زنجیر دهم: راه

422 112 34
                                    

همیشه یک راه برای رفتن هست. این جمله ای بود که مدت ها پیش ژان توی کتابی خونده بود و باورش نکرده بود. شیائو ژان همیشه فکر می کرد وقتی همه راه ها به بن بست برسن، دیگه راهی برای رفتن وجود نداره. ولی این تفکر اشتباه بود. اگه کسی بخواد، راهی برای خودش پیدا میکنه یا به قول معروف راهی میسازه.
سال ها بود که شیطان جوان پا توی هر راهی میذاشت، بسته می شد. اما الان اینطور نبود. الان وقتی که راه چاره ژان به مشکل میخورد یکی بود که با کمکش راه جدیدی بسازه و نا امید نشه. این موضوع رو شیائو ژان زمانی فهمید که کنار ییبو روی صندلی نشسته بود و از پنجره ون مشکی رنگ به بیرون خیره شده بود. مقصدشون درازه جهنم بود اما فقط ییبو و شیطانش میدونستن که اون دروازه قرار نیست توسط ژان برای بار دوم باز بشه. ژان طبق عادت جدیدش لب هاش رو روی هم فشرد و صورتش رو سمت ییبو برگردوند. برعکس خودش که چندی پیش درحال تماشای خیابون های شلوغ پکن بود، ییبو به نیم‌رخ پرنس جهنم خیره شده بود و در سکوت لبخند میزد.
ژان نگاهی به چشم های ییبو کرد. برق امید و اشتیاق داخلشون به چشم میخورد. ای کاش میتونستن مدت های طولانی فقط بهم خیره بشن. اما نه اینجا جاش بود نه زمان، زمان مناسبی
بود.
ییبو که از چشم های شیطان متوجه منظورش شده بود، آروم پلک زد و به مرد مقابلش فهموند که حواسش به زمان فرار هست. داخل ونی که اونها جای گرفته بودن، وانگ ووجین کنار 
راننده نشسته بود و مرد خوابالودی هم اسلحه بدست مقابل شیطان و انسان نشسته بود. داخل ون خوبی بودن، فقط باید از شر سه نفر راحت میشدن و البته مشکل اساسی بعدش بود. باید
کجا میرفتن ؟
نفس عمیقی کشید و زیپ کت اش رو بالا کشید. چیزی تا رسیدن به جایی که ییبو در نظر داشت نمونده بود و کم کم باید خودشون رو جمع و جور می کردن. خداروشکر بین راننده و 
صندلی های مسافر داخل ون فاصله جزئی وجود داشت. اونها نمیتونستن وضعیت این عقب رو کنترل کنن و تحت نظر داشته باشن.
مردی که مقابلشون نشسته بود. اسلحه اش رو میون پاهاش جا داده بود، هر چند دقیقه یکبار پلک هاش روی هم قرار میگرفتن و چونه‌اش رو روی اسلحه اش قرار میداد .
ژان نگاهش رو از مرد مو بلوند گرفت و با تکون دادن سرش به ییبو فهموند برداشتن این یک نفر از سر راهشون باید برعهده شیطان باشه.
ژان خیلی آروم و بدون ایجاد هیچ‌گونه صدایی از نزدیکی ییبو بلند شد و بدنش رو روی صندلی های مقابلشون کنار مرد جا داد. یا ژان واقعا داشت کارش رو خوب انجام میداد، یا اون 
مرد واقعا گیج و احمق بود. بهرحال هرچی که بود، مهم نبود! تا وقتی که با از سر راه برداشتنش راه شیطان و پسر کوچیک‌تر هموار تر میشد، هیچ مشکلی وجود نداشت.
ییبو برای چک کردن راننده و ووجین سرش رو به سمت راست گردوند و ابروهاش رو درهم کشید. در همون زمان دست های ژان دور گردن مرد پیچیده شدن و با یک چرخش ناگهانی به سمت چپ،گردن مرد رو شکستن! فقط متاسفانه صدای شکستن استخوان های مرد اونقدر بلند بودن که توجه ووجین رو جلب کنن.
ژان سرش رو بلند کرد و درحالیکه لبهاش رو بخاطر سهل انگاریش بین دندونهاش میفشرد به ییبو نگاه کرد. نگران بود که نکنه زودتر از موقع لازم توجه وانگ رو جلب کرده باشه اما لبخند پسر بهش فهموند که اینطور نیست و به محل مورد نظر رسیدن.
ون مشکی رنگ کنار خیابون شلوغ پکن توقف کرد. نکته مثبت‌اش همینجا بود. وانگ و افرادش نمیتونستن برای متوقف کردنشون بین این جمعیت از اسلحه هاشون استفاده کنن.
شیطان و انسان جوان بلند شدن و مقابل در ایستادن تا بلافاصله بعد از بازشدن در قفل شده ازش خارج بشن. یانگ می و مامور هاش اینجا نبودن. اونها برای چک کردن دروازه و موقعیت کمی زودتر از ووجین و شیطان حرکت کرده بودن و با دست خودشون جاده فرار مرد و ییبو رو هموارتر کرده بودن.
در توسط شخصی که احتمالا راننده ون بود به سمتی کشیده شد. مطمئنا مرد قد بلند انتظار نداشت بعد از بازکردن در لگد دردآور ییبو روی صورتش فرود بیاد و روی زمین بیفته!
وانگ با ابروهای درهم به ژان و ییبو که از ون خارج میشدن نگاه کرد. مردم اطرافشون انگار که کتکخوردن کسی، جزو روتین های روزانه اشونه فقط یک نگاه کوتاه بهشون مینداختن و عبور می کردن.
مردی که روی زمین نشسته بود، با دست بینی خون‌آلودش رو لمس می کرد و قصد داشت برای انجام کاری که مامور شده بود از روی زمین بلند بشه اما دست ووجین روی شونه اش نشست و مانعش شد.
اینکه در این بازه زمانی ژان و ییبو شروع به دویدن نکرده بودن فقط بخاطر تعجبشون از چهره خونسرد ووجین بود.
-قصد نداره دنبالمون کنه؟
ژان زیرلب پرسید و لب هاش رو با زبونش نمدار کرد.
-درسته.
ووجین هم متقابلا آروم زمزمه کرد. صدای عمیق و نافذش باعث شد بدن ییبو دچار لرز کوتاهی بشه.
ابروهاش رو درهم کشید و دست ژان رو توی دست خودش گرفت .
ووجین چند قدم به سمت جلو برداشت و مقابل ییبو ایستاد. پسرجوان تکون نخورد. به طور عجیبی مطمئن بود قصد ووجین چیزی بجز گفته خودش نیست. چشم های ووجین برای نیرنگ زدن زیادی صادق به نظر میرسیدن .
-میخوام اجازه بدم فرار کنید. این آخرین کمکام بهتون خواهد بود و اگه گیر بیفتین...دیگه کاری از دستم برنمیاد.
ووجین دستش رو روی شونه وانگ ییبو گذاشت و توجهی به چشم های متعجب شیطان که دست پسرکوچیک تر رو میفشرد، نکرد.
-من از چشمهات میتونم عشقات به مرد کنارت رو ببینم. میخوام بعد از این همه سال اجازه بدم خوشحال باشی و برای خودت زندگی کنی پسرم!
چشم های شیطان گشادتر شدن و ییبو بزاق گلوش رو قورت داد.
وانگ ووجین پدر ییبو بود؟ اینجا چخبره؟
-میدونم هیچوقت پدر خوبی برات نبودم از این به بعد هم نمیخوام باشم. چون اگه دوباره ببینمت، ناخواسته مشکلات زیادی برات به وجود میارم .
ووجین با لحن غمگینی زمزمه کرد، شونه ییبو رو توی دستش فشرد و ادامه داد:
-پس از اینجا دورشو! دست شیطانت رو بگیر و مایل ها از پکن دورشو. نزار دوباره کسی سر راه عشق‌ات قرار بگیره!
ووجین به صورت پسرش لبخند زد و دکمه بالایی لباس سفیدش رو باز کرد تا بهتر نفس بکشه. بعد از این همه سال داشت یک کار درست انجام میداد و پشیمون نبود. بعد از قرار دادن اون همه سنگ سر راه تنها پسرش، باید یکاری انجام میداد. ووجین خیلی چیز هارو از پسرش گرفته بود. مادرش، بچگیش، خنده هاش و عشقاش رو ... نمیتونست همسر مرده و بچگی از دست رفته ییبو رو بهش برگردونه ولی میتونست اجازه بده همراه شیطان طرد شده خوشحال زندگی کنه.
ییبو به سختی خودش رو مجبور کرد تا لبخند بزنه. عقل‌اش بر احتیاط تاکید داشت اما دوست داشت به پدرش اعتماد کنه. ریسک‌اش رو هم میپذیرفت.
وانگ صورتش رو سمت ژان برگردوند.
-مواظب پسرم باش شیائو ژان. اون فقط تو رو داره...
ژان هم خودش رو مجبور کرد لبخند بزنه، پرده اشک چشم هاش رو پوشونده بود. از جریانات بین ییبو و پدرش اطلاعی نداشت اما داشت فکر می کرد که پدر خودش، چقدر ازش متنفر 
بوده که اون رو لایق خوشبختی ندیده؟
آروم سرتکون داد اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ییبو دستش رو کشید و مصمم گفت:
-باید بریم!
-برو به خونه مادرت! رمز در هنوزم تاریخ تولد خودته. یانگ می ازش اطلاعی نداره. یک مدت میتونید اونجا پنهان شید. من بهش میگم از شهر خارج شدید.
لحن ووجین برعکس چند دقیقه قبلش حالا جدی شده بود و داشت دستش رو از روی شونه پسرش برمیداشت. کاش میتونست پسرجوان رو در آغوش بگیره، اما لیاقت اینکار رو نداشت.
ییبو سر تکون داد و بعد از تشکر کوتاهی از ووجین، درحالیکه ژان رو دنبال خودش می کشید، راه خودش رو از بین جمعیت باز کرد و از مقابل چشمان وانگ ووجین ناپدید شد.

[ Outcast Devil ] Where stories live. Discover now