چانیول بیهدف توی راهروی بیمارستان ایستاده بود و با گوشهی پوشهی قدیمی توی دستش بازی میکرد. با باز شدن در اتاق جیمین، فوری عقب کشید و سرش رو پایین انداخت؛ اما زیر چشمی به جفتِ برادرش که با خستگی از اتاق خارج میشد، چشم دوخت.
با یکدفعه برگشتن نگاه یونگی به سمتش و گرفته شدن مچش، فوری چشمش رو چرخوند و به نقطهی دیگهای از راهروی سفید چشم دوخت. منتظر بود مثل تمام این چند روز، آلفای بزرگتر بهش چشم غرهای بره یا با پروندن طعنهای، از راهرو خارج بشه؛ اما وقتی چند دقیقه گذشت و سنگینی نگاه یونگی از روش برداشته نشد، معذب توی جاش تکونی خورد و دوباره نگاهی سمتش انداخت و چشمهاش به عدسیهای تیرهی آلفای آتشین گره خورد.
نگاه یونگی چند لحظه سر تا پاش رو آنالیز کرد اما نگاه چانیول به چشمهای خستهی مرد که با رگههای قرمز تزئین شده بود، خیره موند. چه بلایی سر اون آلفای معروف و خوش پوش اومده بود؟! یعنی انقدر عاشق برادرش بود که سکوت چند روزهش این مرد قدرتمند رو انقدر داغون کرده بود؟!
_هی تو.
با پیچیدن صدای دو رگهی آلفای بزرگتر توی گوشهاش، پلکی زد و به خودش اومد. اطراف رو نگاه کرد و وقتی نگاه یونگی رو روی خودش ثابت دید، با تردید پرسید:
_من؟_جز خودت و لنگای درازت، فرد دیگهای اینجا میبینی؟!
یونگی با اخم کمرنگی توپید و چانیول ترجیح داد جوابی نده. آلفای مقابلش شاید قد و هیکل کوچکتری نسبت به اون داشت، ولی دقیقا همون کسی بود که فک پدرش رو با دست خالی شکونده و انداخته بودش گوشهی بیمارستان! به شدت خطرناک بود و وقتی اینطور زخم خورده بود، اصلا شوخی حالیش نمیشد!
یونگی که سکوت چانیول رو دید، قدمی به جلو برداشت. پسر قد بلند کمی خودش رو زیر نگاه خیرهش جمع و جور کرد و مشغول بازی با پوشهی توی دستش شد. یونگی با دیدن این حالتش ایستاد و اخمهاش کمی از هم باز شدن. چرا اون آلفا وقتی اینطور سرش رو پایین انداخته بود و با دستهاش بازی میکرد، انقدر شبیه جیمین میشد؟!
نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و سرش رو سمت دیگهای چرخوند. چانیول با چرخیدن سر آلفا به سمت دیگه، خواست نفس راحتی بکشه ولی با شنیدن صداش و جملهای که گفت، سر جاش خشکش زد.
_برو داخل ببینش.
سر چانیول به سرعت بالا اومد و با چشمهای گرد شده به یونگی خیره شد. چشمهای بیش از حد بزرگش هیچ شباهتی به چشمهای برادرش نداشت؛ اما حالت شوکهی صورتش و لبهای حجیمش کاملا تصویر امگا رو پیش چشمهای یونگی زنده میکرد و باعث میشد لعنتی بفرسته. چرا دو برادر باید انقدر مثل هم رفتار میکردن؟!
_ب...ببینمش؟! ولی فکر کردم که نمیخوایین من_...
صدای شوکهی آلفای کوچکتر سکوت رو شکست و چین ابروهای یونگی رو به نفسی خسته تبدیل کرد. بین کلمات چانیول غرید:
_آره هنوزم از تو و کل خانوادت متنفرم و نمیخوام تا شعاع چند کیلومتری جفتم ببینمتون!
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...