زنجیر چهارم: تصمیم

356 119 26
                                    

سخت ترین قسمت زندگی اونجاییه که باید بین دوتا گزینه سخت، یکی رو انتخاب کنی. مثلا ساده ترین دوراهی اینکه بین دو گزینه از یک سوال آزمون شک داری یا سخت ترینش وقتی که پدر و مادرت جدا میشن و تو حق انتخاب یکیشون رو داری. میزان دشواری دوراهی های زندگی بسته به زندگی آدم هاست. برای یک دانش آموز سخت ترینش تست زنی عه و برای شیائو ژان سخت ترینش اینکه بین خودش و سرزمینش کدوم رو ترجیح میده ...
امروز، آخرین روز از مهلت یک هفته ایش بود. تو این یک هفته هرچی فکر کرده بود به چیزی نرسیده بود. نه میتونست خودش رو بدبخت کنه نه شیاطین دیگه رو. اما یه فکری تازه به سرش زده بود.
اینکه یک، کمتر از میلیونه پس جون یک شیطان ارزشش کمتر از جون میلیون ها شیطان بود.
تو این یک هفته بخاطر شلوغ بودن ذهنش به ندرت به ییبو فکر می کرد. ذهنش اصلا به طرف خیانت وانگ ییبو نمی رفت حتی پروژه نشون دادن تنفرش به ییبو رو هم انگار فراموش کرده بود.
کاش فقط یکی رو داشت که بهش کمک کنه...
نفس عمیقی کشید و خیلی آروم سرش رو به درخت پشت سرش کوبید. ضربان قلبش رو توی گلوش حس می کرد و توجهی به دست ییبو روی زانوش نمی کرد.
الان فقط یک جمله قرمز رنگ هایلایت شده جلوی چشم هاش بود."باید چه غلطی بکنم؟"!
ییبو که کنارش روی نیمکت وسط باغ نشسته بود شیطان مضطربش رو نگاه می کرد و با کشیدن نوازش وار دستش روی پای شیطان تلاش می کرد آرومش کنه، که خب بی فایده بود.
مرد کنارش از انتخابش چیزی به ییبو نگفته بود و البته که میدونست روح لطیف و فداکار ژان چه انتخابی می کنه اما ییبو این اجازه رو بهش نمیداد. شیائو ژان حق نداشت بعد از این همه اتفاقی که براش افتاد فداکار بودن رو انتخاب کنه. اون مردم لایق این لطف نبودن!
نگاهش رو به لب های ژان داد که بین دندون هاش فشرده میشدن. صدای پرنده ها توی باغ پیچیده بود و نسیم مالیمی پوست دو مرد اونجارو نوازش می کرد.
-چرا مضطربی ژان ؟
آروم پرسید و توجه ژان رو گرفت. شیطان سمتش برگشت و با فهمیدن اینکه دست روی پاش متعلق به ییبوعه سریع کنارش زد.
-قصد نداری خودتو فدا کنی که. مگه نه ؟
وقتی جوابی از ژان نگرفت با لحن خونسرد همیشگیش ادامه داد.
-اون مردم لیاقتش رو ندارن ژان. فقط راه ورود رو نشون بده به رئیس ...!
شیطان متعجب به پسری که تیشرت تنگ مشکی رنگی پوشیده بود و عضله های بازوش رو تو معرض دید قرار داده بود نگاه کرد.
-هرچی که باشن، هرکاری که باهام کرده باشن ...اون مردم، خانواده من ان!
روی نیمکت چوبی جا به جا شد و دستش رو از روی لباس روی بازوش کشید. باد سردی نبود اما ژان احساس سرما می کرد.
پسری که سمت دیگه نیمکت نشسته بود نفس عمیقی کشید و سعی کرد جمله های تو ذهنش رو از بین لب هاش خارج نکنه. این شیطان لعنتی چه مرگش بود؟
خانواده ای که فقط بخاطر متفاوت بودنت، طردت می کنن چه ارزشی دارن ؟
آسمون داشت رو به تاریکی می رفت و نور پرداز های داخل باغ کم کم روشن میشد و اجازه نمیدادن ظلمات آسمون باعث تاریک بودن باغ هم بشن.
چند دقیقه ای بین دو معشوقه سابق سکوت حکمفرما شد که صدای روشن شدن فندک طلایی مردی که بهشون نزدیک میشد این سکوت رو درهم شکست.
مرد که این بار پیراهن سفیدی پوشیده بود، دکمه بالاییش رو باز کرده بود و آستین هاش رو تا آرنج تا داده بود به سمت دو پسِر روی نیمکت رفت و روی نیمکت فلزی مقابلشون نشست. یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخت و فندکش رو توی جیبش جا داد. اولین پک رو به سیگار توی دستش زد و متوجه نگاه خیره ییبو روی دود تیره رنگ شد که بعد از خروج از بین لب هاش توی هوا محو شد.
با دست دیگه اش ریش های تقریبا خاکستری رنگش رو صاف کرد و نگاهش رو به شیطان اسیری داد که بخاطر ییبو عین شاهزاده ها تو عمارت قدم میزد.
اصال تشابهی به یک زندانی نداشت. پلیور بنظر نازکی که پوشیده بود مشکی و گشاد بود.سر انگشت هاش توی آستین اش گم شده بودن و با توجه به سلیقه دست راستش وانگ ییبو توی انتخاب لباس برای خودش، میتونست بگه که این لباس اون پسر نیست و ییبو مخصوصا برای شیطان لباس خریده.
پوزخندی گوشه لب هاش نشست. ییبو داشت تغییر می کرد و این اصلا چیز خوبی بنظر نمی اومد.
-خب ...تصمیمم رو گرفتم.
اولین کسی که به حرف اومد ژان بود. محکم گفت اما استرس ته صداش برای ییبویی که کنارش نشسته بود خیلی واضح بود.
-عالیه ! امیدوارم ازش خوشم بیاد.
-من اجازه نمیدم شما به خانواده ام نزدیک شید. مهم نیست میخواید باهام چیکار کنید.
ییبو متعجب سمتش برگشت و با اخم نگاهش کرد.
-شیائو ژان!!
ژان توجهی به لحن عصبی ییبو نکرد و مستقیم به چشم های مرد مقابلش خیره شد. خودش رو برای درد آماده کرده بود.
خنده های بلند وانگ توی گوش های دو پسر پیچید و صدای پرنده هارو توی خودش حل کرد.
-نمی خوای بیشتر روش فکر کنی ؟!
ژان سر تکون داد و آب دهنش رو قورت داد. بالاتر از مرگ که نبود، بود ؟!
اون دیگه پدری نداشت، خانواده ای نداشت، خونه ای نداشت، اون دیگه ییبو رو هم نداشت...به چه امید زندگی خودش رو نجات می داد ؟!
-رئیس یکم وقت بدید. من باهاش حرف میزنم.
ییبو با گرفتن مچ دست شیطان مجبورش کرد به همراه خودش بلند شه و قبل از اینکه بتونه مرد معترض رو دنبال خودش بکشه صدای مرد میانسال وارد گوش هاش شد.
-چند دقیقه فقط. اگه تصمیم شیطان عزیزمون تغییری نکنه من باید مقدمات پذیرایی رو فراهم کنم.
با نیشخند گفت و به پشتی نیمکت تکیه داد.
ییبو دندون هاش رو روی هم فشرد و بدون توجه به تقلاهای ژان، اون رو دور از دید رئیس وانگ برد.
-چه مرگته ؟
-به تو چه ربطی داره ؟
بلافاصله بعد از کوبوندن بدن ژان به درخت کاج بزرگی توی صورتش غرید و متقابلا همونطور جواب گرفت.
-بهت اجازه نمیدم، اینکار رو بکنی.
-پرسیدم به تو چه ربطی داره ؟!
با یک دستش مچ دست ژان رو نگه داشته بود و دست دیگش رو کنار گردن ژان روی تنه درخت گذاشته بود. در حقیقت قدش از ژان کوتاه تر بود اما الان انگار برابر بودن. خشم توی چشم های هردو مرد شعله می کشید و برای چند ثانیه هیچ کلمه ای حق بهم زدن سکوت بینشون رو نداشت.
ییبو نفس عصبی کشید و بالاخره برای جواب دادن به ژان لب هاش رو از هم باز کرد.
-میدونم ازم متنفری. میدونم دیگه هیچ نقشی توی زندگیت ندارم، میدونم دیگه برات مهم نیست چی بینمونه ولی حق نداری با نابود کردنت خودت رو ازم دریغ کنی.
هر جمله ای که می گفت قلب ژان رو می فشرد و انگار که جملاتش خنجر برنده ای باشن قلب خودش رو هم خط خطی می کردن. وقتی این حرف ها بالاخره به زبون اومدن انگار واقعیت برای هزارمین بار توی صورت ییبو کوبیده شد. اون دیگه قلب شیطان مقابلش رو نداشت. عصبانی از درک این حقیقت مچ ژان رو رها
کرد و بعد از گرفتن کمر باریک مرد، لب هاش رو محکم روی لب هایی که دو هفته ای بوددطعمشون رو نچشیده بود کوبید.
چشم های ژان گشاد شده بودن و درحالیکه لب هاش به لب های ییبو متصل بودن داشت به چشم های بسته پسر نگاه می کرد.
فشار دست و بدن ییبو داشت اذیتش می کرد اما درد بخیه های تازه کشیده شده اش در حالیکه داغی لب های ییبو رو حس می کرد، نمیتونست حواسش رو پرت کنه.
فشار دست های آزادش به بدن پسری که بهش چسبیده بود تاثیری توی حرکاتش نداشت. ییبو بی توجه به تقلاهای ژان لب هاش رو می مکید و از دوباره بوسیدنش غرق لذت شده بود.
با حس چفت شدن پاهاش بهم در صورتی که دو تا پای ییبو از کنار بهشون فشار وارد می کردن دندون هاش رو روی لب پایینی ییبو فشرد اما حتی پخش شدن طعم گس خون هم نتونست مانع ییبو بشه.
دست هاش رو سینه ییبو مشت شده بودن و چاره ای جز انتظار برای تموم شدن بوسه نداشت.
طبیعتا قبل از ییبو نفس کم آورد و برای متوجه کردن پسر احمق مجبور شد به شونه هاش چنگ بزنه. ییبو به اجبار با حس کردن شل شدن بدن ژان بین خودش و درخت بعد از مک کوتاهی به لب پایینی ژان که باعث کشیده شدنش شد، سرش رو عقب برد و به چشم های خشمگین مرد خیره شد. ژان از تمام تلاشش برای کنار
زدن ییبو استفاده نکرده بود، الان قدرت بدنی کافی رو نداشت و یا اینکه خودش هم هرچند کم اما برای این بوسه مشتاق بود. هر سه حالت به ییبو حس خوبی میدادن.
چند ثانیه ای از نفس کشیدن های اون دو با دهان نیمه باز میگذشت که صدای دست زدن های کسی توجه هردو رو جلب کرد.
سمت منبع صدا برگشتن و با دیدن مردی که منتظر جواب ژان بود. آب دهنشون رو قورت دادن.
ژان از حواس پرتی ییبو استفاده کرد و بدنش رو به عقب هل داد.
-مکالمه زیبا و هاتی بود ییبو!
ییبو چشم هاش رو از روی مرد برنداشت. حالا که وانگ فهمیده بود حس ییبو به شیطان هنوز پا برجاست نمیدونست قراره چه واکنشی ازش ببینه.
ژان به لب های مرطوب و ورم کردش اهمیت نداد و به حرف اومد.
-من هنوز سر انتخابم هستن. میتونی من رو بکشی!
وانگ در حالیکه لبخندش رو حفظ کرده بود بالاخره دست از دست زدن برداشت و به دو مردی که سال ها جوون تر از خودش بودن نزدیک شد، اونقدر نزدیک که بتونه نفس های تند و عصبی ییبو رو حس کنه.
یک قدم با شیطانی که پشت به درخت ایستاده بود فاصله داشت و رطوبت لب های ژان روی میتونست براحتی ببینه.
دستش رو بلند کرد و انگشت شصتش رو روی لب های ژان کشید. نفس شیطان توی سینش حبس شد و ییبو بطور غریزی قدمی جلوتر اومد و با گرفتن دست شیطان متعجب اون رو به سمت خودش کشید.
صدای خنده مرد بینشون پیچید و ثانیه ای بعد اسلحه کوچیکی توی دست مرد بود و سمت ییبو نشونه رفته بود.
ژان با لب های باز از تعجب که اثر دست مرد رو بخاطر دیدن اسلحه ای که پیشونی ییبو رو نشونه رفته بود، فراموش کرده بودن نگاهش رو بین ییبو خونسرد و مرد میچرخوند.
-دوستش داری ؟!
وانگ ابرویی بالا انداخت و با سر اسلحه به ژان اشاره کرد.
-آره.
محکم گفت و دست ژان رو هم محکم تر بین دستش گرفت.
-حیف شد ... نمی خواستم از دستت بدم.
بظاهر متاسف گفت و انگشتش رو روی ماشه گذاشت.
ییبو به چشم های براق ژان که از ترس می لرزیدن نگاه کرد. لبخندی روی لب هاش آورد و درحالیکه سرش رو سمت اسلحه ای که به سمتش نشونه رفته بود برمیگردوند دست سرد ژان روی توی دستش فشرد.

🔱••🔱••🔱••🔱••🔱••🔱

نظر فراموش نشه. 💛

پارت چهارم 2000 کلمه

[ Outcast Devil ] حيث تعيش القصص. اكتشف الآن