1

1.6K 192 11
                                    

با خستگی‌نگاهی به خیابون های شلوغ سئول کرد با خودش افسوس خورد که چرا پدر مادرش اون رو توی بچگی ول کرده بودند؟.....
چون فقط یک امگای ضعیف بود کاش حداقل یک جفت داشت، تا اون رو از شر نگاه های کثیف آلفا های ولگرد خلاص کنه دلش فقط کمی دلگرمی میخواست کاش حداقل سرپناهی داشت......
سردرگم در خیابون ها راه می رفت و به گذشته فکر می‌کرد....
اون رو توی یه سالگی توی کلیسا ول کرده بودن آخر سر هم‌ بعد از هیفده سال از پرورشگاه بیرون انداختن!
به هر حال امشب رو باید در پارک می‌گذروند و صبح به دنبال کار میگشت....
بعد از چند ساعت پیاده روی مداوم بالاخره به یک پارک رسید
اولین نیمکتی که دید به سمتش رفت.....
کولش رو از دوشش پایین آورد و زیر سرش گذاشت چشماش کم کم گرم شد و به خواب رفت....
توی حالت خواب و بیداری احساس کرد کسی بدنشو لمس میکنه آلفای مستی رو دید که تلاش می‌کنه اون رو لمس کنه.....
سریع هلش داد و آلفاهم چون الکل زیادی خورده بود یا کوچک‌ترین فشار ممکن ردی زمین افتاد....
امگا لرزان وسایلش رو برداشت و پا به فرار گذاشت.....
همینطور که درحال دویدن بود چشمش به پل قدیمی افتاد، به طرف پل حرکت کرد....
همینطور که درحال دویدن روی پل بود تخته های پل شکستند و امگا داخل آب افتاد....
جلوی چشمش سیاهی رفت و بیهوش شد و داخل آب افتاد.
○○○○○○○○○○○○○○○
با صدای اطرافم چشمامو باز کردم دیدم دو نفر با لباس سلطنتی دوران چوسان در حال حرف زدنن.....
اونا هنوز متوجه نشده بودن که من بهوش اومدم از شدت درد ناله ی ضعیفی کردم....
با شنیدن صدام حرفشون رو قطع کردن و به طرف من اومدن......
پسری که موهای بلند و مشکی داشت همینطوری درحال حرف زدن بود و فرصتی برای نفس کشیدن به خودش نمی‌داد پرسید:
(بهوش اومدی،حالت خوبه،جایت درد نمیکنه؟؟)
پسر که میخواست بازهم حرف بزنه یکدفعه دستی روی صورتش دهنش گذاشته شد تا ساکت بشه...
پسر مو بلوند و قد کوتاه گفت:
(شاهزاده تهیونگ نظرتون چیه یکم اروم باشید.؟)
تهیونگ بخاطر که دستی که روی صورتش بود نفس کم آورده بود،سرشو به نشونه آره تکون داد......
دست از صورتش کنار رفت سریع گفت:
(جیمین شی ممنونم که دستت رو از صورتم برداشتی!...)
پسر مو بلوند که الان میفهمم اسمش جیمینه به حرف تهیونگ اهميتی نداد.....
به طرف من چرخید و گفت:
(سلام اسم من جیمینه از دیدنت خوشحالم.!)
*جانم؟این بتا که شبیه رقصنده ی سلسله ی کیم*
دستشو به طرف تهیونگ کرد و گفت:
(اینم شاهزاده تهیونگ پادشاه آینده البته عجیبه اگه اونو نشناسی..!)
*اینم که شاهزاده تهیونگه ی امگای بتا نما*
تهیونگ انگار از حرف جیمین خوشش امده بود ژست مغروری به خودش گرفت....
با خودم گفتم شاهزاده تهیونگ شوخیشون گرفته مگه ما تو دوران حکومت سلسله ی کیم هستیم که اینجوری میگن......
با صدای همون‌ پسره که انگار اسمش تهیونگ بود به‌خودم اومدم.......
تهیونگ گفت:
(پادشاه میخواد شما رو در تالار بزرگ قصر ببینه لطفا دنبالم بیا)
به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم.....
اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن.....
اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..!
جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت:
(چرا وایسادی...؟)
بالاخره زبونم حرکت کرد و جواب دادم:
(دو...ربینا.....تون....کجا...ست؟)
با تعجب نگام کرد و لب زد:
(دور...بین؟؟)
فکر کردم داره شوخی میکنه اما قیافه ی جدیشو که دیدم فهمیدم واقعا نمیدونه دوربین چیه.......
همینجور که به سمت تالار بزرگ قصر میرفتیم یکدفعه با دیدن یکی خشکم زد....
کابوس بچگیم که توی کتاب قصه های پرورشگاه بود و خانم اوه همیشه برامون میخوند....
اسب فرمانده سلسله ی کیم با اون چشمای مشکیش به هم زل زده بود.....
یک قدم به طرفم امد همین یک قدم باعث شد من دادِ بلندی بزنم و شروع به دویدن کنم......
اصلا به صدا زدن جیمین و تهیونگ اهمیت ندادم......
همینجور که می دویدم جیمین و تهیونگ پشت سرم بودن‌....
یکدفعه چشمم به یک در طلایی افتاد بدون لحظه ی فکر کردن در رو باز کردم و خودمو داخل اتاق پرت کردم.........
میخواستم در رو ببندم که باصدای جیمین ایستادم:
(یاااا چقدر سریع میدوی،چرا فرار کردی؟)
میخواستم بگم‌ از اسب فرمانده ی سپاه تون فرار کردم.....
اما کدوم آدم عاقلی از یه اسب فرار میکنه؟.‌‌...
برای همین بدون حرفی خودمو روی زمین کنار اتاق انداختم....
خواستم چشمامو ببندم ولی با دیدن جای خالی تهیونگ به طرف جیمین چرخیدم، گفتم:
(پس تهیو.....یعنی شاهزاده تهیونگ کجاست..؟)
جیمین در حالی که برای خودش می‌رقصید جواب داد:
(پادشاه کیم میخواست اونو ببینه..)
یونگی آهانی گفت و شونه ی بالا انداخت..‌‌.
ولی با آوردن اسم پادشاه کیم از زمین بلند شد ....
به طرف جیمین رفت و شونه های جیمین رو گرفت و گفت:
(کدوم پادشاه کیم؟پادشاه نامجون رو میگی؟)
جیمین سری به نشون تایید تکون داد.‌‌...
یونگی با خودش فکر کرد،اگه تهیونگ بچه ی پادشاه نامجون باشه یعنی مادرش ملکه جینه؟؟؟؟؟
پس اون توی سلسله ی چهارمین پادشاه چوسانِ؟؟؟
نه نه نه!این امکان نداره آخه نمیشه توی آب بیوفتیم و بعد از سلسله چهارم خاندان کیم سر در بیارم!....
با صدای باز شدن در اتاق به طرفش چرخید....
پادشاه و‌ملکه دست در دست هم به طرفش میومدن....
چنان با غرور واستوار قدم برمی‌داشتند که همه ی نگاه به سمت اون‌هابود.....
باصدای پادشاه به خودم اومدم...
(تو کی هستی ؟ اینجا چیکار میکنی؟)
*آلفا کیم نامجون و همسرش امگا جین*
از استرس آب دهنم رو قورت دادم،یادم اومد که کولم‌ رو از وقتی بهوش اومدم ندیدم....
بالاخره به خودم جرعت دادم و گفتم:
( مین یونگی، میشه بپرسم وسایلم کجاست؟ آخه چیزای مهمی داخلشه و من الان بهش احتیاج دارم..)
پادشاه کیم*نامجون* سری تکون داد،سربازی که کنار پادشاه بود چند دقیقه بعد با وسایلم برگشت و کولم‌ رو جلو گرفت...
سری به نشون تشکر تکون دادم و مشغول گشتن‌ کولم شدم...
با دیدن موبایلم نفس عمیقی کشیدم....
با نگاه سنگینی سرم رو بالا اوردم ، پادشاه با دیدنم نگاهی به ملکه کیم (جین)انداخت و چیزی بهش گفت که از این فاصله نمی‌شنیدم....
سرم رو این طرف و اونطرف کردم تا اطرافنو ببینم، احساس بین جمعیت چهره آشنایی دیدم.....
واقعا خودش بود؟اونم بعد از چند سال؟الان؟
منو نمیشناسه؟آههههه،احمق اون وقتی تو ۸سالت بود به سرپرستی گرفتن ک بردنش الان چه توقعی دارم.....
کاشکی میتونستم برم پیشش.....

My Strawberry Boy🍓💕Where stories live. Discover now