10

669 112 36
                                    

*هوسوک*

وقتی وارد اتاق حجم زیادی از فرمون های توت فرنگی رو وارد ریه هاش کرد....

احساس خوبی نسبت به این بوی توت فرنگی داشت....

به تخت یونگی نزدیک شد، جسم کوچولوش بین لحاف های قرمز گم شده بود و صورتش به شدت گل انداخته بود....

دستش روی پیشونیش گذاشت، دمای بدنش زیادی بالا بود....

وقتی دستمو برداشتم ناله ی ارومی کرد و چشماشو باز کرد:

(الفا، یونی درد داره)

به ارومی از تخت پایین اومد و بغلم کرد، سرش رو توی گردنم فرو کرد:

(الفا زیادی بوی خوبی میده، یونی دوسش داره....)

با شک ازش پرسیدم:

_تو رایحه ی منو دوست داری؟؟

_یعنی اذیتت نمیکنه، باعث نمیشه سردرد بگیری؟؟

یونگی نچ ارومی کرد و خودشو بیشتر به فرمانده چسبوند....

هوسوک وقتی دید نمیتونه از اون موجود کوچولوی توی بغلش جدا بشه بغلش کرد و روی تخت گذاشتش....

میدونست که یونگی درد زیاد میکشه ولی کاری ازش برنمیومد....

سعی میکرد که خودشو کنترل کنه تا بلای سر یونگی نیاره....

فرمون های یونگی هر لحظه بیشتر میشد ، هوسوک دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه وقتی یونگی به اون میگفت بهش نیاز داره....

یونگی از جاش بلند شد و هوسوک رو روی تخت انداخت و کنار گوشش زمزمه کرد:

(میدونی رایحه ات بهم حس ارامش و امنیت میده جوری که دوس دارم منو بین بازوهات بگیری و هیچ وقت رها نکنی....
تازه رایحه ات بوی قهوه تازه دم کنار اتیش رو میده میدونم نمیدونی قهوه چیه ولی بدون یه چیز خیلی خوب برای ادماست.... )

هوسوک نمیتونست این همه نزدیکی رو تحمل کنه....

هوسوک نگاهی به چشمای خمار یونگی انداخت و بعد به لب های سرخش....

اون با تمام وجود میخواست اون لب رو برای یک بارم که شده بچشه....

بدون هیچ ترسی لباشو رو لبای پسر کوچولو گذاشت....

اون پسر مو مشکی واقعا داشت اونو میبوسید؟؟؟

هر چند اون مو مشکی برای رها شدن از مشکل خودش داشت همراهیش میکرد، اما الان هیچی براش مهم نبود جز اون پسری که داشت توی بوسه همراهیش میکرد....

همینطور که در حال بوسیدن بودنند یکی یکی لباساشون روی زمین می افتاد...

حالا هوسوک میتونست بدن بلوری اون رو ببینه، بدن سفیدی که مرد رو وادار به هیکی( کبودی ) میکرد....

My Strawberry Boy🍓💕Where stories live. Discover now