3

1K 142 30
                                    

توی کاور عکس دسری که یونگی از آشپز خونه سلطنتی کش رفته ست😂😂



○○○○○○○○○○○○○○○○●●●
وسط راه بودیم که فهمیدم اون دو تاآلفای احمق(پادشاه مین و فرمانده جانگ) درحال حرف زدن بودند....
یک قدم به طرفشون رفتم و گوشامو تیز کردم.....
جانگ:آره حالش خوبه..
مین(پادشاه):واقعا آخرین نامه به دستش رسیده؟
جانگ:البته خودم بهش دادم ولی!..
مین:ولی؟؟؟
جانگ:جیمین پارش کرده و گفته نمیخواد دوباره نامه ی از طرف شما به دستش برسه‌.‌...
با شنیدن این حرف تعجب کردم اون ؟؟؟آلفا مین؟؟؟ عاشق جیمینه؟؟
اونم شوگا؟؟پادشاه مین؟؟واقعا؟؟
پادشاهی که رفتار سرد و یخش با اون رایحه چوب سوخته و گرمش زبون زد همه بود؟؟
واقعااااا؟وات د فاککک خدایا
با شنیدن صدای نگهبان های دروازه شرقی فهمیدم به قصر رسیدیم....
وارد قصر شدیم و به طرف تالار اصلی رفتیم که با جمعیت خیلی زیادی مواجه شدیم‌...‌
هیچکدومون نمیفهمیدم که اینجا چه خبر شده....
پادشاه مین با ورود به قصر نقابی زیبا با رگه های طلا به صورتش زد..‌..
خوب معلومه برای چی!....
توی این زمان قدیم زخم روی صورت نشونه نحسی بودِ....
جمعیت رو کنار زدیم که با دیدن صحنه روبه روم شکه شدم....
نامجون (پادشاه سلسله کیم )با شمشیر جلوی سربازی قصر وایساده بود....
با صدای داد بلندی از جام پریدم....
پادشاه کیم:(کدومتون گذاشتین اون آدم از اینجا فرار کنه هاااااا؟)
(مگه من به شما نگفتم مواظب برادر پادشاه مین باشین اون ایجا مهمونه!...)
برادر پادشاه مین منظورشون من بودم؟؟
با گفتن این جمله نامجون، من و پادشاه مین یکدفعه به طرف همديگه چرخیدیم، با چشم تو چشم شدنم با پادشاه مین سرمو به طرف مخالف چرخوندم....
با صدای داد دوباره پادشاه کیم یک قدم به جلو برداشتم و به طرف پادشاه رفتم..‌.
با نزدیک شدنم به پادشاه همهمه ها خوابید.....
پادشاه با شنیدن صدای قدم‌هام به طرفم چرخید و با دیدن من چشماش از تعجب گرد شد و شمشیر از دستش افتاد و به طرفم اومد و گفت:
(چرا از قصر بیرون رفتی؟چیزیت که نشده خوبی؟چجوری هوسوک رو پیدا کردی؟)
باخجالت بهش نزدیک شدم و گفتم:‌
(من واقعا معذرت میخوام؛فکر کردم میخواین منو ببرین، زندان آخه لباسای زندانی ها دست‌جیمین بود..)
نامجون(پادشاه سلسله کیم)با دست به سرباز اشاره کرده که مردم رو پراکنده کنن و به اون سربازای که روی زمین افتاده بودن کمک کند تا به اردوگاه برن.....
نامجون نگاه کوتاهی به من انداخت و پشت به من شروع به حرکت کرد و از دیدم خارج شد....
من با تعجب به جای خالی نامجون نگاه کردم،هنوز بوی خاک بارون خورده اطراف حس میشد...
برای اینکه از قصر زدم بیرون عصبی شده بود؟نکنه فهمیده دو شب پیش از آشپز خونه سلطنتی موموس کش رفتم؟؟
با بیخیالی شونه بالا انداختم و اومدم به طرف اتاقم برم که با دیدن هوسوک(فرمانده) رو به رو وایسادم و نگاهش کردم...
بهم نزدیکتر شد و کنار گوشم لب زد:
(بابت جا انداخت پام ممنونم امگا توت فرنگی)
با بوسیدن لاله ی گوشم ازم جدا شد و به سمت اردوگاه سربازها رفت....
اون آلفای عوضی چه غلطی کرد؟ اون عوضی........
با عصبانیت به طرف اتاقم رفتم، محکم در رو بهم کوبیدم و خودمو روی لحاف انداختم.....
به سقف نگاه کردم و آه عمیقی کشیدم....
مگه من چیکار کردم که الهه ماه همچین کاری باهام کرد؟
من میخواستم بعد ۱۸ سالگیم‌برم‌ و دنبال کوک بگردم...
ولی الان توی این جهنم دره گیر افتادم.....
حالا‌ چیکار کنم؟ حداقل خوبه از شر حرفای که بچه های یتیم خونه میزدنند خلاص شدم...
-اون یه امگای مذکر....
-اون‌هنوز هیت نشده!....
-اون خیلی ضعیف و بی خاصیته
اوف بازم اینا حرفای خوبتری بود....
ولی اگه اون بود وای حتی فکر کردن بهش موهای تنمو سیخ میکنه....
سرم رو به دو طرف تکون دادم و زیر لحاف خزیدم.....
که از شدت خستگی پلک هام روی هم افتادن و به
خواب رفتم.....
*شوگا*
اون واقعا شبیه یونی خودم بود.....
یعنی واقعا اون از آینده اومده بود؟؟؟
چرا نامجون دیشب گفت اون برادر منه؟؟؟؟
یعنی هوسوکم به اون......
نه نه نه نه نه....
اصلا اونجوری نیست هوسوک فقط عاشق یونه مگه نه؟؟
با صدای هم خوردن شمشیر ها به هم نزدیک میدون تمرین سربازا شدم.....
هوسوک‌وسط میدون در حال آموزش دادن سربازای جدید بود که منو دید و سری به نشونه سلام تکون داد...
داشتم‌ به تمرین سربازا نگاه میکردم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم....
هااااااا؟؟؟؟
با صدای دادم از جا پرید و دستشو روی قلبش گذاشت...
این.....ای....ن....این چیه پوشیده؟؟
*یونگی*
با صدای در از خواب بیدار شدم و داد زدم:
( کدوم احمقی هستی که کله صبح اومدی خواب منو بهم میریزی؟؟)
با نشنیدن صدا بلند شدم و به طرف در رفتم....
هااااااا؟؟؟
این که شاهزاده تهیونگِ اینجا چیکار میکنه؟؟؟
از شدت تعجب هول هولی جلو خم شدم که صدای خنده هاش کل فضایی اتاق رو لرزوند....
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم...
چرا داره میخنده کاری کردم نکنه؟؟وایییی
زیر چشمام پف کرده؟؟؟
با صدای که هنوز آثار خواب توش معلوم بود گفتم:
(شاهزاده کیم چی شده؟چشمام پف کرده؟؟)
بالاخره دست از خندیدن برداشت‌ و گفت:
(توی این لباس خیلی بامزه شدی، کوچولو و کیوت)
با قیافه سرخ شده سرم رو پایین انداختم و با گوشه ی پیراهنِ سبز رنگم که طرح خرس ردش بود بازی کردم....
تهیونگ دستی به سرم کشید و گفت:
(حاضر شو!..)
حاضرشم کجا میخوایم بریم مگه؟؟
تهیونگ که از قیافم فهمیده بود من چیزی نفهمیدم گفت:
(میخوایم بریم کنار اردوگاه سربازا،آخه جیمینی تمرین رقص داره نمیتونه بیاد منم گفتم به تو بگم،میایی دیگه نه؟؟؟)
با خواب آلودگی گفتم:
(باشه حاضر میشم‌ اونجا همو می‌بینیم)
وقتی این حرف رو بهش زدم خیلی خوشحال شدم و گفت:
(بعدا از اینکه حاضر شدی پشت همین درختا اردوگاه سربازاست)
سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و به سمت لحافم‌ رفتم......
با شنیدن صدای در فهمیدم تهیونگ رفته....
با خوشحالی پلک هام رو روی هم گذاشتم که‌ یاد جمله حرف تهیونگ افتادم......
میخوایم بریم کنار اردوگاه سربازا
این یعنی هوسو‌کم‌هست؟؟؟؟؟
وایییی
نه من نمیرم....
مگه دست خودمه که نرم
تهیونگ گفته
اگه نرم چیکار میکنه؟؟؟؟
سلاخی(نمیدونم درسته یا نه ) میکنه یعنی؟؟؟؟
آه عمیقی و از جام بلند شدم......
به طرف ظرفی که گوشه ای اتاق گذاشته شده بود رفتم.....
با ندیدن آبی توی ظرف به طرف در اتاق رفتم.....
با باز کردن در نور خورشید به صورتم تابید....
از آفتاب متنفرم برعکس همه ی امگای دنیا....
به سختی بعد از چند دقیقه دویدن تونستم آب گیر بیارم و صورتمو بشور....
وقتی به اتاق برگشتم سینی پر از خوراکی رو دیدم....
از اونجایی که میدونستم کار کیه شروع به خوردن کردم.....
بعد از مدتی که احساس کردم هر لحظه منفجر بشم از جام بلند شدم و لباسمو پوشیدم.....

My Strawberry Boy🍓💕Where stories live. Discover now