7

733 111 100
                                    

*دو روز بعد، یونگی*

با برخورد نور به صورتش، اخمی کرد و چشماشو باز کرد..

اروم از تخت بلند شد و لباس خوابش رو با لباس قرمز رنگش عوض کرد و رو تختیشو مرتب کرد...

از اتاق بیرون اومد و به سمت اقامتگاه شوگا رفت، بدون در زدن وارد شد ولی با دیدن شوگا که چجوری هیونگشو بغل کرده جیغ خفه ی زد و از اتاق بیرون رفت....

با خوشحالی به بالا پرید و دادی کشید، می خواست این صحنه رو ثبت کنه برای همین به سمت انباری ته باغ رفت.....

اصلا اهمیتی نداد که شوگا رفتن اون رو به انباری ته باغ ممنون کرده بود...

وقتی در رو باز کرد با دیدن کوله اش خوشحال شد و گوشی خاموش از جیب بغل کیف بیرون اورد....

با اینکه میدونست باعث عصبانی شدن شوگا میشه ولی اهمیتی نداد و گوشی رو بعد از چند ماه روشن شد...

نگاهی به شارژ باتری انداخت( 67% )بد نبود....

کوله رو زیر لباس بلندش قایم کرد و دوباره به سمت اقامتگاه شوگا قدم برداشت...

با ترس در رو باز کرد وقتی دید که هیونگاش همچنان توی بغل هم خواب بودن لبخند بزرگی زد...

بعد از گرفتن چند عکس از اون دوتا تصمیم گرفت از اتاق بیرون بیاد....

در رو اروم بست و به ارومی به سمت باغ رفت....

امروز کای به همراه یکی از ندیمه  برای گردش به خارج از قصر رفته بود....

یونگی اهی کشید و موبایلش رو از زیر لباسش بیرون اورد و وارد موسیقی شد.....

بعد از چند ثانیه صدای بلندی در کل قصر پخش شد....

*شوگا*

باصدای بلندی از خواب بیدار شدم، با دیدن جیمین که در بغلش مچاله شده بود لبخندی زد و خواست بلند بشه که با صدای جیمین دوباره به حالت قبلش برگشت:

_شوگا این صدای چیه؟؟

شوگا وقتی صدای خواب الود جیمین رو شنید لبخندی زد و کنار گوشش زمزمه کرد:

_اگه اجازه بدی میرم ببینم این صدای مزخرف از چه موجودیه....

جیمین اهم ارومی گفت و با برداشتن دستش از روی سینه شوگا اجازه رفتنشو صادر کرد....

شوگا خم شد و بوسه ی کوچکی روی لب های معشوقش زد....

بعد از پوشیدن هانبوک سیاه با طرح های طلایی به سمت در رفت....

در رو به ارومی بست و به صدای ناهنجار گوش داد...

صدا از طرف باغ بود؟؟؟

یعنی کی اونجاست؟؟؟

به سمت صدا حرکت کرد، سرباز ها هم پشت سرش شروع به حرکت کردن....

My Strawberry Boy🍓💕Onde histórias criam vida. Descubra agora