Part - 4

160 39 0
                                    




‌داشت خواهرش رو دور میزد؟!
خواهر خودش رو می فروخت به پسري كه حتي يك ماه کاملم نمیشد که دیدتش؟
عجیب شده بود، باور پذیرش براش سخت بود!
سهون، پادشاه قلب همه‌ی دختران، سهونی که دیگه دختر باکره‌ای توي شهر نذاشته بود!
هرچی بود، خیلی خوب تونسته بود مغز سهون رو از کار بندازه و به سمت هر راهی که به جونگین ختم میشه سوق بده!

البته که سهون فقط با دختربازی میخواست فرار کنه از واقعیت..
هرچند نمی شد دلیل محکمی که بخاطرش داشت ریسک میکرد رو نادیده گرفت.
سهون قدرت عجيبي داشت که از پدرش به ارث برده بود؛ اونم اینکه چشم ها رو خوب می فهمید، حرفي پشت چشم ها پنهان میشد و میتونست با فلوت رام کنه و در بیاره بیرون.

نه هر شخص شروری، بلکه هر شخصی که قلب پاکی داشت!
جونگین براش جزو همون افرادي بود که صادقه، چیز پنهاني نداره و مثل کتاب بازي براش قابل خوندن بود.
به ساعت ديواري نگاهي کرد، ساعت 00:07 رو نشون میداد.
دل تو دلش نبود که هرچه زودتر بره پایین کوه امّا لعنت‌‌ سوجین و بقیه هنوز بیدار بود!
یکبار دیگه حرفاش رو توي ذهنش مرور کرد.


+ میرم خونه‌ش، اوّل یکم میمونم ببینم چيزي میخواد بگه یا نه. بعد اگه چيزي نشد میشینم همه چیو میگم. نه.. خيلي ضایع‌ـست! اوّل از گذشته میگم. واي نمیدونم.. اه.. ولي هرچي که بشه، حقیقت رو بهش میگم. حتي بهش میگم یه برادر دیگه داریم، آره.. اون دختره‌ام باید باشه ولي.. اوه راستي سولگي رو در جریان نذاشتم. باید موقع رفتن صداش کنم.
‌‌

روی تختش طاق باز خوابید و سعي کرد آروم باشه تا زمان کند نگذره؛ دستاشو به چشم‌هاش رسوند و با مالش دادنشون سعي کرد خستگي رو برطرف کنه.


– 02:25' –




چشم‌هاش رو از هم فاصله داد و متوجه هواي بسیار تاریک و صداي جیرجیرک ها شد.
به سختي ساعت رو خوند و متوجه شد زيادي دیر کرده!
اون اصلاً قرار نبود بخوابه!
بلند شد و خيلي آروم از اتاقش بیرون رفت.
سر راهش یه شمع برداشته بود تا بتونه جلوش رو ببینه امّا انگار نيازي به این کار نبود.

دیوار از خودش نور تولید می کرد و هیچ نیازی به شمع نبود!
نوار هاي نقره‌اي و براق که شبیه امواج دریا بود و از بالاي دیوار تا پایین کشیده شده بود. 
تا به حال این ساعت بیرون نبود تا این منظره بی‌همتا رو ببینه!
سعي كرد وقت خودش رو نگیره و اتاق سولگي رو پیدا کنه.
‌‌
از پله ها پایین رفت و چشمش دنبال در قرمز رنگي گشت که طرح گل رز روش بود.
چند تقه به در زد و منتظر موند.
دقايقي بعد در حالی که از بیدار شدن سولگي ناامید شده بود، در به آرومي باز شد و سهون با حجم انبوهي از موی ژولیده مواجه شد!


+ اوه! واقعاً بیخشید که این موقع شب مزاحم شدم.


امّا سولگي انگار خيلي تو این دنیا نبود.
چون سهون رو با جونگین اشتباه گرفته بود!
با چشمهاي پف کرده و خمار خواب غر زد.


× اینجا چه چیکار میکنی؟ میخوای باز سرما بخوري؟! واسه چي بیدارم کردی آخــــــــه!!
‌‌
+ ببخشید ولی من سهونم!

× ها؟ اوه نهه.. ای وای درو ببند بیا تو لعنتیییی!
‌‌
+ جانمم؟!
‌‌
× کوفت و مرضِ جانممم!


سولگي خودش به سمت سهون هجوم برد و پسر رو کشید داخل اتاق.
مثل یه دزد نصف بدنش رو از در آویزون کرد تا مطمئن شه کسی تو راهرو نیست.
وقتي خیالش راحت شد در رو خيلي آروم بست و با غضب سمت سهون چرخید.


× اينجا چه غلطي ميكنی!؟

+ عام.. میخواستم ازتون بخوام بیاین بریم پیش جونگین!

× آقای مؤدب ساعتو دیدی؟ بریم اونجا که چي؟ اولاً دماي اونجا که الان داره با بدنم سازگار نیست چون گرمه، دوماً جونگین الآن خواب هفت پادشاه رو میبینه. سوماً، تو اونجا چیکار داری؟

+ مهمه! خيلي مهمه! جون اون و تو در خطره! لطفاً همراهي کن. تو همیشه جونگین رو راهنمايي میکنی، الانم میخوام جلوی تو حرف بزنم و بعد مارو راهنمايي بكني.‌

× بیخودی هندونه زیر بغلم نده، باشه میام. فقط برو جايي که منو نبینی!

+ ممنونم. من میرم بیــ-

× لازم نکرده بری بیرون!! تو این ساعت هرکی بیرون باشه جرم محسوب میشه! خصوصاً تو که مهموني، یه پسر که میتونه هر کاری بکنه! باید از پنجره‌ی پشتي بریم.

+ اوه‌ ماي گاد چه سختگیر! باشه میرم دستشویی. هر وقت آماده شدي صدام کن.

× اوكي.



✧══════•❁❀❁•══════✧


‌‌
از پنجره‌ی بزرگي که کمي با پله‌ی پشت قصر فاصله داشت بیرون رفتن؛ فقط كمی خم شدن لازم بود تا به دسته‌ی پله برسن.
با تلاش تونستن از پله‌ها هم رد شدن.
فقط کافی بود که به سرازیری برن و سمت رودخانه یا همون خونه‌ی ساده امّا زيباي جونگین قدم بردارن.
‌‌
‌‌‌
+ چرا اینجا اینطوریه؟ همین جرم و اینا که میگي..

× ما اینجا پلیس که نداریم؛ یه جور حیواناتی داریم که مثلا سرباز طور هستن، تو تا حالا اونا رو نديدي، تركيبي از اسب و انسان هستن!

+ جدا؟!

× خب اینجا هر چیزی امکان داره. یه جوری تعجب میکنی انگار انسان عادي هستي! واقعا که.. بیخیال اصلا! ما حتي پري دريايي داشتیم. امّا کوچیک بودن منطقه باعث شد منقرض بشن! زماني که وجود داشتن من بچه بودم. خاطره‌ی خاصي ازشون ندارم. داشتم میگفتم، همش از بحث دور میکنی آدمو، ایش!! این اسب هاي دورگه قابلیت دید در شب رو ندارن و تازه داشته باشنم سردشون میشه. براي همین فقط تعداد خيلي كمي از مردم اومدن و شدن سربازهاي دیدبان شبانه در قصر. به همین دلیل شب بیرون باشي جرم محسوب میشه!

+ نصف شبی عجب حوصله‌ای داری برای حرف زدن.

× تووو... تووو الان چي گفتیییی؟!!
‌‌
+‌ اصلا غلط کردم! بیا رسیدیم!‌‌
‌‌

سولگي نگاه چپي به سهون انداخت و به بینیش چین داد.
میخواست موهاي سهونو بکنه ولي دلش براي ناخن هاي تازه سوهان کشیده‌ش سوخت.‌
چشمش به خونه‌ی تاریك افتاد و با لحن حق به جانبي به سهون توپید.


× دیدی خوابه؟ چراغي روشن نیست! مریض، فقط میخواستی منو از خواب ناز بیدار کنی!!

+ بیدارش میکنیم خب!

× خلاصه یه حرفي داري بگي دیگه.. برو تو بابا برو!



✧══════•❁❀❁•══════✧



از وقتي که رفته بودن خونه‌ی جونگین، سولگي با اخم براي خودش غرغر میکرد و همش آب میخورد تا گرمازده نشه!
و سهون.. با صورتي محو و لبخند آرومي به جونگین نگاه میکرد.
جونگیني که تا جای ممکن سعی کرده بیدار باشه و منتظر سهون بوده، امّا خواب بی‌خبرِ سهون باعث شد بد قول بشه و جونگین انتظارش بیش از حد طول بکشه!
‌‌

× تو که دلشو نداري بیدارش کني واسه چي حرفمو گوش نکردي؟

+ هیششش! بد خواب میشه.. بذار آروم بیدارش کنم.
‌‌
× مگه برات مهمه؟!

+ چي؟ خب.. این چه حرفیه؟!

× خودتو به اون راه نزن! چند روز پیش حرفاي خواهرتو که داشت باهات حرف میزد رو شنیدم! خودت گفتي ازش متنفري!


سهون قفل حرفهاي سولگي شد.
چطوري میخواست ثابت کنه که دیگه دوسش داره!؟
اونم نه دوست داشتن معمولي، بلکه با منظور دیگه!
سولگي درست شنیده بود.
ولي صحتِ اون حرف دیگه به الآن مربوط نمیشد.
سهون چه صد در صد و چه شصت درصد، مطمئن بود که حالا دوسش داره و احتمال تنفرش صفر درصده!
اینو خوب میدونست که تازگیا تفریحش شده بود به چشم‌هاي درخشان پسر خورشید خیره بشه!


+ درست شنیدی. ولي درست بعد از همون روز همه چيز تغییر کرد. من.. حس میکنم قلبم مثل تکه چوبی شده که براي اولین بار میوفته داخل آتش پرحرارت! همون تکه چوبی که وقتی میوفته داخل آتش شروع به خاکستر شدن و سر و صدا میکنه! من نمیدونم.. حس بدي بهش ندارم، اتفاقاً حس خوبي دارم وقتی کنارشم. شاید با خودت بگي که این خاصیت جونگینه و همه جذبش میشن و من فقط یکم طولش دادم تا اینو درك کنم. ولي نه این اشتباهه.. يعني الان هرکی به گونه‌هاي جونگین خیره میشه دلش مثل قند توي چایی داغ، آب میشه؟ هرکی موهاشو لمس میکنه، پاهاش مور مور میشه!؟ الآن خودت شخصاً اينطوري میشي؟! (تشبیهاتش کشته منو)


سولگي به گوش‌هاش شك کرد.. درست شنید؟
سهون یکهو از تنفر داشت به عشق میرسید؟
امکان نداشت!
نفس عمیقی کشید و خودشو با جمله‌ی "بیخیالِ آینده " آروم کرد. 


× همه‌ی اینایی که میگی درست. ولي بازم نمیشه از روي این حس های يهويي چیزی گفت و رابطه‌ای رو شروع کرد! اگه فقط یه احساس زودگذر باشه چي؟! جونگین طاقت نداره پس زده بشه! اصلا اگه اينجوري باشه که خودم میکشمت! اون بچه خيلي حساسه، اینو باید از دماي بدنشم متوجه شده باشي؛ فقط و فقط قد کشیده! و یك چیز مهم.. شما ها پسر هستین! فکر کردي پادشاه به همین راحتی قبول میکنه که پسرش با یه پسر ازدواج کنه؟!

+ اگه الان بهت بگم که براي همین صدات کردم بیای اینجا باور میکنی؟ میخوام چيزايي رو بگم که هم نشون میده چقدر این احساسات جدي هستن و هم مشخص میکنه که من مناسب هستم براش یا نه! پادشاهم.. اگه ببینه که من واقعاً میخوامش و بالعکس.. کاري جز موافقت نمیکنه!

× تو پدر جونگین رو نمیشناسی.. اون بخاطر گذشته، در اینطور موارد به هیچکس رحـ-


بحث با تکون خوردن‌های جونگین روي مبل نیمه‌ تمام موند.
انقدر وول خورد تا خود به خود بیدار شد.
با چشم‌هاي نیمه باز نشست و مالیدشون.
حواسش نبود که درست يك بند انگشت جلو تر از سرش یه سینه‌ی پهن و زیبا نشسته که صاحب اون سینه کسي نیست جز سهون!
خواست بلند بشه که سرش خورد به چونه‌ی سهون و آخ پسر رو درآورد!


+ آییییی چونه‌مممم!!!

- هیــننن دزددد! یا نــهه.. قاتلل!!!


سولگي در اینجور موارد نمیتونست چیزی بگه.
چون نفسي نداشت تا چيزي بگه و به جونگین حالي کنه که اون دزد و قاتل نیست بلکه سهونه.
حالا چرا نفس نداشت؟ خنده!
حاضر بود برای اینجور صحنه ها تا آخر عمر قهقهه بزنه انقدر که دوست داشت و لذت میبرد!


+ واهاییی خدا نگاشون کن! واهاییی چونه‌ش شکستتت!


سهون و جونگین هر دو حرصی از خنده هاي سولگي بهش اخم کرد و با غرغر به دختر تشر زدن.


" رو آب بخندي! "‌

" اوه! توام همون چیزی که من گفتم رو گفتــی..! "

" عه بازم.. "

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Where stories live. Discover now