5

804 127 36
                                    


توی راه  با کای کلوچه های عسلی که سر اشپز سلطنتی برای سربازا پخته بود رو میخوردن......

کم کم  به باغ درخت های گیلاس رسیدن ولی به خاطر فصل زمستان هیچ گلی روی شاخه های درخت نبود....

یاد پرورشگاهی که توش بزرگ شده بود افتاد،همیشه موقعه زمستون کنار پنجره سالن غذاخوری مینشست و به درختان نگاه میکرد که خالی از شکوفه بودن.....

همیشه به خودش قول میداد که تا شکوفه دادن دوباره درختان کنارشون باشه و اون لحظه رو ببینه ولی زود یادش میرفت.....

با تکون خوردن دست کوچولوی جلوی صورتش به خودش اومد....

کای با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_اوما، فهمیدی؟ چرا حواست نیست چی میگم؟؟؟

با حالت قهر لب های کوچولوی قرمز پایین انداخت و پاشو به زمین کوبید.....

یونگی خنده ی کوتاهی کرد، دست کای رو گرفت و به طرف خودش برگردوند....

موهای چتری کای رو کنار زد و پیشونیشو بوسید....
پیشونیش رو به پیشونی کای تکیه داد و زمزمه وار نجوا کرد:

(کای کوچولوی من با اوماش قهر کرده؟؟)

کای با چشمای که در حال نمناک شدن بودن سری تکون داد و با بغض از یونگی فاصله گرفت و داد زد:

_هیچکس به کای اهمیت نمیده همه کای رو نادیده میگیرن

با تموم شدن حرفش بغضش شکست و خودشو توی بغل یونگی انداخت...

دستای کوچولو و تپلش رو دور کمر یونگی حلقه کرد و با صدای لرزون گفت:

_میدونی چرا تو رو اوما صدا میزنم؟؟

با چشمای که در حال نمناک شدن بودن کلمه نه رو به ارومی زمزمه کرد که حتی خودشم به زور صدای خودشو شنید...

کای سرشو بالا اورد و با دستاش گونه های یونگی رو نوازش کرد و به ارومی گفت:

_تو زیادی شبیه مامانی منی، مامان منم پوستش مثل پوست تو نرم بود و موهاش همیشه بوی خوبی میداد وقتی خجالت میکشید گونه هاش رنگ گوجه میشدن و تو دقیقا مثل مامانی منی
میدونی خدمتکاری توی اشپز خونه بهم چی میگن؟؟..

یونگی سری یه نشونه ی نه تکون داد...

کای سرش رو پایین انداخت و نجوا کرد :

_اونا میگن من به زور خودمو تو دل شما جا کردم تا فروخته نشم...

یونگی با شنیدن فروخته شدن چشماش گرد شد و داد زد:

(فروخته بشی؟ یعنی چی؟ مگه تو ماله قصر نیستی؟)

کای از واکنش یونگی ترسید و سریع از توی بغل یونگی بیرون اومد...

تن کای از داد یونگی لرزید قلب کوچیکش به شدت در حال تپیدن بود....

My Strawberry Boy🍓💕Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora