زنجیر نهم: امید

294 101 12
                                    


برای بار چندم توی اون ساعت پوست لب های بیچاره اش رو کند و به سوزشش توجهی نکرد. کل دیشب رو نتونسته بود بخوابه. امروز ظهر به سمت دروازه حرکت می کردن و یانگ می بهش اطمینان داده بود که قبل از اون بال هاش دوباره پیشش خواهند بود و هم اکنون ساعت ها از طلوع خورشید میگذشت اما خبری از دو بال شب رنگش نبود.
ییبو و وانگ درحال آماده کردن تجهیزاتشون بودن در صورتیکه ژان حتی نمیدونست بعد از ورود به جهنم چه اتفاقی قراره بیفته. میخوان دو سرزمین باهم بجنگن؟ 
این غیرممکنه! چون از نظر تعداد نیرو و قدرت برابر نیستن، علاوه بر اون فرشته ها چند قرن پیش وقوع هرگونه جنگی رو ممنوع کردن و حاکمان هر سرزمین با خون گلگون خودشون عهدنامه رو امضا کردن. هرکس که عهدنامه رو بشکنه به سایر موجودات خیانت کرده و باید تقاصش رو با از دست دادن سرش، پس بده .
هرچی که بیشتر راجب قصد یانگ می فکر می کرد، کمتر به نتیجه می رسید.
نگاهش رو از پشت پنجره به ییبو داد. پسر جوان در حال صحبت با وانگ بود و هرچند دقیقه یکبار نگاهش رو سمت پنجره اتاقش برمیگردوند. دیشب وقتی که چشم هاش رو باز کرد، با جای خالی شیطان رو به شد. اما قبل از اینکه بخواد نگران بشه چشمان خوابالودش مرد بزرگ تر رو روی کاناپه کوچیک گوشه اتاق پیدا کرده بودن.
ژان همه چیز رو براش تعریف کرده بود! خوشحال بود که بعد از اون همه درد بالاخره باعث اشک شوق پرنس شد.
دست هاش رو توی جیب کت تیره رنگش فرو برد و دوباره چشم هاش رو به قیافه بی حس مرد میانسال داد.
ووجین مثل همیشه به خودش زحمت تعویض لباس نداده بود، همون کت مشکی و شیکش رو به تن داشت.
انگار بعد از اومدن یانگ می، ووجین کاملا برای ورود به ایدم بی میل شده بود.خسته بنظر میومد و جوری که ییبو فکر میکرد، انگار درمونده بود.
دستی بین موهای نیمه بلندش کشید و زمزمه کرد:
-بعد از سال ها دست راستت بودن، میتونم یک سوال ازت بپرسم؟
ووجین بیحال چشم هاش رو سمت پسر جوان برگردوند و به سادگی سر تکون داد.
-چرا به یانگ می کمک میکنی؟چه سودی برات داره؟
پوزخندی روی لب های ووجین نشست، درحالیکه دست هاش رو توی جیبش فرو میبرد و سرش رو برای مدت کوتاهی پایین مینداخت به حرف اومد:
-هیچی!
وانگ به راحتی تونست گشاد شدن چشم های پسر رو حس کنه. اون همه دردسر، بخاطر هیچی؟
-من هدفی از کمک به یانگ می نداشتم. فقط یکی از هزاران مهره بازیش ام. هدف یانگ می شاهه و برای کنار زدنش مجبوره از مهره های زیادی توی بازیش استفاده کنه. من و تو جزو مهره های سوخته ایم و اون شیطان...مهره اصلی!
-منظورت چیه؟
ییبو سرش رو کج کرد و به چشم های مرد خیره شد. خیلی هم عالی! بیشتر گیج شد!
-چرا واضح حرفت رو نمیزنی؟
از بین دندون هاش غرید و اجازه داد صورتش از خشم قرمز و ابروهاش در هم کشیده بشن.
ووجین خندید و کاملا بدنش رو سمت پسر جوانی که از کودکی تا الان بزرگ شدنش رو به چشم دیده بود، چرخوند.
-هدف یانگ می جهنم نیست. اون انتقام میخواد از امپراطور جهنم.
-خب ... چرا ؟ خدای من خیلی سخته مثل آدم تعریف کنی اینجا چخبره ؟
درحالیکه جوشش خون رو توی رگ هاش احساس می کرد پرسید و دعا کرد ژان دیگه پشت پنجره نباشه. دلیل خاصی نداشت، اما نمیخواست ژان این ماجرا رو ببینه یا چیزی ازش بشنوه.
مرد میانسال نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دور تا دور عمارت چرخوند.
-من هم از کل ماجرا خبر ندارم! یانگ می میخواد پادشاه ایدم رو بکشه! چیش غیرقابل فهمیدنه؟
ووجین هم که متقابلا از توضیح های بی فایده خشمگین شده بود نگاهش رو سمت پنجره اتاق ییبو برگردوند. خبری از شیطان مطرود نبود و ییبو هم عمیقا غرق در پیدا کردن دلیل یانگ می شده بود.
چندی پیش وقتی ژان دید قرار نیست با داخل اتاق موندن اتفاق خاصی بیفته و بتونه حرفای ییبو رو بشنوه از پنجره فاصله گرفت و پرده هارو کشید .
به سمت درب اتاق رفت و بلافاصله بعد از بازکردنش، با یانگ می مواجه شد. این بار موهای کوتاهش رو پشت سرش و بسته بود و مثل سایر افراد عمارت برای رفتن به دروازه جهنم آماده شده بود.
زن که سنی حدود سی و پنج سال داشت طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت.
مثل این دو روز گذشته میکاپ سنگینی نداشت. یانگ می نمونه بارز یک انسان متشخص و جذاب بود. اما کارهایی که کرده بود خلاف این رو ثابت می کرد. یانگ می زن پیچیده ای بود!
-توقع نداشتم انقدر سریع در رو برام باز کنی پرنس جوان!
-آوردیشون؟
با کم صبری پرسید و به لنز های خاکستری رنگ زن خیره شد. چشم هاش هم مثل ابروهاش باریک بودن و رنگ روشن اون هارو نافذ تر نشون میداد.
لبخند یانگ می پهن تر شد، از شخصیت شیطان مقابلش لذت میبرد. دستش رو روی شونه مرد گذاشت و کنارش قرار گرفت.
-همراهم بیا!
درحالیکه با دستش گردن مرد رو لمس می کرد زمزمه کرد و قدمی برداشت. بعد از اون هم ژان نامطمئن با فاصله کمی از زن شروع به حرکت کرد .
یانگ می دستش رو برداشت و پشت کمر خودش حلقه کرد.
-میدونی ...اگه دست از پا خطا کنی کاری میکنم حتی نتونی تصور کنی بال هات چه رنگی بودن!!
با جدیت هشدار داد و زیپ کتش رو پایین کشید.
صدای تق تق کفش هاش توی سالن خالی می پیچید و استرس ژان رو بی دلیل زیاد می کرد. جوری که شیطان مداوم آب دهنش رو قورت میداد و کف دست های عرق کرده اش رو به کنار شلوار جینش می کشید.
حتی هنوز با چشم های خودش بال هارو ندیده بود اما حس اش توصیف ناپذیر بود. انگار که نیمه گمشده وجودش رو پیدا کرده بود. بال ها روحش رو به جسمش پیوند میزدن و این مدت ژان به معنای واقعی کلمه سردرگم زندگی کرده بود و حالا حتی نمیدونست باید لبخند بزنه یا نه!
هشدار یانگ می براش مهم نبود چون حتی با وجود بال هاش هم نمیتونست کاری بکنه. فکر می کرد در هر حال نمیتونه جلوی اون هارو بگیره. درصورتی که شیطان مطرود اشتباه فکر می کرد....

[ Outcast Devil ] Where stories live. Discover now