زنجیر هشتم: بغلم کن

326 106 19
                                    

- حالت خوبه ؟
یکی از ابروهاش رو به طرف بالا هدایت کرد و درحالیکه صورتش رو سمت مرد قدبلند کنارش میچرخوند پرسید.
شیطان نفس عمیقی کشید و متقابلا به ییبو خیره شد.
-فقط حوصلم سر رفته!
ییبو خندید و با گرفتن دست ژان مجبورش کرد دست از راه رفتن برداره و مقابلش بایسته.
-جدی ای؟چطور ممکنه با این همه دردسر دنبال تفریح باشی؟
ژان نگاه کوتاهی به اطرافشون انداخت. نور خورشید همه جا رو روشن کرده بود و صبح زیبایی بنظر می رسید. صدای پرنده ها توی باغ بزرگ ووجین میپیچید و حس خوبی به شیطان می داد. از وقتی صبح چشم هاش رو باز کرده بود حس خوبی به این روز داشت.
-نمیتونم یه گوشه بشینم، زانوهامو بغل کنم و دپرس باشم! دو روز از اومدن اون رئیس لعنتی میگذره ولی حتی خودش رو نشون نداده! شاید پشیمون شده نمیدونم ...بهرحال من که نمیتونم هر روزم رو با غم بگذرونم! میتونم؟
ژان یکم سریع گفت. به جمله آخرش که رسید چشم هاش رو گشاد کرد و سوالی به ییبو خیره شد. لبخند بزرگی روی لب های پسر ظاهر شد و دو دست شیطان رو توی دست هاش گرفت.
-معلومه که نمیتونی! میخوای سرگرمت کنم؟
ییبو ابروی سمت راستش رو بالا انداخت و لبخندش رو کج کرد. همیشه میدونست این لبخند های کج، به خوبی منظورش رو به شیطان محبوبش میرسونن! البته ته قلبش تردید داشت. نمی خواست ژان فکر بدی راجبش بکنه ...اینکه فکر کنه تمام این ماجرای پشیمونی ییبو برای این نیست که صادقانه دوستش داره!
میدونست ژان اینطوری نیست. اون مرد دید منفی به اطرافیانش نداشت. اما از وقتی دوباره پرنس رو بدست آورده بود، حس می کرد با کوچک ترین کار غلطی ممکنه از دستش بده.
ژان نگاهش رو به لبخند دوست داشتنی پسر کوچیک تر داد. اگه الان درخواستش رو رد می کرد، مطمئنا ییبو حس بدی می گرفت و الان چند هفته ای از بخشیدن ییبو میگذشت ...با اینکه ییبو مقصر بود ولی بعد از این همه قدم ییبو، ژان هم باید یک قدم برای رابطشون برمیداشت نه؟
دست هاش رو به آرومی از بین دست های بزرگ، سفید و لطیف پسر بیرون آورد و باعث شد لبخند ییبو روی لب هاش از بین بره. ژان پس اش زده بود.
توده حجیم داخل گلوش رو قورت داد و سعی کرد دوباره لبخند بزنه. نباید نا امید میشد، هنوز اول راه بود و رفتار ژان ...طبیعی بود .
سرش رو پایین انداخت تا یکم خودش رو جمع و جور کنه که ناگهان دستی روی سینش قرار گرفت و به سمت عقب هلش داد. بدنش به دیوار عمارت
پشت سرش کوبیده شد و از دید کسایی که توی باغ گشت میزدن، پنهان شدن.
لب های سردی روی لب هاش فرود اومدن و یکی از دست های مرد روی گردنش و دیگری روی شونه اش جا گرفتن .
قبل از تمام این ماجرا ها، اولین کسی که برای بوسه پیشقدم میشد ژان بود. شیطان کاملا وابسته به لب های ییبو بود و ییبو براحتی چیزی رو که مورد علاقه مرد بود در دسترسش میذاشت .
از این پیشقدم شدن ژان باید چی برداشت می کرد؟ اینکه واقعا قراره لحظه های خوب باهم بودنشون برگرده؟ وقت هایی که ژان به پسر کوچیک تر اعتماد قلبی داشت؟
مابین بوسیده شدنش توسط ژان لبخند زد و دست هاش رو که روی هوا مونده بودن دور کمر مرد حلقه کرد و بدنش رو جلوتر کشید. جوری که هوا بسختی از بین بدن هاشون رد میشد و این ...حس خوبی به هردو مردی که پشت عمارت هم رو میبوسیدن میداد.
کمر شیطان اونقدر باریک بود که ییبو براحتی میتونست دست هاش رو پشت کمر مرد به هم برسونه. برای بار هزارم به شگفت انگیز بودن مرد
مقابلش ایمان آورد و با کج کردن سرش مک محکمی به لب های شیطان زد.
ژان درحالیکه چشم هاش رو باز می کرد سرش رو عقب برد و باعث شد سر ییبو برای دوباره حس کردن لب های شیطان کمی جلو بیاد. پسر چشم
هاش رو باز کرد و به مرد مطرود خیره شد.
شیطان هردو دستش رو روی شونه های ییبو گذاشت و درحالیکه سرش رو برای هم قد شدن با ییبو به سمت پایین خم می کرد، زمزمه کرد:
-بغلم کن وانگ ییبو! به اندازه تمام لحظاتی که قلبم با فکرت شکست، باید بغلم کنی!
ییبو درحالیکه لب هاش رو گاز می گرفت دست هاش رو دور شونه های محکم مرد حلقه کرد و با تمام توان شیطان رو درآغوش خودش کشید.
-قول میدم هیچوقت ولت نکنم ژان گه! هیچوقت...
بعد از مدت بسیار زیادی ... بالاخره ژان گه خطاب شده بود. چشم هاش رو بست و اجازه نداد گونه هاش از اشک هاش خیس بشن، سرش رو به سینه گرم ییبو چسبوند. باد نسبتا سردی که می وزید براش مهم نبود، چیزی که ارزشمند و مهم بود، قول ییبو بود. از همین لحظه به قول این پسر تکیه می کرد و با خودش عهد میبست که اجازه نده دوباره قلبش شکسته بشه! دیگه نمیخواست همچین اجازه ای به کسی بده ...حتی به قیمت تنها شدن توی دنیای خاکستری سایه ها!
ییبو هم سرش رو خم کرد، بینیش رو به پوست گندمی گردن شیطان چسبوند و عمیق نفس کشید. حس می کرد بالاخره هوای تمیز و پاک وارد ریه هاش شده. همونقدر آرامش بخش و امید دهنده!
هنوز نتونسته بود برای دومین بار کنار گردن شیطان نفس بکشه که صدای تق تق چیزی روی سنگ فرش های باغ به گوششون رسید.
شبیه صدای کفش بود ...؟!
ژان متعجب سرش رو بلند کرد و به سمت راستشون، جایی که ازش صدای پا میومد خیره شد .
زن قد بلندی که کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت قدم زنان به سمتشون اومد.
شیطان و انسان از هم فاصله گرفتن و متعجب به لبخند پهن زن خیره شدند .
موهای کوتاه مشکی رنگش به زیبایی تا شونه هاش می رسیدن و از لباس هاش کاملا پیدا بود که وقت زیادی رو برای سر و وضعش صرف کرده.
لب هاش باریک بودن و چشم های درشتی داشت. نمیشد زیبایی اش رو انکار کرد و گردنبند طلایی رنگش روی سینه اش خودنمایی می کرد، البته
کاملا واضح نبود و فقط بخشی از اون بخاطر باز بودن دکمه ابتدایی لباسش پیدا بود.
صدای برخورد پاشنه نیمه بلند کفش هاش با سنگ فرش به سرعت تموم شد و وقتی دو پسر به خودشون اومدن، شخص جدید در چند قدمیشون ایستاده بود و به ژان لبخند میزد.
-تو باید ژان باشی!!
زن سرش رو کج کرد، بی مقدمه گفت و به چشم های شیطان خیره شد.
ژان متعجب نگاه کوتاهی به ییبو کرد که اون هم هیچ ایده ای نداشت این زن کیه!
شیطان بدون اینکه جوابی به سوال شخص مقابلش بده مردد زمزمه کرد:
-شما ..؟
-میتونی یانگ می صدام کنی!
لبخند پهن تری زد و دست هاش رو جلوی سینه اش درهم حلقه کرد، مخاطب جمله جدیدش، ییبو بود:
-توهم حتما ییبو هستی! آوازه ات توی سازمان حسابی پیچیده! کسی که تونسته قلب چنین شیطانی رو بدست بیاره ...حتما یکی از افراد فوق العاده
ماست!
و اینجا بود که جرقه ای توی ذهن ییبو، زن رو بهش معرفی کرد. اون رئی س وانگ بود!!
-تو...
-درسته!!
قبل از اینکه ییبو بتونه فرضیه اش رو عنوان کنه یانگ می توی حرفش پرید و باعث شد نگاه شیطان متعجب بین پسر کوچیک تر و زن عجیبی که گردنبندش توجه ژان رو جلب کرده بود رد و بدل بشه!
ژان با نامحسوس کشیدن لباس ییبو سعی کرد بهش بفهمونه باید به اون هم بگه اینجا چخبره و موفق هم شد.
-اون رئیسه اصلیه ژان!!
چشم های ژان گشاد شد و سرش رو با شتاب سمت یانگ می برگردوند جوریکه تونست صدای جا به جا شدن استخون های گردنش رو بشنوه!
-چرا ...؟چرا میخوای بری اونجا؟
بدون اینکه کنترلی روی صدای بغض آلودش داشته باشه، با لحن تندی پرسید. واقعا میخواست بدونه تمام این مشکلاتش برای رسیدن به چه هدفیه!
لبخند روی لب های تیره رنگ یانگ می خشک شد. صورتش رو سمت مرد تبعید شده برگردوند و با چشم هایی که آتش خشم هرچند کم اما درونشون شعله می کشید به شیطان خیره شد.
-تو حق پرسیدن همچین سوالاتی رو نداری! تنها کاری که الان باید بکنی اینکه دروازه رو باز کنی!!
با لحن تندی گفت و بلافاصله بعدش ژان به حرف اومد:
-من تا ندونم چرا میخواید وارد اون سرزمین بشید هیچ کاری انجام نمیدم! باید بدونم خانوادم در امان هستن یا نه!
ییبو به چهره مصمم شیطانش خیره شد و تک خند بلند یانگ می رو نادیده گرفت.
-تو فردا غروب اون دروازه رو باز میکنی!مطمئن باش!!
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف دو پسر باشه برگشت و با قدم های استواری ازشون دور شد.
قصد نداشت از ابتدای کار با دو مرد اینطور رفتار کنه اما خودشون این رو خواسته بودن!
-فردا ؟ اما ....فردا...
-چیشده ؟؟
ییبو متعجب از پرنس پرسید که با استرس داشت چیزی رو زیر لب زمزمه می کرد.
-من هنوز نمیدونم میخوان چیکار کنن! حتی به پدرم نگفتم که در خطرن. فردا خیلی زوده..
شیطان سرش رو بالا آورد و به ییبو گفت. ییبو دستش رو دور شونه شیطان انداخت و بدنش رو سمت خودش کشید.
-نگران نباش...درست میشه ...همه چیز.
اما خودش به گفته اش باور نداشت. چون حتی نمیخواست به این فکر کنه که اگه بدن شیطان دوباره نتونه انرژی دروازه رو تحمل کنه چی میشه، بدنش به اندازه کافی ضعیف بود...
دستش رو نوازش وار روی پشت شیطان عصبی کشید که با برخورد دستش با کتف های مرد چیزی به ذهنش رسید.
به سرعت ژان رو رها کرد و مقابلش ایستاد. شیطان متعجب از تغییر وضعیت یهویی ییبو بهش خیره شد.
-ژان، گفتی از بال هات قدرت میگیری؟
شیطان با شنیدن کلمه ای که روش حساس بود لب هاش رو گاز گرفت و ییبو که واکنش ژان رو دید سعی کرد سرزنش کردن خودش رو به بعدا
موکول کنه.
-آره ...چطور مگه؟
ییبو لبخند خجالت زده ای زد و با گرفتن مچ شیطان به سمت ورودی عمارت حرکت کرد.
تند تند راه میرفت و ژان که از رفتار ضد و نقیض ییبو سر در نمیاورد فقط پشت سرش راه افتاد.
-یعنی اگه بال هات رو داشته باشی میتونی براحتی دروازه رو باز کنی؟
ژان نگاه مشکوکی به ییبویی انداخت که فقط پشت بدنش دیده میشد و تند تند راه می رفت.
-درسته. اگه بال هام رو داشته باشم انرژی دروازه توسطشون کنترل میشه!!
ییبو جمله ژان رو شنید، واکنشی نداد و وارد راهروی تاریکی شد .
ژان عصبی از اینکه نمیدونه سوال های ییبو برای چیه نفس عمیقی کشید و پسر رو مجبور کرد در ابتدای راهرو بایسته و بهش نگاه کنه.
-چرا این سوال هارو میپرسی ییبو؟ من دیگه بال هام رو ندارم. و یاد آوری ای مسئله برام سخته چرا تکرارش می کنی؟ میخوای چیکار کنی؟
عصبی پرسید و به چشم های پسر که توی تاریکی نسبی برق میزدند خیره شد. اونقدر جدی بود که سریع ییبو رو به حرف بیاره.
-من با خنجر خورشید بال هات رو قطع کردم! و اگه یادت باشه این کار رو شب انجام دادم!!
سعی کرد سریع توضیح بده و معذرت خواهی هاش رو در وقت بهتری انجام بده.مکث چند ثانیه ایش باعث شد ژان متعجب بهش خیره بشه و اشک توی چشم هاش حلقه بزنه.
-منظورت ... منظورت اینکه ...من میتونم بال هام رو برگردونم؟
لب هاش شروع کردن به لرزیدن و نفس کشیدن براش سخت شده بود.
-هی ژان گه، الان وقت گریه کردن نیست باید پیداشون کنیم!
-چیرو پیدا کنید؟
یکهو صدای دیگه ای بینشون پیچید، ژان با بهت و اندوهی که صورتش رو پوشونده بودن برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
ییبو لعنتی زیر لب زمزمه کرد. چرا تو این عمارت لعنتی همیشه همه بدترین زمان ممکن میرسیدن؟
وانگ لبخندش رو جمع کرد و نگاهش رو به ییبو داد.
-ییبو! اگه دنبال بال های شیطانت میگردی بدون که اینجا نمیتونی پیداشون کنی.
-اما ووجین! اگه بال هاش رو نداشته باشه میمره!!
ییبو به سختی زمزمه کرد، میخواست امتحان کنه ببینه میتونه از این راه از وانگ چیزی بخواد یا نه.
-یکبار این کار رو انجام داده! باز هم میتونه.
لحن سرد ووجین ییبو رو از تنها راهی که پیدا کرده بود، نا امید کرد. ژان نگاهشو که سعی می کرد غمگینیش درش پیدا نباشه به وانگ داد.
-وانگ ووجین! ازت خواهش می کنم بال هام رو بهم برگردون!
لحن غمگینش ییبو رو هم شوکه کرد چون میدونست ژان اهل اینطوری خواهش کردن نیست. وانگ آب دهنش رو قورت داد و درحالیکه از دو پسر توی راهرو رو برمیگردوند، دست هاش رو پشت کمرش می برد و ازشون دور میشد زمزمه کرد:
-دست من نیست!
و همین جمله به شیطان و دوست پسرش فهموند، چیزی که میخوان، دست یانگ می عه!!

[ Outcast Devil ] Where stories live. Discover now