درحالیکه قدمهای بلندی بر میداشت و صدای برخورد پاشنه کفشش رو با پارکتها میشنید وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بهم کوبید.
همین الان بالاخره از اون جنگل لعنتی که ووجین اونجا رهاش کرده بود برگشته بود و فقط میخواست بدونه اون شیطان رقت انگیز و دوست پسر احمقش چطور فرار کردن.
با عصبانیت کفشهاش رو در آورد و گوشه اتاق پرت کرد. اون لعنتیها اذیتش میکردن اما امروز پوشیده بودشون چون میدونست قراره پادشاه جهنم رو ملاقات کنه اما حالا چی شده بود؟ شاهزاده لعنتی فرار کرده بود و برای بازکردن دروازه هیچ راهی بجز پیدا کردن ژان نداشت.
نفس عمیقی کشید و پردهها رو کنار زد. نور مهتاب اتاقش رو روشن کرد و یانگ می نگاهی به طراحیهای روی میز کرد. یک برگه سفید بود. همیشه عادت داشت برای آروم کردن اعصابش از این طرح ها بکشه... اما همیشه ناخوداگاه خورشید رو میکشید و یانگ می از خورشید بیزار بود.
سرمای رو سینهاش رو دوست داشت. اما سرمای توی سینه اش رو... نه. گردنبند طلایی رنگش با برخورد نور به زیبایی میدرخشید.
تقهای به در چوبی خورد. با اخم سمت در برگشت و درحالیکه روی صندلی گوشه اتاق مینشست اجازه ورود داد.
ووجین بود. اون لعنتی که حتی نمیتونست پسر خودش رو کنترل کنه!
ووجین با آرامش وارد اتاق شد و پشت سرش در رو بست. صدای برخورد پای برهنه یانگ می روی پارکتها شنیده میشد. اون زن نگران بود یا استرس داشت. نمیدونست. فقط میفهمید که تکون خوردنهای پاش طبیعی نیست.
-پیداشون کردی؟!
یانگ می درحالیکه اخم واضحی رو میون ابروهای باریکش نشونده بود، پرسید و انگشتهای باریکش رو بین موهاش فرو برد.
-هنوز نه...
-پس این مدت چه غلطی میکردی؟!
فریاد یانگ می این بار باعث شد چشمهای ووجین گشاد بشه. یانگ می همچین آدمی نبود و این داد زدنش و آروم و قرار نداشتنش نشان از حال بدش میداد.
ووجین دستهاش رو توی جیبهای شلوارش فرو برد. لبهای یانگ می از خشم میلرزیدن و نفسهای تندی میکشید. همه چیز خراب شده بود.
-من...
-خفه شو ووجین! فقط... خفه شو!
یانگ می وسط حرف وانگ که هنوزم آرامش خاصی توی چهرهاش موج میزد، پرید و درحالیکه با دستهاش شقیقههاش رو کاور میکرد سرش رو پایین برد.
چند نفس عمیق کشید و ادامه داد:
-حتی شده تا دنیای سایه دنبالشون میری! تا آخر این هفته میخوامشون. ژان رو... زنده و پسرت رو... ترجیحا مرده!
چشمهای ووجین نامحسوس تغییر سایز دادن. ابروهاش رو درهم کشید و با لحن مرددی پرسید:
-چرا میخوای ییبو بمیره؟
یانگ می حینی که با دادن موهاش پشت گوشش، گوشواره طلایی رنگ رو باز میکرد زمزمه کرد:
-تا یاد بگیره با اموال من بازی نکنه!🔱••🔱••🔱••🔱••🔱
بازدمش رو با صدا بیرون داد و درحالیکه کمرش رو ماساژ میداد به اطراف خونه نگاه کرد. تمیز و مرتب!
ییبو چند ساعتی میشد که با سیستم گرمایشی خونه درگیر بود، نمیدونست مشکل از کجاس اما ییبو داشت تلاشش رو میکرد، امیدوار بود نتیجه بده.
ییبو بهش گفته بود که به زودی قراره از اینجا برن و وقتی ژان پرسیده بود کجا؟ پسر کوچیکتر با سکوت جوابش رو داد.
با شلوار گشاد چهارخونه سورمهای که ییبو تازه براش گرفته بود یکم مضحک به نظر میرسید اما چارهای نداشت. روی کاناپه دراز کشید و درحالیکه پاهاش رو روی دسته کاناپه میذاشت پلکهاش رو روی هم گذاشت.
طبق صحبت دیشبش با ییبو متوجه شده بود که مادر ییبو چند سالی هست که فوت کرده و این خونه بعد از اومدن پسر کوچیکتر به شدو ورلد تقریبا خالی و متروکه باقیمونده.
ییبو واقعا شبیه اون پسربچههایی بود که خیلی مادرشون رو دوست دارن و بهش وابستهان. واقعا دلش نمیخواست تصور کنه که دوست پسرش بعد از فوت مادرش چه دردی رو متحمل شده.
ژان تا حالا درد از دست دادن رو نچشیده بود. مادرش رو هنگام تولدش از دست داده بود و اونقدر بابتش غمگین نبود. چون وقتی چیزی رو نداشته باشی برای از دست دادنش حسرت نمیخوری. البته بحث مادر جداست، چون طبیعتا شیطان رانده شده هم تمنای آغوش مادر رو داشته و داره... زمان هایی که با فریادهای پدرش
دچار حمله عصبی میشد آرزو میکرد یکی کنارش باشه، یکی که شیطان رو هرجوری که هست دوست داشته باشه اما هیچوقت به آرزوش نرسید تا به امروز که میتونست با قاطعیت بگه همچین شخصی رو تو زندگیش داره. ییبو... پسری که ژان رو در هر شرایطی دوست داشت. پسری که ژان امروز با ترس برای بیرون رفتن بدرقه اش کرد.
YOU ARE READING
[ Outcast Devil ]
Fantasy🌟 شیطان مطرود 💰 کاپل: ییژان 🕯 ژانر: تخیلی، رمنس، اسمات 💰 نویسنده: نارسیس 🕯Channel: @exosuibians 👑 [ خلاصه داستان ] 👑 گاهی برای پشیمونی خیلی دیره. حداقل الان برای ژان دیره ... حالا که با زنجیر های فولادی که باعث سوختن پوستش میشدن اسیر ادمیزاد...