8

667 115 15
                                    

*یونگی*

جیمینی هیونگ چند دقیقه ی بود که کنارم نشسته بود همه چیز رو بهش تعریف کردم.....

چرا من فقط داشتم اهنگ گوش میدادم و میرقصیدم....

اهی کشید و جسد تکه شدی موبایلشو داخل کیف انداخت...

اشک هاشو پاک کرد و به سمت جیمین رفت و گفت:
(من از شما عکس گرفته بودم که بهتون نشون بدم ولی اونا خرابش کردن... )

جیمین با چشمای گرد لب زد:

_عکس؟ عکس چیه؟

لبخند کم جونی زدم و گفتم:

(هیچی اما میخوام همه چیز رو برات تعریف کنم جایی که زندگی کردم چجوریه البته وقتی پادشاه کیم به اینجا رسیدن برای همتون از اونجا میگم)

چشماش برقی زد، انگار از حرفم خوشش اومده بود...
دستم رو گرفت به سمت در اتاق رفت پرسید:

_اینده چجوری؟ راسته که پرنده ی اهنی که ادما رو میخوره وجود داره؟

یونگی از حرف جیمین خنده ی بلندی کرد و گفت:
(پرنده ی اهنی؟؟ )
(کی همچین چیزی گفته؟)

جیمین خنده ی کرد که چشماش هلالی شدی و گفت:

_چان اون دست راست و قابل اعتماد ترین افراد پادشاه کیمِ....

با تعجب گفتم:

(منظورت چیه اون همه چیو میدونه ؟ )

جیمین شونه ی بالا انداخت و گفت:

_نمیدونم شاید ؟؟ خودش که اینجوری میگه..

یونگی سری رو به نشونه فهمیدن تکون داد و  در رو بست ...

اون باید هرچی زودتر اون مرد رو ببینه شاید بفهمه اینجا چه اتفاقی داره میوفته...

داشت جلوتر از جیمین حرکت میکرد که یکدفعه حس کرد پاهاش از زمین جدا شدن و روی هواست....

شروع به داد زدن کرد و گفت:

(یاااا جیمینا بزارم زمین من میتونم راه برم..)

جیمین با صدای بلند گفت:

_شاهزاده یون قرار نیست بزارمتون پایین چون الان باید هر دوتامون بریم تالار بزرگ منتظرمون هستن....

کلافه دست زیر چونه ام گذاشتم و غر زدم:

(نمیخوام بیام منو بزار زمین نمیخوام اون دوتا رو ببینم)

جیمین همینطورکه به تالار بزرگ نزدیک می شد گفت:

_میدونم ولی توهم باید توضیح بدی چجوری این اتفاقا افتاده...

یونگی زیر لب فاکی گفت و همینطور که جیمین حملش میکرد یاد زمانی افتاد که کوک رو برای اولین بار دیده بود....

My Strawberry Boy🍓💕Where stories live. Discover now