امگای مو آبی دستش رو بین عکسهای چاپ شده فرو برد و روی زمین پخششون کرد. همونطور که با ذوق صفحه جدیدی از آلبومی که تازه با یونگی خریده بودن رو باز میکرد و توی این فکر بود که کدوم عکس رو اول توش بچسبونه، از آلفایی که روی کاناپه نشسته و توی فکر بود، پرسید:
_تهیونگ...چرا چیزی نمیگی؟آلفای سفیدپوش پلکی زد و جوری که انگار از خواب بیدار شده باشه، پرسید:
_چی؟امگا یکی از عکسها رو برداشت و همونطور که نگاهش میکرد، گفت:
_پرسیدم...چرا ساکتی؟! قرار بود بیایی...باهم عکسایی که گرفتیمو بچسبونیم توی آلبوم ولی...تو الان نیم ساعته توی فکری و...کاری نمیکنی!نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و با کمی خجالت ادامه داد:
_همون...همون اولشم گفته بودم اگه...کار د...داری مزاحمت نمیشم. ب...به هر حال مجبور نیستی آخر هفتهتو با م...من تلف_..._آه نه! من وقتمو باهات تلف نمیکنم!!
تهیونگ سریع گفت و از روی مبل پایین اومد و کنار جیمین روی فرش سفید و پرزهای نرم و بلندش نشست:
_بین اینا عکسای منم هست پس دوست دارم کمکت کنم تو آلبوم بزاریشون، فقط...یکی از عکسهای چهار نفری که هفته قبل یونگی مجبورشون کرده بود بگیرن رو برداشت و درحالی که به فرد خاصی درونش خیره میشد، زمزمه کرد:
_ذهنم این روزا یه مقدار مشغوله، همین.جیمین نیم نگاهی به تهیونگ که درحال نوازش عکس بود، انداخت و پرسید:
_به خاطر کار؟_اممم نه راستش...
امگا با یکی از عکسهای توی دستش بازی کرد:
_پس چی؟ اگه...اگه فضولی نیست...میخوایی راجبش باهام صحبت کن.تهیونگ نگاهش رو از عکس گرفت و امیدوار به امگای مو آبی خیره شد. با اشتیاق عجیبی سرش رو جلو برد و پرسید:
_میتونم؟! حوصلت سر نمیره به حرفام گوش بدی؟! حتی اگه بیسر و ته باشه؟؟جیمین که از اینهمه اشتیاق تهیونگ برای حرف زدن متعجب شده و سرش رو از فرو رفتن آلفا توی حلقش عقب برده بود، گفت:
_ال...البته! چرا گوش ندم؟ ب...به هر حال از دیروز که یون...رفته ماموریت من حوصلهم سر رفته. تازه تو...تو که هیچوقت حرفات بیسر و ته نیستن!تهیونگ نفس رو با آسودگی رها کرد و درحال عقب رفتن عکس رو روی زمین گذاشت:
_آه مرسی جیمین، نمیدونی چقدر این مدت ذهنم به هم ریخته و دنبال یکیم که باهاش حرف بزنم ولی نمیتونم با هیچکس راجبش صحبت کنم چون...مکثی کرد و بعد جملهش رو عوض کرد:
_فقط راجبش به کسی چیزی نگو، باشه؟ حتی به هیونگ!جیمین با تعجب پلک زد. تهیونگ میخواست بهش چیزی رو بگه که به هیچکس دیگه نگفته بود؟؟ حتی به یونگی؟؟ و قرار بود به اون بگتش و مثل یه راز بینشون باقی بمونه؟!؟! خدایا، یه نفر داشت یه راز بهش میگفت! فقط و فقط به خودش!! چقدر هیجان انگیز!!
![](https://img.wattpad.com/cover/279716117-288-k800814.jpg)
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...