14

585 99 23
                                    

دو هفته ست که یونگی بیهوش روی تخت افتاده هنوز جای زخماش خوب نشد بود...

شوگا وارد اتاق شد، مثل هر روز دیگه کنار تخت نشست و دستای یونگی رو گرفت و گفت:

_هی بچه نمیخوای بیدار بشی؟ دو هفته ست که خوابیدی باورت میشه فرمانده بزرگ کیم که با اومدن اسمش تن همه ی دشمنا میلرزید الان شب و روز فقط بخاطر اینکه تو بیدار شی گریه میکنه؟؟
البته مطمئنم میدونی چون میاد پیش مگه میشه نیاد...
راستی یه خبر خوب تهیونگ و جونگ کوک ازدواج کردن اون دوتا بچه، باید جئون رو میدی توی اون لباس خیلی خوشتیپ شده بود جوری که تهیونگ مجبورش کرد دوباره برگرده و زره خودشو بپوشه هر چند اون در هر لحاظ خوشتیپه

خنده لثه ای کرد و ادامه داد:

کای هم حالش خوبه چند روز پیش بهوش اومد من و جیمین هم منتظریم تو بهوش بیای تا مراسم عروسی مون رو بگیرم
دیگه باید میرفت،خم شد و بوسه ای به پیشونی یونگی زد.....

قطره اشکی از چشماش پایین اومد، با اینکه مدت زیادی نیست که میشناختنش ولی بدجوری دوستش داشت حتی میتونست به جرعت بگه اون بیشتر از یون دوست داشت.....
اره! اونو بیشتر از یون دوست داره....

از روی تخت بلند شد و به طرف در قدم برداشت....

میخواست از اتاق بیرون بره که با شنیدن صدای ایستاد...

آخ!

اره! یونگی بهوش اومد، لبخند بزرگی زد و به طرف یونگی رفت....

یونگی رو توی بغلش گرفت و محکم توی بغلش فشرد که با صدای آخ یونگی اونو از خودش جدا کرد و گفت:

_ببخشید، ببخشید ، صبر کن الان میرم طبیب رو خبر کنم تو بیدار شدی بلاخره.....

به سرعت از اتاق بیرون رفت، به ندیمه گفت که طبیب رو خبر کنه شاهزاده بهوش اومده ندیمه چشمی گفت ازش جدا شد.....

شوگا لبخند از لباش جدا نمیشد به طرف اتاق هوسوک رفت و در زد:

_بهتون گفتم من چیزی نیاز ندارم برین بیرون مگه حرف نمیفهمین

شوگا بی توجه به حرف در رو باز کرد و وارد شد.....

هوسوک با دیدن شوگا دوباره روی تخت دراز کشید و با دستاش چشماشو گرفت....

شوگا نزدیکش شد و گفت:

_هی فرمانده، یونگی بیدار شد زود باش برو پیشش...

هوسوک با شنیدن اسم یونگی از روی تخت بلند شود بی توجه به لباس های که پوشیده به طرف اقامتگاه یونگی رفت....

وقتی به اقامتگاه یونگی رسید که طبیب از اونجا خارج میشد....

هوسوک با لبخند  بزرگی وارد اتاق شد و به سمت یونگی رفت و بغلش کرد......

اما یونگی از بغل اون خارج شد، لبخند هوسوک محو شد....

همه، یکی یکی وارد اتاق میشدن و یونگی رو بغل میکردن، ولی یونگی هیچ ری اکشنی به اغوش اون ها نمیداد....

My Strawberry Boy🍓💕Where stories live. Discover now