زنجیر چهاردهم: نفس

151 48 10
                                    

باد به آرومی می‌وزید و چند ساعتی از ظهر گذشته بود. ییبو خیلی زود به صخره مورد نظر رسیده بود و با ندیدن یانگ می به همراه ژان نفس عمیقی کشیده بود. هنوز فرصت داشت.
بعد از کلی اصرار ییشینگ بالاخره قبول کرده بود به پکن برگرده تا خطری حداقل جون دوست قدیمیش رو تهدید نکنه و حالا تنها اینجا نشسته بود. پشت یکی از درخت‌های بلند به تنه سفتش تکیه داده بود و با روی هم گذاشتن پلک‌هاش سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه. به زودی ژان رو به اینجا می‌آوردن و ییبو باید قبل از اینکه شیطان رو مجبور به باز کردن دروازه بکنن از اینجا نجاتش بده. شاید می‌تونست روی حمایت پدرش هم حساب کنه اما بعید به نظر میومد. نمی‌خواست مرد رو توی دردسر بیشتری بندازه.
اسلحه‌ای رو که از توی داشبورد ماشین ییشینگ برداشته بود توی دستش فشرد. دیگه وقت سرزنش کردن خودش نبود که چرا نتونسته از ژان محافظت کنه. الان اینجا بود و حماقتش رو جبران می‌کرد.
آسمون از بین شاخ و برگ درخت‌ها آبی تر از همیشه به نظر میومد و باد سردی که می‌وزید باعث میشد لرزی روی کمر پسر بشینه.
به ژان خیانت کرده بود. بال‌هاش رو قطع کرده بود و با احمق بودنش باعث شده بود فرارشون به بن بست بخوره... نمی‌دونست این شکست‌ها و نا امیدی ها تا کی قراره ادامه داشته باشن ولی به خودش قول داده بود که امروز دیگه شکست نخوره. امروز دست پرنس قد بلندش رو می‌گرفت و برای همیشه از کسایی که می‌خواستن
از قدرتش سوءاستفاده کنن دورش می‌کرد. این کاری بود که ییبو به عنوان یک انسان پشیمون و عاشق انجام می‌داد.
سنگینی سرش و تیر کشیدن شقیقه‌هاش همچنان ادامه داشتن و به ییبو می‌فهموندن که با ماده قویی بیهوشش کردن که اثراتش همچنان ادامه داره.
ژان رو در حضور ییبو برده بودن... چطور وارد اتاق شده بودن که حتی متوجهشون نشده بود؟ ییبو هیچوقت عمیق نمی‌خوابید. حتی از خواب سبکش با صدای پرنده‌ها هم می‌پرید.
مشغول گوش دادن به صدای حیوون‌های توی جنگل بود و سعی می‌کرد دم عمیقی از بینی بگیره و بازدمش رو برای آروم شدن دردش توی هوای جنگل رها کنه.
نگاهی به تفنگ کوچیک توی دستش کرد و با شنیدن قدم‌هایی که روی برگ‌های خشک شده برداشته میشد ابرویی بالا انداخت. روی دو پاش نشست و سعی کرد از گوشه درخت به سمتی ک صدا شنیده می‌شد نگاه کنه.
نگاهش رو از چند جفت پایی که دیده بود بالا آورد و روی صورت‌هاشون نشست. اول از همه ژان رو دید که بدن بی‌حالش توسط یکی از مردها کشیده می‌شد و جلوتر از اون یانگ می و وانگ به سمت صخره قدم برمی‌داشتن.
ابروهای باریک یانگ می درهم کشیده شده بودن و نفس‌های سنگینی می‌کشید. موهاش رو پشت سرش بسته بود و خط چشم سیاه رنگی که کشیده بود چشم‌هاش رو وحشی و ترسناک نشون می‌دادن.
اما وانگ... اون مثل این چند وقت اخیرش بود. انگار هیچ میلی به حضور در اینجا نداشت و هیچ اهمیتی به دروازه، جهنم یا حتی یانگ می نمی‌داد.
بازوی ژان تو دست یکی از مردها فرو رفته بود و پاهاش روی زمین کشیده می‌شد و سر پایین افتادش ییبو رو نگران می‌کرد. نکنه بلایی سرش آورده بودن؟
-همین صخره است...
زمزمه کوتاه وانگ باعث شد یانگ می بایسته و نگاهی به صخره بکنه. جایی که پشت یکی از درخت‌های مقابلش ییبو پنهان شده بود و اسلحه‌اش رو توی دستش می‌فشرد. فقط نیاز به یک فرصت داشت تا اولین گلوله رو مهمون پیشانی یانگ می بکنه. شایدم در فاصله بین چشم‌های وحشیش.
سایر افراد یانگ می به تبعیت از رئیسشون ایستادن و بالاخره بدن ژان رو زمین رها شد. بیدار بود چون در حینی که رو زمین افتاده بود و احتمالا از درد به خودش می‌پیچید پلک‌هاش رو به سختی از هم فاصله داد و سرش رو بالا آورد.
ییبو دندون‌هاش رو انقدر محکم روی هم فشرد که باعث شد فکش بلرزه.
صورت ژان پر از کبودی‌های ریز و درشت بود و یه سوختگی بزرگ روی گردنش به چشم می‌خورد. اون لعنتی‌ها باز شکنجش کرده بودن؟
لباس‌های تیره رنگش پر از خاک بود و خونی که روی دستش جاری شده بود به ییبو می‌فهموند صدمه‌های بیشتری بهش زدن.
یانگ می نگاهی به شکل عجیب صخره کرد. ابرویی بالا انداخت و صورتش رو سمت وانگ برگردوند.
-خب منتظر چی هستین؟ آتیش درست کنین. زودباشین.
لحنش عصبی بود و باعث شد وانگ بی میل به دو مرد پشت سرشون اشاره کنه تا دستورش رو انجام بدن.
مرد قد بلند که هیکل درشتی داشت دقیقا کنار ژان ایستاده بود و نزدیک شدن بهش رو غیر ممکن می‌کرد. می‌دونست همشون مسلح ان و عمرا اگه می‌تونست حریف همشون بشه ولی باید قبل از باز شدن دروازه یه راهی پیدا می‌کرد.
چند دقیقه ای ذهن ییبو درگیر بود. یانگ می می‌خواست با همین چند نفر وارد جهنم بشه؟ اون قطعا می‌مرد. و علاوه بر اون... هنوز تا غروب خورشید مونده بود. هنوز خطر وجود برزکر ها وجود داشت. قطعا قصد یانگ می چیزی به جز خودکشی نبود.
وانگ و یانگ می مقابل هم ایستاده بودن و کمر یانگ می مقابل چشم‌های ییبو بود. می‌تونست بهش شلیک کنه. قطعا بعد از مرگ اون زن بقیه از اونجا می‌رفتن.
دستش رو روی ماشه گذاشت و پشت سر زن رو هدف کرد. نباید خطا می‌کرد. تنها فرصتش بود. اگه یانگ می رو همینجا نمی‌کشت... خودش کشته میشد. ژان هم همینطور. اون مرد اونقدر ضعیف و درد کشیده به نظر میومد که امکان نداشت بتونه انرژی دروازه رو کنترل کنه.
قبل از اینکه فشار انگشتش روی ماشه بشینه ضربه محکمی از پشت سر به کمرش خورد و بدنش روی زمین افتاد. گلوله به هوا شلیک شد و نگاه سایر آدم‌های مقابل صخره سمتش برگشت. یکی از اون مرد ها پاش رو روی کمرش گذاشت و محکم فشرد.
نیشخندی گوشه لب یانگ می جا گرفت.
دست‌هاش رو پشت کمرش برد و چند قدم به سمتشون برداشت. از بالا به نگاه پر نفرت ییبو خیره شد و طرف دیگه لب‌هاش رو هم بالا برد.
-یه مهمون جدید داریم که انگار برای مردن خیلی مشتاقه!

[ Outcast Devil ] Where stories live. Discover now