آلفای سفیدپوش توی آشپزخونهی خونهی هیونگش ایستاد و درحالیکه مشغول آماده کردن فنجونی قهوه بود، به این فکر کرد که یک ماه و نیم چطور مثل برق و باد گذشت! جنبش حمایت از امگاها به سرعت با تبلیغ و کار شبانه روزی هیونگش فراگیر شده بود و حالا تقریبا کل کشور منتظر کنفرانس خبری پسر خاندان مین توی تلویزیون بودن. مدیر جوونی که به ندرت توی برنامههای این چنینی خودی نشون میداد؛ اما اینبار با حضورش قرار بود چیزهای مهمی رو توی کشور عوض کنه!
سعی کرد به این فکر کنه که چطور میتونه امگای مو آبی بدقلق رو راضی کنه که امشب پای تلویزیون بشینه و کنفرانس خبریای که به کلی ازش بیاطلاع بود رو تماشا کنه؛ ولی هرچقدر سعی کرد، افکارش بیشتر منحرف شدن. به کی داشت دروغ میگفت؟ این یه ماه مثل یه قرن عذابآور، طولانی گذشته بود نه سریع! بدون بوی قهوهی محبوبش هیچ چیز قرار نبود سریع بگذره!
بعد از روزی که خیلی اسفناک از هم جدا شدن، تهیونگ دیگه جونگکوک رو ندیده بود؛ نه اینکه تلاشی برای ارتباط برقرار کردن نکرده باشه، اون بارها سعی کرده بود باهاش تماس بگیره یا بهش پیام بده؛ اما آلفای سیاه شمارهش رو از همه جا مسدود کرده بود و به تماس شمارههای ناشناس هم جوابی نمیداد!
تهیونگ از پس زده شدنش حس خفگی داشت، با هیچکس نمیتونست راجع بهش صحبت کنه. دوستی آنچنان صمیمی نداشت که این قضیه رو باهاش در میون بزاره، خانوادهش که اصلا امکان نداشت، یونگی سرش شلوغتر اونی بود که آلفای سفید بخواد مشکلات خودش رو روی سرش آوار کنه و جیمین...ذرهای احساس توی وجود اون پسر نمونده بود!
خیلی دلش میخواست بره و جونگکوک رو از نزدیک ببینه؛ اما میترسید با حضورش آزارش بده. خودش رو مقصر این وضعیت دردناک پسر میدونست و هر روز خودش رو سرزنش میکرد؛ اما هرچقدر سعی میکرد نمیتونست از اینکه مارکش کرده بود پشیمون باشه. فقط فکر اینکه هنوز چیزی هست که جونگکوک رو هرچند کم بهش مرتبط میکنه و ارتباط ضعیف بین گرگهاشون که باعث دلگرمیش بود، باعث میشد بتونه ادامه بده و نفس بکشه!
ولی الان واقعا طاقتش داشت به اتمام میرسید. این یک ماه و نیم از خونهی یونگی کارهای شرکت رو انجام میداد؛ چون نمیخواست توی شرکت جلوی چشم جونگکوک ظاهر بشه و اذیتش کنه و از طرفی جیمین به مراقبت نیاز داشت و نمیتونست تنهاش بزاره. واقعا نمیشد به این امگای جدید و افکارش اعتماد کرد، ممکن بود هر لحظه بلایی سر خودش یا بقیه بیاره!
با به صدا درومدن در اتاق، به سختی خودش رو از افکاری که باعث سردردش میشدن بیرون کشید و چشمهاش رو مالید و سعی کرد خودش رو پیدا کنه. نباید جلوی جیمین کم میآورد، اون پسر از نظر روحی به حمایت نیاز داشت، لازم نبود روی مأیوس و شکست خوردهی یه نفر دیگه رو هم تحمل کنه!
![](https://img.wattpad.com/cover/279716117-288-k800814.jpg)
VOUS LISEZ
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...