17

618 95 29
                                    

طبیب دربار لبخندی به فرمانده نگران زد و گفت :
نگران نباشید فشارعصبی بود تا یک ساعت دیگه بهوش میان
اگه اجازه بدید من از حضورتون مرخص بشم
نگرانی هوسوک جاش رو به لبخند شیرینی داد سری به نشونه تایید تکان داد
طبیب تعظیمی کرد و با اجازه ای گفت و رفت
بعد رفتن طبیب هوسوک به سمت‌ یونگی رفت
دستش رو روی شکم یونگی گذاشت با حس لذتی که از دستاش به قلبش تزریق میشد لبخند دلنشینی زد
با لذت رایحه توت فرنگی و نارنگی رو بو کشید
الان می‌فهمید رایحه‌ نارنگی از چیه
یونگی
با حس جسمی روی شکمش چشماش رو باز کرد
با دیدن صورت هوسوک تو یک سانتی صورتش لبخندی زد
یکی از دست هاش رو روی گونه هوسوک و دست دیگه ش رو روی دست هوسوک که روی شکمش بود گذاشت
بعد چند دقیقه همه چیز به طور خودکار یادش اومد و گونه هاش سرخ شدن از ته قلب خوشحال بود که یه تیکه از وجود فرمانده ی ارتش کیم بزرگ رو درون خودش پرورش میده....
هوسوک با حس دستای امگاش روی گونه سرشو بالا آورد با دیدن گونه هاش لبخندی زد:
_یونگیا، تو بارداری هنوز نمیتونم باور کنم دارم پدر میشم....
یونگی خنده ی و موهای الفای رو به روشو بهم ریخت:
(منم باور نمیشه، من باردارم اونم بچه ی تو یعنی بچه ی ما ست)
هوسوک با دستاشو آروم  شکم یونگی رو نوازش می‌کرد جوری که انگار یه شی ظریف و شکنندست.....
هوسوک نگاهی به یونگی انداخت :
_به نظرت دختره یا پسر؟ به نظر من یه دختر الفاست که میتونه از خودش مراقبت کنه
یونگی اخمی کرد و دست هوسوک رو از روی شکمش پس زد:
(نه، اینطور نیست فرق نداره که جنسیتشون چیه دختر یا پسر اصلا آلفا یا امگا شاید بتاست تو از کجا میدونی فقط برات مهمه بچه آلفا باشه مگه امگا ها یا بتا ها نمیتونن از خودشون دفاع کنن)
هوسوک با چشمای گرد به امگای که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه می‌کرد :
_من نمیخواستم ناراحتت کنم باور کن آخه همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم فرقی نداره آلفا باشه یا امگا، بتا باشه یا هر چی
یونگی اهوم ارومی گفت و از تخت بلند شد، هوسوک سریع دستشو گرفت و روی تخت گذاشتن:
_هی کجا داری میری؟ الان باید بیشتر از قبل مراقب خودت باشی، بشین و تکون نخور کاری داشتی بگو ندیمه ها برات انجام بدن....
یونگی لب های صورتی رنگشو اویزون کرد و با لحن کیوتو نازی گفت:
(من دلم میخوام برم توی باغ و سیب بخورم اصلا تو چیکار داری!)
هوسوک اهی کشید و دستای یونگی رو گرفت:
_نمیدونم این کوچولو چند وقتشه ولی تو بازم باید استراحت کنی اخه کی توی این افتاب میره توی باغ تا سیب بخوره یونگی
یونگی دستشو از دستای هوسوک بیرون کشید:
(برو، من خودم میرم تو باغ اصلا دنبال نیا و گرنه به شوگا میگم فهمیدی)
هوسوک از این تغییر رفتار یونگی لبخندی زد و دستاشو به طرز کیوتی بالا برد :
_باشه علیاحضرت مین یونگی من هیچ کاری به شما ندارم ولی لطفا مراقب خودت باش
یونگی با لبخند رضایت بخشی سرشو تکون داد و از اتاق خارج شد

*ناشناس*
از پشت درخت به یونگی نگاه میکرد که با دقت داشت به سیب های توی سبد نگاه میکرد
لبخند کثیفی زد و از پشت درخت بیرون اومد و به طرف یونگی رفت و ازکنارش گذشت
وقتی به اتاق مورد نظرش رسید در زد و وارد شد:
+قربان، شاهزاده یونگی توی باغ بودن و اینکه قرار فرمانده فردا به سمت پایتخت کیم بره برای بعضی از کاراش شاهزاده یون
یون پوزخندی زد :
-قرار از فردا نقشه هامونو اجرا کنیم وزیر چوی

سلاممم ببخشید دیر اپ کردم اینکه کمِ اخه امکان داره پارت بعدی پارت اخره

به هرحال دوستتون دارم مواظب خودتون باشین بای💜🙃

My Strawberry Boy🍓💕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora