زنجیر پنجم: فداکاری

389 119 31
                                    

هر لحظه فشار انگشت مرد رو ماشه بیشتر میشد اما قبل از اینکه فشار نهایی رو به قصد شلیک گلوله وارد کنه ژان مقابل ییبو ایستاد. قطره اشکی از چشمش خارج شد، روی گونش لغزید و با بغض گفت:
-شلیک نکن... میگم ...هرچی میخوای رو ... میگم
تا حااا شده به احساسات خودت شک کنی ؟ اینکه فکر کنی وسط دستگاه پرس قرار گرفتی و تمام حس هات دارن هجوم میارن سمتت. ژان الان تو همچین موقعیتی بود. از ییبو متنفر بود اما وقتی اسلحه ای سمت پیشونیش نشونه رفت نتونست 
فقط بایسته و نگاه کنه. وقتی ییبو با اقتدار به عشقش اعتراف کرد چیزی توی قلب ژان فرو ریخت. از خوشحالی بود یا تعجب؟ نمیدونست.
وقتی ذهنش تصویر ییبویی که روی زمین افتاده نفس نمیکشه و روی پیشونیش جای گلوله هست رو مقابل چشم هاش آورد به نتیجه کارش فکر نکرد ... در اون لحظه فقط میخواست ییبو رو نجات بده. میخواست اون تصویر لعنتی رو از ذهنش حذف کنه.
وانگ به مردی که مقابل اسلحه اش ایستاده بود و با باز کردن دو دستش سعی می کرد ییبو رو از دیدش خارج کنه لبخند زد.
اسلحه رو پایین آورد و سمت دیگه ای گرفت و به وضوح تونست نفس عمیقی رو که توسط ژان کشیده شد، احساس کنه.
ییبو متعجب به ژان خیره بود. اون شیطان از جون خودش بخاطر خانواده اش گذشت اما الان ... جون پسری رو که بهش خیانت کرده بود به خانواده اش ترجیح داده بود ؟! اون لعنتی نباید انقدر خوب می بود.
مرد در حالیکه هنوز اسلحه اش رو آماده نگه داشته بود با دست چپش دست ژان رو گرفت و سمت خودش کشید. شیطان که اصلا توقع همچین چیزی رو نداشت تعادلش رو از دست داد و تلو تلو خوران سمت مرد رفت.
ییبو قدمی جلو گذاشت اما وانگ ووجین دوباره پیشونیش رو هدف اسلحه اش قرار داد
-فعالا از عمارت برو. میفرستم دنبالت.
وانگ که بدن شیطان رو پشت خودش نگه داشته بود نیشخند زنان گفت.
ییبو متحیر به دستی که دور مچ شیطان عزیزش حلقه شده بود نگاه کرد و دعا کرد تقلا های ژان برای جدا کردنشون نتیجه بده
-اما ... ژان چی؟ من تنهاش نمیزارم.
ییبو با اخم گفت و بدون توجه به اسلحه که دوباره آماده شلیک بود جلوتر رفت.
-حق انتخاب نداری و من هم...
-اسلحه ات رو بیار پایین. اگه ییبو آسیب ببینه تا روز مرگم هم چیزی بهت نمیگم
ژان وسط حرف مرد پرید و درحالیکه از نگاه به ییبو فرار می کرد گفت. میتونست براحتی به تمام عاشق های جهان لقب احمق های به تمام معنا بده. عشق فقط باعث میشد احمق بشی وانگ خندید و با برگردوندن سرش سمت ژان بهش نگاه کرد
-حتما اسیر زیبای من.
خون توی رگ های ییبو میجوشید و فقط دعا می کرد چیزی که تو ذهنشه یه خیال احمقانه باشه. وانگ ووجین انقدر احمق نبود که با ییبو در بیفته! ییبو هنوز آروم بود.
-نگهبان ها!!
بعد از چند دقیقه که در سکوت گذشت و دید نمیتونه درحالیکه ژان رو نگه داشته ییبو رو بیرون بفرسته با داد گفت و ثانیه بعد دو تا از نگهبان های داخل عمارت کنارش ایستاده بودن. -ییبوی عزیزمون رو تا خروجی عمارت راهنمایی کنید. من باید با شیطان عزیزمون حرف بزنم.
گوشه لب هاش رو به بالا سوق داد و اسلحه رو دست یکی از دو مرد کنارش داد و به شیطانی که تلاش می کرد دستش رو آزاد کنه اجازه داد کشون کشون بردن ییبو رو درحالیکه داد هاش عمارت رو پرکرده بود، ببینه.
با دور شدن ییبو و شنیده نشدن داد هاش با مضمون "ولم کنید"،"دستت به ژان بخوره زندگیت رو سیاه می کنم"و تهدید هایی از این قبیل، وانگ از شیطان فاصله گرفت و به چشم های براقش خیره شد.
ژان مچ دست دردناکش رو مالید و پرسید‌.
-چرا ییبو رو بیرون کردی ؟
-موقته. و اینکه چون اگه اینجا باشه احتمال خیانتش میره بالا. دنبالم بیا.
ژان بعد از نگاهی به جای خالی ییبو به اجبار پشت سر وانگ ووجین به سمت عمارت رفت
از کاری که کرده بود پشیمون نبود. ییبو اونقدری براش مهم بود که بخاطرش قید خانواده اش رو بزنه. درسته منطقی نبود اما تو گرفتن این تصمیم، انگار در حال بازی حکم باشه، قلبش دست بهتری داشت و باخت مغزش حتمی بود.
کلیشه ای که ژان بیش از دو هفته باهاش درگیر بود.
-بهش که صدمه نمیزنی نه ؟ اگه دستت به ییبو بخوره نمیتونی رنگ ایدم رو ببینی.
خیلی خونسرد مرد رو تهدید کرد و بخاطر هجوم یک دفعه ای باد بافت مشکیش رو پایین تر کشید و خودش رو بغل کرد. 
لعنت بهش که انقدر سرمایی بود. صدای تک خند مرد رو شنید و بعد از اون وارد عمارت شد.
-در جایگاهی نیستی که منو تهدید کنی پسرکوچولو. من یه راهی برای ورود به جهنم پیدا می کنم بالاخره ولی ...
سمت ژان برگشت و درحالیکه فقط یک قدم باهاش فاصله داشت توی صورتش خم شد.
-تو میتونی برای برگردوندن جون دوست پسرت راهی پیدا کنی ؟
ژان ابروهاش رو درهم کشید.
-فکر کردی فقط با پیدا کردن دروازه میتونی بری تو ؟ نه. فقط شیطان ها حق ورود دارن. تو به من نیاز داری وانگ ووجین. من پرنس جهنم ام
وانگ متقابالا اخم کرد و به ژان که سمت اتاق ییبو می رفت نگاه کرد.
ابرویی بالا انداخت و خندید. پسری که پشت ییبو قایم میشد چه زود بلبل زبونی می کرد. شیطان مرد ضعیفی بنظر نمی اومد، اون فقط زمان لازم کاری رو انجام میداد.
ژان چند دقیقه ای جلوی دری که دستگیره فلزی داشت ایستاد. یکی از دست هاش هنوزم بخاطر سوختگی ملتهب بود و  نمیتونست از کسی بخواد تا در رو براش باز کنه. پس دلش رو به دریا زد و دستش رو سمت دستیگره برد اما قبل اش دست بزرگی فورا بدنش رو عقب کشید. متعجب به 
وانگ که دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود، نگاه کرد. لب هاش رو گاز گرفت و صورتش رو برگردوند ووجین دوباره خندید
-میخواستی باز دستت رو به فاک بدی؟
ژان توجهی نکرد و منتظر شد تا وانگ در رو براش باز کنه اما همچین اتفاقی نیفتاد.
نگاهی به مردی که بهش خیره شده بود کرد و ازش فاصله گرفت.
کاش فقط ییبو اینجا بود، اون پسر هرچی رو که میخواست از چشم هاش میخوند. ییبو در هر شرایطی کنارش بود و الان در نبود ییبو حس می کرد تکیه گاهش رو از دست داده. پس از همین اول سعی کرده بود به وانگ ووجین نشون بده نباید بچه فرضش کنه.
-میشه لطفا ...؟
آروم پرسید، به در اشاره کرد و سرش رو پایین انداخت. از این وضعیت متنفر بود.
-نه !!
-پس گمشو کنار تا خودم بازش کنم
با بدخلقی داد زد، سعی کرد مرد رو کنار بزنه و تا حدی موفق هم شد. اما قبل از اینکه دوباره بتونه به دستگیره نزدیک بشه دستی روی بازوش نشست و عقب کشیدش.
با حرص سمت مرد برگشت و نفس عمیقی کشید. میخواست نیشخند پهن روی صورتش رو پاک کنه اما نبود بال هاش توی قدرت بدنیش تاثیر داشتن پس نمیتونست کاری بکنه.
-چته ؟؟
-نمیشه اینجا بخوابی! ییبو کل اینجارو میشناسه ... نمیخوام ریسک کنم و شیطان زیبامو از دست بدم.
دستش رو روی گونه ژان کشید و مرد بخاطر برخورد دست وانگ صورتش رو عقب کشید.
-میای اتاق من!
-چی وات د فاک ؟؟
ژان با چشم های گشاد داد زد. این مرد لعنتی بیماری خاصی داشت؟ چرا انقدر عجیب بود؟
برای بار چندم دوباره سمت تنها اتاقی که بهش حس امنیت میداد رفت اما با حس دستی که روی بازوش قرار گرفت و لحظه بعد که بدنش بی اختیار توسط مرد کشیده میشد، چشم هاش گرد شد و سعی کرد با ضرب گرفتن پاهاش روی زمین،
ووجین رو متوقف کنه.
-چیکار می کنی؟ بهم دست نزن!
با دست آزادش سعی کرد بازوش رو از اسارت دست مرد در بیاره، موفق نشد و واکنشی از وانگ نگرفت. حلقه دست مرد دور بازوش تنگ تر شد و ژان رو به سمت جاییکه احتمالا اتاق خودش بود کشوند.
درسته یه پرنس تبعیدی بود ولی واقعا انقدر بی عرضه بود که یه انسان براحتی به هر طرف که میخواد ببرش ؟ اون فقط چند سانت از این مرد کوتاه تر بود، البته لاغری بدنش هم بی تاثیر نبود. وانگ مرد قد بلندی بود و نسبت به سن اش قدرت 
بدنی بالایی داشت.
نفس عمیقی کشید و دوباره داد زد.
-چرا زبون نمیفهمی؟
حس گندی داشت. بجز ییبو تا حالا کسی نبود که اینجوری باهاش رفتار کنه.
-مردک پیر!! تو چجوری به خودت اجازه میدی به من دست بزنی؟
-من فقط 45 سالمه!! از ییبو شنیدم تو بیست و هشت سالته، بهت نمیاد.
عصبی از اینکه این مرد همه چی رو میدونه نفس کشید و بازم سعی کرد مرد رو متوقف کنه اما تلاش بی نتیجه موند. 
بعد از چند قدم دیگه وانگ ایستاد و در مجلل قهوه ای رنگی توسطش باز شد.
-ولم کن!! من حتی تو قبرم هم با تو نمیمونم.
نالید و به دست مرد چنگ محکمی زد. وانگ با خنده آخی گفت و اخم کرد.
-خرگوش شیطانی وحشی!
ژان رو داخل روی تخت بزرگ وسط اتاق پرت کرد و به لرزیدن لب هاش از روی خشم لبخند زد.
-من که نمیتونم بزارم نگهبان ام کل شب کنارت باشه! بجاش میتونم خودم کل شب مراقبت باشم. نگران نباش من به بچه ها کاری ندارم.
درحالیکه سمت در برمیگشت تا ببندش گفت.
ژان بدنش رو تا لبه تخت جلو کشید و دستش رو روی بازوی دردناکش گذاشت.
دومین دکمه پیرهنش رو هم باز کرد و پرده هارو کشید. در حالیکه به آسمون آبی خیره بود گفت:
-دروازه کجاست ؟
-شما نمیتونید ببینیدش!
-ژان با اخم گفت و اطراف اتاق رو نگاه کرد.
از اتاق ییبو، بزرگ تر و تقریبا شیک تر بود.مهم ترین تفاوتش این بود که اینجا ییبو نداشت ... پسری که امروز گفته بود دوستش داره و بوسیده بودش!! پسری که هر روز پانسمان زخم هاش رو عوض می کرد و براش غذا میاورد، تو خواب 
بغلش می کرد و هر صبح با فکر اینکه شیطان خوابه، پیشونیش رو میبوسید گذشته که مهم نبود. بود ؟
لبش رو با یادآوری اون بوسه لعنتی گاز گرفت. دلش برای ییبو تنگ شده بود چی میشد کلا این بخش خیانت از زندگیش حذف بشه ؟ براش مهم نبود که اوایل احساسات ییبو دروغ بودن، مهم الان بود.
چند دقیقه ای به این فکر می کرد که باید با این وضعیت چیکار کنه که با قرار گرفتن دستی روی شونه اش به خودش اومد.
-پرسیدم چطور باید وارد شد ؟
-قول میدی به ییبو آسیب نزنی؟
با شک پرسید و باعث شد چشم های وانگ گشاد بشن.
-مشکلت چیه؟ چرا انقدر به فکرشی؟
ژان آستین بافتش رو پایین تر کشید و به کفش های براق مرد نگاه کرد. چی باید می گفت؟ من یه احمقم که هرچی بلا هم سرم بیاد آخرش با یه دوستت دارم دوباره میپرم تو بغل ییبو ؟
دستش رو پشت گردنش کشید.
-اون گفت دوستم داره و تو میخواستی بکشیش....
وانگ بی حس نگاهش رو از روی شیطان برداشت و با خاموش کردن لوستر کوچیک وسط اتاق روی تخت دراز کشید.
-واقعا که احمقی.
ژان چشم غره ای به مردی که پشتش خوابیده بود رفت.
-نمی خوای بخوابی ؟
-اینجا ؟مگه خلم ؟
مرد چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و به ژان پشت کرد.
-در قفله! بیرون هم آدم گذاشتم. فکرای چرت و پرت به سرت نزنه! فردا میریم جای دروازه!
ژان سریع سمت مرد که چشم هاش رو بسته بود برگشت. به این زودی آخه ؟
نفس عمیقی کشید. قصد نداشت از سر جاش بلند شه! لعنتی کدوم احمقی میره کنار کسی که احتمالا میخواد بکشش بخوابه!؟
مردی که حتی لباس هاش رو هم عوض نکرده بود و ساعتی پیش یه اسلحه رو سر ییبو گذاشته بود. اصلا بهش نمیخورد چهل و پنج سالش باشه. بدن رو فرمی داشت و رفتارش هم از مردی که تو دهه چهارم زندگیش بود، بعید بنظر میومد الان ییبو کجا بود ؟ جایی رو داشت که شب بمونه ؟ چرا اون هیچی از زندگی وانگ ییبو نمیدونست ...؟
برای فردا نگران بود ...باید چجوری دروازه رو به وانگ نشون میداد؟ باید چجوری پروژه خیانت به هم نوعاش رو تکمیل می کرد؟

🔱••🔱••🔱••🔱••🔱••🔱


پارت پنجم 2000 کلمه

[ Outcast Devil ] Where stories live. Discover now