زنجیر سیزدهم: مسافرخونه

148 46 8
                                    

درحالیکه بخاطر مدتی راه رفتن توی سرما پرده‌ای از اشک، چشم‌هاش رو پوشونده بود همراه ییبو وارد مسافرخونه بین راهی شد. همون جایی که با ییشینگ قرار داشتن و خدایا... غیرقابل باور بود. سالن ورودی تقریبا بخاطر دود تار دیده می شد و مجرای تنفسی دو پسر تازه وارد رو آزار می‌داد. تنها شخصی که توی سالن بود و پشت میز کهنه‌ای جا گرفته بود، دختر جوانی بود که چشم‌هاش علائمی از خواب‌آلود بودنش نداشتن... ساعت چهار صبح بود!
دختر که بالا تنه‌اش رو تقریبا با یک تاپ بنفش رنگ پوشونده بود، به کمک زبونش با پیرسینگ گوشه لب‌ش بازی می‌کرد و به دو مهمان جدیدش خیره شده بود.
بازوهای لختش با تتوهای جالبی مزین شده بودن و خاکستر سیگار بین انگشت هاش رو بی‌اهمیت روی میز می‌ریخت.
-یه اتاق می‌خوایم!
ییبو مصمم مقابل دختر زمزمه کرد و بازوش رو روی میز جا داد.
شیطان نگاهش رو از دختر مقابلش گرفت و اجازه داد ییبو راجع به هزینه و اینجور چیزها حرف بزنه.
فضای اون مسافرخونه داشت داد می‌زد که اینجا چطور جاییه! صدای عجیبی از یکی از اتاق های ابتدای طبقه اول میومد. یچیزی مثل جیرجیر تخت که با صدای چیزی مثل میو گربه مخلوط شده؟ محض رضای خدا... ژان نمی‌خواست بدونه اون صدای چه کوفتیه!
-باید اینجارو امضا کنید.
دختر بی‌حس گفت و دفتری رو مقابل دو پسر هل داد.
-هر اتفاقی اینجا بیفته، مسئولش ما نیستیم!
شیطان نامحسوس بزاق گلوش رو فرو برد. نمی‌خواست بدونه اگه کسی اینجا بفهمه اون انسان نیست قراره چه اتفاقی بیفته.
ییبو بعد از امضا درحالیکه کلید نقره‌ای رو از دختر می‌گرفت، به ژان اشاره کرد که از پله‌های گوشه سالن بالا بره.
در حین پیدا کردن اتاقشون صدای ناله دردناکی که از یکی از اتاق‌های کنارشون اومد باعث شد ژان پلک‌هاش رو روی هم فشار بده. به خودش قول داد اگه از اینجا زنده بیرون رفتن نزاره یه آب خوش از گلوی دوست پسرش پایین بره...
اتاق کوچیک مسافرخونه فقط یک تخت داشت و یک سطل زباله کنار تخت. همین!
پنجره کوچیکش با حفاظ‌های آهنی مزین شده بود و روی تخت ملحفه سفید و به نظر تمیزی پهن شده بود.
ییبو کوله پشتی رو کنار دیوار گذاشت و بدنش رو روی تخت رها کرد. اگه می‌گفت نگران نیست دروغ گفته بود. چون هیچکس نمی‌دونست اتاق کناریشون کی خوابیده. یه متجاوز؟ یه قاتل؟ یا اگه شانس بیارن یه معتاد؟
البته معتاد بودن طرف هم تا وقتی خوب بود که یه چیزی رو با فریاد سمت دیوار پرت و خرد نکرده بود! ژان که کنار ییبو روی تخت جا گرفته بود با صدای فریاد صاف نشست و چشم‌هاش رو درشت کرد. ییبو به واکنشش نگاه کرد و خندید. خب طبیعی بود. مردم جهنم اغلب از این رفتار ها نداشتن و ژان هم که پرنس بود... معلومه همچین چیزهایی رو توی قصر ندیده. از وقتی هم که به زمین اومده فقط با دردسرای شکنجه و اینجور چیزها آشنا شده. با کلمات قاتل و معتاد رو به رو شده، اما تا به حال به چشم ندیده!
-ژان گه! ما تو این اتاقیم. هرچی اتفاق میفته، بیرون اتاق ماست.
شیطان به لبخند احمقانه ییبو خیره شد و اخم کرد. خودش اینارو می‌دونست، بچه که نبود اما بهرحال قرار نبود راحت بره مثل ییبو روی تخت دراز بکشه. خدایا اگه نصف شب یکی میومد تو اتاق چی؟ خب این فرضیه همینجا با چهره پوکر ژان که توی ذهنش تشکیل شده بود رد شد. چون همین الان فقط کمتر از دو ساعت تا طلوع خورشید باقی مونده بود. نصف شبی در کار نبود!
-دوستت که اومد، می‌خوایم کجا بریم؟
مردد پرسید و بدنش رو سمت ییبو کشید. دستش رو روی شکم پسر گذاشت که بخاطر رفتن بالا رفتن تیشرتش توی دید بود. انگشت‌های سردش رو روی بدن گرم لعنتیش کشید و با حس نامحسوس تکون خوردن بدن ییبو لبخند پهنی زد.
-اول باید اونی رو که می‌تونه بهمون کمک کنه پیدا کنم.
ییبو با گرفتن مچ دست ژان مانع ادامه کارش شد و مرد رو کنار خودش رو تخت کشید. ژان با لبخندی که نتیجه گرفتن کارش رو نشون می‌داد کنار ییبو دراز کشید. 
سرش رو بالش سفید رنگ جا داد و حین برگردوندن صورتش سمت ییبو پرسید:
-کی هست؟
-اسمش جکسونه. یه دوست خیلی خیلی قدیمی!
ژان آروم سر تکون داد و نگاهش رو به سقف داد اما به سرعت پشیمون شد و سعی کرد وجود اون عنکبوت لعنتی با خونه کوچیکش رو گوشه دیوار فراموش کنه.
پسر کوچیک تر بدنش رو سمت مرد چرخوند و درحالیکه دستش رو دور کمر شیطان حلقه میکرد زمزمه کرد:
-تا ییشینگ بیاد وقت زیادی داریم... بیا فعلا کم خوابیمون رو جبران کنیم.
ژان لبخندی به چشم‌های بسته ییبو زد و انگشت‌ش رو روی ابروی پسر کشید. یچیزهای مسخره‌ای امروز به ذهنش رسیده بودن. دوست نداشت بهشون فکر کنه اما... دست خودش نبود.
فکر می‌کرد اگه تو زندگی ییبو نبود، چی می‌شد؟ این همه دردسر برای پسر مقابلش به وجود می‌اومد؟ جواب آره یا نه... مهم نبود. ییبو خودش اومده بود سراغش و ژان گاهی انقدر خودخواه می‌شد که به همچین چیزی اهمیت نده.
پسر لعنتی کنارش متعلق به خودش بود و به هیچ وجه به همچین افکاری اجازه نمی‌داد ییبو رو ازش بگیرن!
ژان طبق معمول به ییبو فکر می‌کرد و ییبو تلاش می‌کرد به پلک‌هاش رو روی هم نگه داره، هردو... بی خبر از کسی که طبقه پایین بالاخره تلفن رو برداشت و شماره ای تماس گرفت که اصلا برای دو پسر روی تخت خوشایند نبود.

[ Outcast Devil ] Where stories live. Discover now