدگی روی شونه‌هاش به جا مونده بود و حتی نمی‌دونست بال‌های عزیزش رو کجا نگه می‌دارن. از دست دادن بال‌هاش زیادی سخت بود، دردناک تر از نابینایی و قطع شدن دست. نبود بال های شیطان بهش حس بی فایده بودن می داد. حس بی عرضه بودن. بال هایی که تمام موجودات فقط حق از دور تحسین کردنشون رو داشتن الان حتی معلوم نبود کجا افتادن.
کسی داخل زیرزمین تاریک و کثیف نبود و اونا طبق معمول برای بهوش آوردنش از سطل آب یخ بالای سرش استفاده کرده بودن.
این چند روز حتی نیومده بودن که بگن چی میخوان! اصلا یه شیطان رانده شده از جهنم چی میتونست
بهشون بده ؟
ژان سال ها بود که از جهنم به دنیای سایه ها، جایی میون سه سرزمین اصلی یعنی بهشت، جهنم و زمین
تبعید شده بود .
سرزمینی که شبیه هیچکدوم از دنیا ها نبود، حداقل شبیه زمین هم نبود.
نه خبری از آسمون آبی بود نه خاک آتشین و نه دریای آبی. اونجا مثل خلأ (Vacuum)بود. همه چی داشت ولی در عین حال جوری بود که انگار هیچی نداره. روی قلب و ذهن سنگینی می انداخت و حق یک زندگی جدید رو ازت می گرفت، اما هرچی که بود، شیطان مطرود اونجا رو به زمین ترجیح میداد.
زمین ترسناک بود، مردم زمین ترسناک بودن ... قلب نداشتن و توجهی به احساسات شیطانی مثل ژان نمی کردن. براشون مهم نبود اگر قلب این پسر رو زیر پاهاشون لگد مال کنن. تنها چیزی که مهم بود این بود
که خودشون به خواسته اشون برسن.
نگاهی به بدن اش انداخت. بالا تنه اش برهنه بود و رد خون خشک شده روی بدنش خبر از تعداد زیاد زخم هاش میداد. مچ های پاش هم بشدت سوخته بودن، چون دور اون ها هم زنجیر های آهنی بسته شده بودن .
شیطان ها به آهن حساس بودن. نمیتونستن نزدیک آهن بشن. ترکیبات داخل آهن موجب سوختن پوستشون میشد. هیچ کس این رو نمیدونست اما حالا به لطف ژان زمینی ها از اون آگاه بودن.
نگاهی به پنجره کوچیک روی دیوار انداخت. باریکه ای نور فضای تاریک رو قابل دیدن کرده بود.
احساس خاصی به نور نداشت اما نبودش رو ترجیح میداد.

[ Outcast Devil ] Where stories live. Discover now