_Part 42_

10.4K 1.4K 1.7K
                                    


امگای مو آبی دستش رو بین عکس‌های چاپ شده فرو برد و روی زمین پخششون کرد. همونطور که با ذوق صفحه جدیدی از آلبومی که تازه با یونگی خریده بودن رو باز می‌کرد و توی این فکر بود که کدوم عکس رو اول توش بچسبونه، از آلفایی که روی کاناپه نشسته و توی فکر بود، پرسید:
_تهیونگ...چرا چیزی نمی‌گی؟

آلفای سفیدپوش پلکی زد و جوری که انگار از خواب بیدار شده باشه، پرسید:
_چی؟

امگا یکی از عکس‌ها رو برداشت و همونطور که نگاهش می‌کرد، گفت:
_پرسیدم...چرا ساکتی؟! قرار بود بیایی‌...باهم عکسایی که گرفتیمو بچسبونیم توی آلبوم ولی...تو الان نیم ساعته توی فکری و...کاری نمی‌کنی!

نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و با کمی خجالت ادامه داد:
_همون...همون اولشم گفته بودم اگه...کار د...داری مزاحمت نمی‌شم. ب‍...به هر حال مجبور نیستی آخر هفته‌تو با م‍...من تلف_...

_آه نه! من وقتمو باهات تلف نمی‌کنم!!

تهیونگ سریع گفت و از روی مبل پایین اومد و کنار جیمین روی فرش سفید و پرزهای نرم و بلندش نشست:
_بین اینا عکسای منم هست پس دوست دارم کمکت کنم تو آلبوم بزاریشون، فقط...

یکی از عکس‌های چهار نفری که هفته قبل یونگی مجبورشون کرده بود بگیرن رو برداشت و درحالی که به فرد خاصی درونش خیره می‌شد، زمزمه کرد:
_ذهنم این روزا یه مقدار مشغوله، همین.

جیمین نیم نگاهی به تهیونگ که درحال نوازش عکس بود، انداخت و پرسید:
_به خاطر کار؟

_اممم نه راستش...

امگا با یکی از عکس‌های توی دستش بازی کرد:
_پس چی؟ اگه...اگه فضولی نیست...می‌خوایی راجبش باهام صحبت کن.

تهیونگ نگاهش رو از عکس گرفت و امیدوار به امگای مو آبی خیره شد. با اشتیاق عجیبی سرش رو جلو برد و پرسید:
_می‌تونم؟! حوصلت سر نمیره به حرفام گوش بدی؟! حتی اگه بی‌سر و ته باشه؟؟

جیمین که از این‌همه اشتیاق تهیونگ برای حرف زدن متعجب شده و سرش رو از فرو رفتن آلفا توی حلقش عقب برده بود، گفت:
_ال‍...البته! چرا گوش ندم؟ ب‍...به هر حال از دیروز که یون...رفته ماموریت من حوصله‌م سر رفته. تازه تو...تو که هیچوقت حرفات بی‌سر و ته نیستن!

تهیونگ نفس رو با آسودگی رها کرد و درحال عقب رفتن عکس رو روی زمین گذاشت:
_آه مرسی جیمین، نمی‌دونی چقدر این مدت ذهنم به هم ریخته و دنبال یکیم که باهاش حرف بزنم ولی نمی‌تونم با هیچکس راجبش صحبت کنم چون...

مکثی کرد و بعد جمله‌ش رو عوض کرد:
_فقط راجبش به کسی چیزی نگو، باشه؟ حتی به هیونگ!

جیمین با تعجب پلک زد. تهیونگ می‌خواست بهش چیزی رو بگه که به هیچکس دیگه نگفته بود؟؟ حتی به یونگی؟؟ و قرار بود به اون بگتش و مثل یه راز بینشون باقی بمونه؟!؟! خدایا، یه نفر داشت یه راز بهش می‌گفت! فقط و فقط به خودش!! چقدر هیجان انگیز!!

💎Crystalline💎Where stories live. Discover now