شوگا چیزی رو که میدید باور نمی کرد با قدمای لرزون به طرفش رفت....
دستشو روی صورتش گذاشت و لب زد:
_واقعیه؟؟
همینطور که لباش کش میومدن داد زد:
_تو زنده ای، یون زندست....
به طرف رفت که بغلش کنه ولی یون عقب رفت، شوگا سر جاش ایستاده اون یون بود نه یونگی....
یون دستی به هانبوک کثیف مشکی قدیمیش کشید و پرسید:
-من از دیدنت خوشحالم برادر چقدر عوض شدی
-میدونی میخوام بغلت کنم اما، بیا رو راست باشیم دوست ندارم بغلت کنم هنوز مثل گذشته حسم بهت نفرته، اها راستی به کسی چیزی نگو که منو دیدی میخوام همرو غافلگیر کنم
-اگه حالا اجازه بدی میتونم برم اتاق خودم یا نه؟؟
-اخه خبر بهم رسیده جامو پر کردی برادر....
شوگا از رفتار یون اخمی کرد و با لحن سردی گفت:
_فعلا نمیتونی بری اتاق خودت میگم یه اتاقی برات اماده کنن تا وقتی به اتاق خودت میری....
یون سری تکون داد و خواست به سمت میدان اصلی قصر بره که با صدای شوگا ایستاد:
_نمیخوای یه سری به بچت بزنی؟
_میدونم نمیخوای توضیح بدی که تا الان کجا بودی ولی حداقل برو دیدن بچت و اصلا کاری با جیمین نداشته باش وگرنه میدونم باهات چیکار کنم.....
یون به طرف شوگا رفت و دستاشو گرفت و گفت:
-برادر، شاید یکم اخلاقم نسبت به تو مثل گذاشته اما من اصلا برای این اینجا نیومدم اومدم بچم رو ببرم و باهاش یه زندگی شادی رو داشته باشم....
شوگا همچنان اخمی کرده بود سری تکون داد و گفت:
_اتاق کای دقیقا کنارته میتونی بری ببینیش ولی زیاد خستش نکن....
یون همینطور که لبخندی زد و به رفتن شوگا نگاه میکرد زیر لب گفت:
-اه برادر ساده من نه اون بچه ی عوضی سان برام مهمه نه جیمین من اومدم دنبال جفتم اون امگای ضعیف هرچقدرم شبیه من باشه هیچکس جای منو قرار نیست بگیره....
لبخند مرموزی زد و نیم نگاهی به در اتاق کای انداخت و از کنارش سوت زنان رد شد....
وقتی به میدان اصلی رسید همه به طرف رفتن و گفت:
+شاهزاده یون قرار بود با بچه ها درباره بازی جدیدی که گفته بودین حرف بزنید
+شاهزاده یون اینم از اون کلوچه های که خواسته بودین داشتم براتون میفرستادم
+شاهزاده یون....
یون از این همه هرج و مرج داد بلندی زد:
-بس کنید من شاهزاده یونم اره، ولی اون شاهزاده یونی که شما ازش حرف میزنید من نیستم، اون یه ادم دروغگو که خودشو جای من جا زده و داداشم و شما رو فریب داده....
YOU ARE READING
My Strawberry Boy🍓💕
Short Storyپایان یافته❌ به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم..... اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن..... اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..! جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت: (چر...
