زنجیر ششم: دروازه

339 109 17
                                    


مرد درحالیکه یقه لباس شیطان رو گرفته بود و به سمت خودش می کشید، توی صورتش غرید.
-شیائو ژان!! جرئت نکن بهم دروغ بگی.
چشم هاش توی تاریکی جنگل از خشم برق میزدن
و دندون هاش رو روی هم می فشرد .
-دروغ نمیگم! داریم نزدیک میشیم!!
ژان با صدای نسبتا بلندی گفت و دستش رو روی دست وانگ که روی یقه اش بود، گذاشت. فشار دست مرد زیاد بود و ژان حس می کرد راه 
تنفسش داره بسته میشه. نگاه زیر چشمی به ییبو که اون طرف تر ایستاده بود و دو مرد پشت سرش بودن کرد. نور چراغ قوه هاشون توی جنگل ساکت و تاریک کمی از چهره اش رو روشن می کرد و میشد عصبانیت رو از چشم های اون هم دید که به خودش و وانگ ووجین زل زده بود.
دهان ییبو مثل دست هاش با پارچه ای بسته شده بود. ییبو الان شبیه دست راست وانگ نبود. فقط یک گروگان بود تا مرد رو به خواسته اش 
برسونه!
-ما از طلوع خورشید وارد این جنگل شدیم و الان آسمون کوفتی تاریکه!! مطمئنی داری مارو میبری به سمت دروازه ؟!
-راه کاملا درسته!! اگه خسته شدی میتونی بیخیال بشی! فکر کردی ورود به جهنم مثل ورود به اتاق ات آسونه ؟؟
ژان کلافه گفت و دوباره با دست باند پیچی شده اش فشاری به دست مرد آورد. تونست یقه اش رو از چنگ مرد دربیاره و عقب بکشه. نفس عمیقی
کشید و به پوزخند مرد مقابلش نگاه کرد.
وانگ ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو سمت ییبو گردوند.
-میدونی که اگه کلکی در کار باشه اولین کسی که صدمه میبینه ییبو عه؟!
ژان آب دهنش رو قورت داد و راهش رو از سر گرفت و وانگ هم پشت سرش راه افتاد.
جنگل پر از ناهمواری های کوچیک و بزرگ بود و این کارشون رو برای راه رفتن سخت می کرد.
بخاطر بارونی که زمان نامعلومی اومده بود زمین پر از چاله های آب بود و صدای زوزه باد سکوت جنگل رو میشکست.
دستی به گلوی نیمه دردناکش کشید. هنوز تصمیم نگرفته بود چیکار کنه. ییبو رو ببخشه و دوباره عشقش رو قبول کنه یا ازش دور بشه.
البته ژان نمیدونست که همین حالا هم باخته! شایدم فکر می کرد نجات جون بقیه جزو وظایفشه و ربطی به اینکه عاشق ییبو عه نداره..!!
الان توی راه بود .... در راه خیانت به خانواده اش و در راه نجات مردی که بهش خیانت کرده بود.
-چقدر مونده ؟!
وانگ با بی صبری گفت و لب های خشک اش رو زبون زد. حدود یک ساعتی میشد که بطری های آب اشون تموم شده بود و میدونست حتی الان
اون شیطان هم تشنه است.
-اون صخره سنگی رو میبینی ؟! اونجاست.
ژان خیلی آروم گفت. چشم های وانگ برق زدن و به قدم هاش سرعت بخشید.
ژان که بخاطر خستگی بدنش آروم تر راه می رفت باعث شد ییبو و اون دو مرد بهش برسن.
سمت ییبو برگشت و چند ثانیه ای نگاهش کرد.
چیزی برای گفتن داشت؟ نه .
سرش رو پایین انداخت و به قدم برداشتن ادامه داد.
مدت زیادی نگذشته بود که با داد وانگ سرش رو بلند کرد.
-اینجا که چیزی نیست!!
نفس عمیقی کشید و به وانگ که کنار صخره نسبتا بزرگی ایستاده بود خیره شد. چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و برای بار هزارم توی سرش دعا کرد با اینکارش دردسر بزرگی برای جهنمی ها درست نکنه.
خم شد از روی زمین شروع به پیدا کردن چوب های خشک کرد و در همون حین خطاب به ووجین گفت.
-دست های ییبو رو باز کن!
-چه غلطی داری می کنی؟
وانگ متعجب سمت ژان اومد و پرسید.
-مگه نمیخوای دروازه رو ببینی؟ نیاز به آتیش داریم.
وانگ که با لباس و شلوار مشکیش براحتی توی تاریکی دیده نمیشد نگاه مشکوکی به ژان کرد و به افرادش اشاره کرد دست های ییبو رو باز کنن. 
در همون حال اسلحه اش رو از پشت کمرش خارج کرد و سمت شیطان خونسرد گرفت.
-توضیح بده! وگرنه همینجا دو تا تیر حروم تو و دوست پسرت می کنم!
ژان که انگار اسلحه رو نادیده گرفته باشه به هیزم جمع کردنش ادامه داد.
-مردم جهنم از آتیش به عنوان کلید استفاده می کنن. روی صخره یه فرو رفتگی هست که نیاز به کلید داره!! همونطور که در جریانی من تبعید شده 
ام پس اون کلیدی رو که زمان بچگی وارد دستم کردن، ازم گرفتن تا نتونم به جهنم برگردم.
ییبو بلافاصده بعد از باز شدن دست ها و دهانش قصد کرد که سمت وانگ خیز برداره اما خونسردی و توضیحات ژان مانعش شد.
عصبانی چند نفس عمیق کشید و مچ دست هاش رو که رد طناب روشون مونده بود مالش داد.
-میخوای چیکار کنی پس؟
وانگ پرسید و یکم چرخید تا ییبویی رو که پشتش ایستاده بود ببینه.
-من پرنس جهنم ام ... حتی اگه طرد شده باشم.
با غرور له شده ای گفت و ادامه داد:
-راهی توی کتاب های تاریخی هست که بهش میگن نفس سلطنتی.
-اون چیه ؟؟
وانک عقب رفت تا با اسلحه اش هم به ژان دسترسی داشته باشه هم به ییبویی که جدیدا زیاد سرپیچی می کرد.
-نفس سلطنتی ... یعنی آتشی که با بازدم یکی از اعضای خاندان سلطنتی ساخته بشه ... این آتش کارایی همون کلید رو داره!!
وانگ مردد سر تکون داد و به ادامه حرف های شیطان گوش داد.
ژان هیزم های کمی رو که جمع کرده بود گوشه ای گذاشت تا دست هاش برای جمع کردن چوب های بعدی خالی باشن.
چتری های مشکی رنگش رو بالا داد و چند لحظه ایستاد تا نفس بکشه.
-برای همین گفتم هیزم جمع کنید. با باد هوا که نمیتونم آتیش درست کنم!
وانگ چند لحظه ای رو صرف دست زدن به ریش های کوتاه خاکستریش کرد و بعد با اشاره به افرادش ازشون خواست با ژان همکاری کنن.
حرف های شیطان منطقی بنظر میومدن. فکر نمی کرد هم قصد دیگه ای داشته باشه چون اینجور کلک ها از پسر ساده ای که گول ییبو رو خورده 
بود، عاشق شده بود و حتی الان هم به محافظت از ییبو پرداخته بود، بعید بنظر میومد.
کنار درختی نشست و اسلحه اش رو برای جلوگیری از هر اتفاق پیش بینی نشده ای آماده نگه داشت.
از توی جیبش تنها نخ سیگار باقیمونده رو بیرون آورد، بین لب هاش گذاشت و با فندک طلایی گرون قیمتش ابتدای سیگار رو آتش زد.
ییبو به سرعت سمت ژانی که خم شده بود تا چوب بزرگی رو برداره رفت و با گرفتن کمرش شیطان رو عقب کشید.
-تو برو بشین! من میارمش ...هنوز اونقدری خوب نشدی که چوب به این بزرگی رو برداری!!
ژان نگاه مرددی به ییبو کرد.
-خوبم. میتونم خودم.
-ژان!!
ییبو با اقتدار اسم شیطان رو صدا زد اما مرد بدنش رو از حصار دست های ییبو در آورد و سراغ چوب های کوچیک تر رفت.
پسر لبخندی زد و پشت سر ژان راه افتاد تا حواسش بهش باشه. نگاهی به پشت سرش کرد و با دیدن فاصده اشون از وانک فکری به سرش زد.
میتونستن االلن با ژان فرار کنن. بالاخره ژان جونش رو نجات داده بود و همین موضوع حرارت دوباره به قلب ییبو ببخشیده بود. انگار توی یه مکان تاریک گم شدی و یهو یه باریکه امید از جنس نور میبینی.
میتونست حداقل الان با فراری دادن ژان یکم از کار گذشته اش رو جبران کنه اما با سه جفت چشمی که تقریبا روشون زوم شده بودن نمیتونست کاری بکنه و بزرگی و ناشناخته بودن جنگل هم تو فرار نکردنشون بی تاثیر نبود.
ژان بی حواس برای پیدا کردن چوب های بیشتر چند قدم برداشت، اصلا حواسش به جلوی پاش نبود .
مچ پاش با ریشه بیرون زده درختی برخورد کرد و بدنش با شتاب زمین خورد. نفسش از دردی که توی پاش پیچید، برید و انگار که لال شده باشه 
دهنش رو برای داد زدن باز می کرد اما صدایی ازش خارج نمیشد .
خودش رو روی زمین کشید و دستش رو روی پاش گذاشت، درد وحشتناکی بود، نفس عمیقی کشید و بالاخره دردش باعث شد چند قطره اشک از چشم هاش سرازیر بشه.
-ژان!!
صدای نگران ییبو که تازه متوجه اش شده بود توی گوشدش پیچید. حالا میتونست بجز احمق به خودش لقب کور رو هم بده! آخه چجوری ریشده به اون بزرگی رو ندیده بود ...؟ 
ییبو به سرعت کنارش زانو زد و پای آسیب دیده ژان رو گرفت و به آرومی بلند کرد، کتونی ژان رو در آورد و اون طرف پرت کرد.
-چیشده ؟ خوبی ؟
ژان زمانی که ییبو دستش رو برای بررسی مچ پای به سرعت ورم کرده و کبود شیطان روی پاش گذاشته بود نالید و سرش رو به همون درختی
که ریشه اش باعث همچین وضعیتی بود تکیه داد.
-خورد به ریشه درخت! آه ...نکن درد داره ییبو!!
به وضوح میشد کج شدگی مچ پای کبود ژان رو دید.
-در رفته!
ییبو آروم گفت و ثانیه ای بعد سه مردی که داد ییبو رو شنیده بودن سمتشون اومدن.
-چی شده ؟
وانگ پرسید و کنار ییبو زانو زد.
-مچ پاش در رفته!!
وانگ نگاهی به صورت دردمند شیطان کرد و ییبو رو کنار زد.
بی توجه به گریه های از روی درد ژان مچ پای شیطان رو گرفت. نگاهی به افرادش کرد و با اشاره به ژان بهشون گفت که شیطان رو نگه دارن. 
دو مرد پشت سر ژان قرار گرفتن و شونه هاش رو نگه داشتن، درد به شیطان اجازه نداد به افراد پشت سرش فکر کنه فقط دست ییبو رو که 
کنارش بود گرفت و فشرد. ییبو گونه ژان رو نوازش کرد و با نگاهش به مرد فهموند تا سریع انجامش بده.
-چیزی نیست ژان!
ییبو کنار گوش شیطانش زمزمه کرد و محکم تر دست همیشه سرد ژان رو فشرد.
یکی از مرد های پشت ژان که همیشه خدا ساکت بود، چراغ قوه رو جلوتر آورد و ووجین نگاه دوباره ای به پای مرد کرد. فشار زیادی بهش آورد 
و مچ پای ژان رو به طرف دیگه ای چرخوند .
داد ژان از درد کشنده یکدفعه ای که بهش وارد شد کل جنگل رو در بر گرفت و باعث شد چند تا از پرنده هایی که روی شاخه درخت ها نشسته 
بودن، پرواز کنن و از اونجا دور بشن.
شیطان سرش رو به شونه ییبو تکیه داد و اشک های بیشتری از چشم هاش پایین چکیدن. اون درد یکهویی ماورای تصورش بود.
وانگ پای ژان رو پایین گذاشت. مفصل رو جا انداخته بود، تنها کاری که الان از دستشون برمیومد.
شیطان نفس های عمیق می کشید، درد پاش الان فقط یکم کمتر شده بود.
ییبو نگاهش رو سمت وانگ چرخوند که بدون حرفی به سمت صخره برمیگشت. الان قرار بود برگردن عمارت ؟ سوالش به سرعت به جواب 
رسید.
-بلندش کن بیار اینجا! به اندازه کافی هیزم هست.
تکخندی زد و به صورت رنگ پریده مرد مطرود نگاه کرد. چرا فکر می کرد اون مرد الان بیخیال هدفش میشه؟ وانگ ووجین از همه چی و همه 
کس برای رسیدن به این نقطه گذشته بود. ژان که برای اون ارزشی نداشت.
شیطان که انگار هیچی از اتفاقات دورش رو متوجه نمیشد، چشم هاش رو بست و اجازه داد ییبو درحالیکه دست هاش رو زیر شونه و زانوهاش میذاشت بغلش کنه و تا کنار صخره سنگی ببرش.
در عرض چند دقیقه ای که طول کشید تا ییبو، ژان رو با احتیاط به کنار صخره ببره وانگ آتیش نسبتا بزرگی درست کرده بود. براش اهمیت
نداشت آتیش چطوری درست شده فقط میخواست زود شیطانش رو برگردونه عمارت.
ژان رو آروم کنار آتیش گذاشت. پرنس با حس حرارتی که گونه هاش رو نوازش می کرد، پلک هاش رو باز کرد و از درد مچ پاش فقط ابروهاش 
رو درهم کشید. نفس عمیقی کشید و بازدمش رو سمت شعله های نارنجی رنگ آتیش رها کرد.
آتش ناگهان شعله کشید. قبل اینکه اثرات سوزانش دامن گیر ژان بشه، ییبو بدن شیطان رو عقب کشید.
-حفره رو ... پیدا کردین ؟
ژان به سختی زمزمه کرد و بعد چشم هاش هدف انگشت وانگ رو دنبال کردن و تونست حفره احتمالا عمیقی رو کنارش روی صخره ببینه. یکی
از چوب های توی آتیش رو برداشت و کف دست دیگه اش روی حفره گذاشت و بستش.
ییبو بازوهای ژان رو گرفت، چون برای دسترسی به حفره بدنش رو کج کرده بود میترسید روی آتیش بیفته.
ژان چشم هاش رو بست و در مقابل چشم های گشاد و منتظر بقیه نفس عمیقی کشید.
میدونست این کارش ممکنه خطرناک باشه، اما چاره دیگه ای نداشت. این شیوه نفس سلطنتی تنها راه و قدیمی ترین راه بود که قرن ها میشد که امپراطور استفاده ازش رو بخاطر حفظ جون شخص ممنوع کرده بود.
اتصال بین شلعده های آتیش و حفره از بدن ژان رد میشد. انگار که دچار برق گرفتگی شده باشه بدنش به یکباره سرد شد، موج قوی ای از سمت 
آتش وارد حفره شد، بدن شیطان لرزید، چشم هاش به یکباره باز شدن، مردمک چشم هاش عقب رفتن و تنها چیزی که دیده میشد سفیدی محض 
بود، چهار نفر حاضر کنارش با ترس به شیطان زل زدن، ییبو به بازوهای ژان چنگ زد و بالاخره بعد از چند دقیقه لرزش بدن پرنس تموم شد.
چشم های ژان دوباره بسته شدن و بدنش بیحال از پشت توی آغوش ییبو افتاد. آتیش از دستش رها شد و پایین افتاد، هنوز دستش از روی حفره 
کنار نرفته بود که شکافی بالای دست ژان ایجاد شد.
ترک گسترده تر شد و از بالا و پایین تا ابتدا و انتهای صخره رفت. ژان بعد از چند نفس سخت کمی چشم هاش رو باز کرد و از لای پلک های
خسته اش شکافته شدن صخره رو دید. دستش رو پایین آورد و با بالا بردن سرش به چهره ییبو خیره شد.
-حالت خوبه ؟؟
آروم سر تکون داد. ییبو بدن ژان رو از صخره فاصله داد تا در صورت بروز اتفاقی ژان آسیب نبینه.
وانگ ووجین حیرت زده به شکافته شدن صخره زل زد تا اینکه فاصله شکاف بیشتر شد و باد عظیم و البته سرشار از گرد و غباری از شکاف رد 
شد و به صورت چهار مرد برخورد کرد. ییبو بدنش رو سمت ژان کج کرد تا در برابر هجوم غبار ازش مراقب کنه اما متوجه شد ژان نفس های سختی می کشه و سرفه می کنه. دیر جنبیده بود!!
-لعنت!!
چند لحظه بعد وزش باد قطع شد. وانگ از پشت درخت بیرون اومد و سمت نوری که از شکاف به بیرون میتابید رفت.
-نرو!!
ژان به سختی خطاب به مرد حیرت زده گفت.
-چرا ؟ جهنم مقابل منه!!
-نه ! اونجا برزخه. ورودی جهنم. باید زمان غروب خورشید واردش بشی تا توسط برزرکر ها (Berserker*)کشته نشی!
ووجین سمت ژان برگشت و گفت:
-کی بسته میشه؟؟
-نفس سلطنتی موقته....فقط یک دقیقه طول میکشه!
ثانیه ای پس از تموم شدن حرفش، صخره لرزید و دو طرف شکاف آروم آروم بهم نزدیک شدن.
شکاف با صدای بلندی بسته شد. بدن ژان دوباره توی آغوش ییبو لرزید.
-مشکل چیه ؟
ژان درحالیکه دراز کشیده بود و بالا تنه اش توی بغل ییبو بود جواب لحن نگران ییبو رو داد:
-نفس سلطنتی راه خطرناکی بود. ممکن بود بدنم نتونه حجم انرژی رو تحمل کنه!!
ییبو شونه های مرد رو گرفت و با تعجب گفت:
-توی لعنتی چه غلطی کردی؟؟
-چاره ای نداشتم!!
-خدای من...
ییبو نالید و دستش رو روی پیشونیش کشید. چرا ژان دست از این کار هاش برنمیداشت ؟؟ چرا برای جون خودش ارزش قائل نمی شد؟
-برمیگردیم!!
وانگ با خشم اعلام کرد و جلوتر راه افتاد.
ییبو به قصد بغل کردن ژان بلند شد اما ژان دستش رو کنار زد.
-خودم میتونم راه برم!!
-فقط خفه شو ژان.
ییبو بغل گوش ژان غرید و زیپ کتش رو که تن ژان بود بست. دلش میخواست بخاطر این کارهای احمقانه شیطان که ییبو هیچ خبری ازشون 
نداشت انقدر خودش رو بزنه تا خون بالا بیاره!
-راه زیاده ... نمیتونی ییبو!
ژان با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد گفت. ییبو مردد چند لحظه ایستاد. نمیتونست بزاره ژان با این وضعیت پاش این همه راه رو بیاد .
پشتش رو به ژان کرد و روی زمین زانو زد.
-ییبو...
ژان بیحال اعتراض کرد، وقتی عکس العملی از ییبوی عصبانی ندید به اجبار و سختی بدنش رو روی پشت ییبو انداخت و دست هاش رو دور 
گردنش حدقه کرد.
دو دست ییبو پشت زانوهاش رو گرفتن و شیطان سرش رو روی شونه ییبو گذاشت. جوری که بینیش به گردن پسر میخورد و نفس هاش روی
شاهرگش مینشستن.
ییبو با فاصله از وانگ و افرادش شروع به راه رفتن کرد. سخت بود ولی امکان پذیر.
ژان در همین مدت تصمیمش رو گرفته بود. میخواست به خودش و ییبو شانس دوباره بده! حتی اگه بقیه احمق خطابش کنن، ژان نمیتونست خودش رو گول بزنه. وقت هنوز ییبو رو میخواست چرا زندگی رو از اینیکه هست بیشتر به کام خودش تلخ می کرد؟چشم هاش رو بسدت و آروم کنار گوش ییبو زمزمه کرد:
-اون حرفات ... دیروز ... واقعی بودن ؟
-ییبو به پهنای صورت لبخند زد.
-اینکه دوستت دارم ؟!
شیطان "هم"آرومی گفت.
-معلومه که واقعی بود. من اشتباه کردم و از دستت دادم!
با شنیده شدن این جمله توسط گوش های ژان، قلب شیطان زبونش رو سمت مغزش در آورد و درحالیکه میخندید پیروزی خودش رو جشن گرفت.
در حینی که ژان دور از چشم ییبو لبخند میزد ییبو ادامه داد:
-تو چی؟ ازم متنفری ؟
ژان آب دهنش رو قورت داد و خیلی آروم جوری که حتی شک داشت خودش هم شنیده باشه جواب داد:
-نه...
و دوباره لبخند پهنی روی صورت ییبو نشست جوری که گونه هاش برآمده شدن. خب همین برای شروع دوباره کافی بود. هنوز هم عشقی بود ...! 
عشق همیشه برای شروع کافی بود.

🔱••🔱••🔱••🔱••🔱••🔱

*برزرکر ها جنگجویان عمدتا نروژی بودن که پیش از نبرد از مخدر استفاده می کردن تا وارد حالت خشم و خلسه بشن. برای ترسوندن رقیبشون لباسی از پوست خرس میپوشیدن و روی سرشون جمجمه خرس میذاشتن.

 برای ترسوندن رقیبشون لباسی از پوست خرس میپوشیدن و روی سرشون جمجمه خرس میذاشتن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

خب نظرات پارت قبلتون رو دوست داشتم، پس ... امیدوارم از این پارت که یه روز زودتر اپ شده خوشتون بیاد و دوباره با نظراتتون خوشحالم کنید💛 البته حواسمم به اختلاف سین و و‌وت هست ها...

پارت ششم 3000 کلمه

[ Outcast Devil ] Where stories live. Discover now