Part - 6 🔞

298 35 0
                                    



× خب عزیزم، ما میتونیم به برادرت بگیم که بره به پدرت همه‌ چیو بگه، پدرت برای مطمئن شدنم که شده جلوی سوجینو میگیره. تا اون موقع کلی وقت گیر آوردیم برای اینکه برای رابطه‌ی شما دوتا یه فکری بکنیم.

- عههه انقد رابطه رابطه نکن! هنوز که چیزی نشده!

× چی؟ من بخاطر شما دوتا بزغاله با اون دختره‌ی دماغ فیلی دهن به دهن شدم، الان میگی رابطه‌ای نیست؟ حالت خوبه؟ چیزی نیست پس چرا منو انداختین وسط؟!

-‌ تو بخاطر نقشه‌ش عصبی شدی و بحث کردی، گناه من چیه؟

× یعنی واقعا فکر کردی نقشه‌ی اون جوجه فنچ برای من ذره‌ای مهمه؟ من حتی در سکوتم میتونستم ازبین ببرمش، هم اونو، هم برادر عزیزشو! فقط بخاطر تو اینطوری کردم! همین الان تکلیف منو مشخص کن، سهونو میخوای یا نه؟

- عههه این طرز سوال کردنههه؟؟؟

× همینه که هست، زود باش بگو! یه ملتو اینجا معطل کردی بخاطر یه بله گفتن!


سهون با اخمی که نگرانی پشتش بود جونگین رو نگاه کرد، نکنه راجب چشمهاش اشتباه فهمیده بود؟ اگه اينطوری میشد، یعنی سهون همه چیزو از دست میداد؛ هم خواهرش، هم پسری که براش به تازگی عزیز شده بود!


+ حالا اذیتش نکن، شاید نمیخـ-

- میخوامش!


جمله‌ی کوتاهش انقدر بلند و تند بود که فرصت درك کردن موقعیتو از همه گرفت. جونگین بعد نگاه گنگ به سهون و سولگي که گیج بودن، اخم و غرغر کرد.


- مریض روانی، فقط بلده آدمو چیز کنه، اه اه اهههه!! 

× سهونم بین اینهمه آدم برداشته کیو انتخاب کرده. ازالان بهت میگم سهون، از دستش دیوونه شدی به من ربطی نداره!


بدون توجه به اتفاقاتی که قرار بود تا چند ساعت آینده سرشون بیاد، خندیدن‌ و همچنان که داشتن میرفتن همون جایی که سهون و جونگین تنهایی رفته بودن، درحال کشیدن یه نقشه‌ی تمیز و بی‌نقص بودن تا سوجین توی دردسر بزرگی نیفته و سهون و جونگینم به راحتی بهم برسن.
‌‌
‌‌
× از اونجایی که همون اول گفتم، بکهیون میتونه کمک بزرگی برای ما به حساب بیاد، فقط کافیه یکی از ما بره پیشش و همه‌ی این اتفاقات رو بگه!
‌‌
- کی میتونه این کارو انجام بده؟
‌‌
× تو که اصلا اجازه‌شو نداری از منطقه خارج بشی. سهون میتونه.. ولی خیلی شک برانگیز نیست؟ براشون سوال پیش میاد که تنهایی کجا میره. پس تنها کسی که میمونه منم!
‌‌
- نه نونا.. من نمیزارم تو تنهایی جایی بری، این خطرناکه!

× تو که نمیتونی از من محافظت‌ کنی، پس.. بخاطر فکر تو که راحب باشه، با چانیول میرم. فردا صبح با چانیول راهی امریکا میشم. امشب میرم باهاش صحبت کنم. به همه میگیم فقط برای دیدن اون مکان میریم، بالاخره قراره مثـــــلا ازدواجی بین این دو قبیله رخ بده! باید بدونیم عروس از کجاست یا نه؟


سولگی جمله‌ی آخر رو با عشوه گفت و دو پسر دیگه رو به خنده انداخت.
همیشه بلد بود توی بدترین شرایطم خنده روی لبهای اطرافیانش بیاره؛ ولی خب به وقتشم خوب بلد بود چطوری حال کسی که ازش بدش میاد رو بگیره!
‌‌
‌‌
+ عالیه. خب.. ما چیکار کنیم؟

× به معاشقه بپردازین، من چه بدونم خببب! منو با یه طراح نقشه اشتباه گرفتین که همه چیو از من میپرسین؟!

- خب حالا.. جوش نیار..

× حالا جدا از شوخی، تا میتونید با هم خوش باشین. این دوران نسبتا آروم مثل یک نوت یا ملودي قشنگ توی آهنگه، کوتاه و زیبا.. پس از این ملودي موردعلاقه‌ که فقط یکبار پخش میشه به درستی استفاده کنید!

+ ممنونم‌ ازت سولگي، اگه تو نبودی الان حتما خواهرم و جونگین نابود میشد.

× لازم به تشکر نیست، این یه وظیفه‌ی نانوشته‌ست که برای خانواده‌‌ صدق میکنه و ناخودآگاه میخوای بهشون کمک کنی. حالا این وسط ممکنه وقتی به کسی که دوسش داری کمک میکنی، یه شخص دیگه‌ام سود ببره!


سولگی یکم دیگه نشست و بعد دیگه دو پسر رو تنها گذاشت.
باید میرفت با چانیول حرف میزد و بعدشم میرفت سراغ کارهای دیگه‌ش.

‌‌‌
✧══════•❁❀❁•══════✧


اگه یکم دیگه با چانیول دهن به دهن میشد حتما، حتما دست میبرد به موهاش و همرو مثل سبزی میکند!


× سرم درد گرفت از دستت! گفتم دلیلشو نپرس و رو حرفم حرف نزن!

~ آخه نمی‌فهمم چه دلیلی داره که من بیام؟

× اگه جونگینو دوست داری دیگه حرفی نزن و فقط قبول کن!

~ عهه! تو واقعا خوب میدونی چطوری تسلیمم کنی که با آوردن اسمش خلاء از قدرت تکلمم میکنی!

× تو چرا همش ادبیاتی حرف میزنی؟ بیخیال بابا!

~ باید یه فرقی بین پرنس بزرگتر و جوان باشه یا نه؟ من بیشتر از شما محصل بودم و اینجا نفس کشیدم. پس طبیعیه اینطوری حرف بزنم، درضمن خیلیم خوبه!

× اصلا میدونی چیه؟ مقصر منم که زیاد حرف میزنم و فضولی میکنم! اصلا برو هانجا، هانگول و هرکوفتی که میخوای یاد بگیر بخون! فقط، امشب ساعت 2  راه میوفتیم!


✧══════•❁❀❁•══════✧


+ تو خوبی؟ رنگت پریده!

- نه.. اصلا خوب نیستم. استرس داره خفه‌م میکنه! یه حس بدی افتاده به جونم و همش احساس میکنم قراره یچیزی بشه!

+ نگران نباش، هرچی باشه ما از پسش برمیایم نه؟ نهایتش اینه که خواهرم به زندان قبیله‌ی خودمون منتقل میشه. 


سهون نگران به پسر بانمک نگاه کرد و دست برد سمت دستش.


+‌ میخوای دیگه ننوشی؟

-‌ نه میخوام بعد عمری مست کنم و استرسم یادم بره!


دستشو پس کشید و نذاشت سهون شیشه رو ازش بگیره. سهونم مخالفت نکرد. نمیدونست دوست پسرش ظرفیتش چقدره ولی امیدوار شد که چیزی نمیشه. 
دوست پسر؟ چه جالب که یهویی برای هم شدن دوست پسر!
اگه شانس باهاشون یار بود، میشدن همسر همدیگه..


-‌ در ضمن.. من نگران اون نیستم، نگران خودمونم!

+ ما؟ عاا.. پدرت؟
‌‌
‌‌‌
با حرکت سرش پرسش انکاری سهونو تایید کرد.
چیزی که زیاد بهش اهمیت داده نمیشد همین مسئله بود.
سوجین کارش از همین الان تموم‌ شده به حساب میومد، ولی این زندگیه جونگین بود که از الان به بعد تبدیل به جهنم میشد و معلوم نبود قراره تا کی ادامه پیدا کنه!
این مسئله بزرگ بود، ولی چرا کسی اهمیت نمیداد؟
چرا به این قسمت ماجرا نگاه نمیکردن که شاید پدرش سفت و سخت مخالفت کنه؟
‌‌
رابطه‌ی پسر با پسر میشه تقریبا گفت اصلا در بین مردم جا نیفتاده و طرز فکر و نگاه عموم رو نمیشه نادیده گرفت!
سهون وقتی سکوت جونگین رو طولانی شمرد، از جاش بلند شد و نزدیک جونگین نشست. درست پشتش قرار گرفت و از پشت جونگین رو به عقب کشید. این کار پسر رو وادار کرد که از جایی که نشسته بود به عقب بره و به آغوش پسر بزرگتر کشیده بشه.
‌‌
خیلی عجیب بود، حس دوگانگی غزل خداحافظی رو خونده بود!
جونگین مطمئن شد معنی حسی که از این آغوش ساده گرفت چیه.
کاملا واضحه، این حس خوب که استرس و نگرانی رو دور میکنه، این حسی که فقط از یک آغوش ساده تشکیل میشه، سند چیزی جز عشق رو امضا نمیکنه!
عشقی که نه از قبل خبر کرد و نه الان جار زد که اومده؛ بلکه فقط دونه‌ی کوچیکش رو وارد روح کرد.
حالا به کمک همون روح که براش حکم آب و نور خورشید رو داره جوانه زده!

جونگین هیچی نگفت و بدن خودشو تماما به آغوش گرم سهون سپرد. به سهون این اجازه رو داد که از عطر خوش موهای ابریشمیش لذت ببره و دست‌هاش رو به منظور نوازش بالا بیاره و تمام بدنشو ببلعه.


‌+‌ جونگینی.. دلم میخوام این اطمینان رو بهت بدم که فقط مرگ میتونه مانع حمایت من ازت بشه. اطمینان بدم که در هر حالتی، حتی اگر قلبم نصف بشه هم باز دوستت داشته باشم! شاید درست نباشه گفتنش، ولی میخوام بگم تا بدونی چقدر برام عزیزی. من با هر دختر قد و نیم قدی بودم، ولی به هیچکدوم، تکرار میکنم، هیچکدوم از اونها حسی نداشتم و ندارم. اونا اتفاقا برام یه اسباب بازی همیشه در دسترس بودن. ولی تو نه. تو زمین تا آسمونت باهمه فرق داره! تو تویی و مثل تو دیگه نیست. این تو، دیگه برای منه! قول میدم به خوبی ازت مراقبت کنم، الهه‌ی دورگه‌ی من!


سکوت چیزی بود که جونگین انتخاب کرده بود. همیشه از لحاظ محبت چیزی کم نداشت. خانواده و دوستانش دوستش داشتن.
هر وقت بهش این محبت رو ابراز می کردن، جونگین با یک لبخند خورشیدی بهشون جواب میداد و اثبات میکرد که هنوزم آدمای خوش‌ قلب وجود داره که صادقانه لبخندشونو هدیه میدن.
اما چرا الان جونگین نمیتونست چیزی بگه؟ چرا نمیتونست همون لبخند صادقانه رو هدیه بده؟ چرا فقط خودش رو داخل آغوش سهون کوچیک تر کرد؟ این تغییرات غیر عادی خطرناک بودن، نبودن؟
برای اولین بار جونگین به بن بست خورد و ذهنش قفل کرد.
ولی چه اشکالی داشت؟
‌‌
مشروبی که آدم رو خالی و بی‌پرده ميکنه، احساساتش رو مثل آب روان ریخت بیرون!
کم‌کم این مروارید های چشمهاش بودن که جواب دادن.
همین چشم‌ها لرزش شونه‌هاش رو طلب و سهونو متوجه کردن.
سهون از لرزش شونه‌های جونگین فهمید که گریه میکنه.
متعجب شد و خواست ازش جویای دلیل بشه، ولی حسی بهش گوشزد کرد که فعلا سکوت کنه و مزاحم آرامش پسر‌ داخل آغوشش نشه.

‌‌
-‌ عشق رو.. میتونی برام توصیف کنی؟

+‌ خب.. عشق این نیست که فقط حس کنی یکی رو دوست داری. بنظرم اینکه یکی برات انقدر خاص بشه که دیگه نخوای به چیزی جز اون فکر کنی، حس کنی جز اون به چیزی نیاز نداری. حس کنی جالب ترين چیز دنیا همونه. اینکه کنارش منطق و فلسفه های کتاب رو فراموش کنی و غرق کتاب های رومنس و تخیلیه خودت بشی و به نظرش احترام بزاری.. یعنی عاشق شدی!


-‌ ولی.. من عشقو توی جواب این سوالم میدونم. اول.. به چشم هام نگاه کن!


از آغوش سهون بیرون اومد و روبه‌روش نشست، مردمک های خیس و خوش‌ رنگشو به تیله‌های تیره‌ی سهون دوخت.
سهون هم متقابلا با جدیت به پسر خیره شد.
گونه‌های جونگین بخاطر الکلی که نوشیده بود گُر گرفته و داغ بود.
چشمهای خمارش خیس بودن و تنها کاری جز دلبری نمیکردن!


-‌ اگه من.. یهو غیب بشم و بعد بهت بگن که بدترین کار دنیا رو کردم، تو اون لحظه چیکار میکنی؟ مثلا بهت بگن من خواهرتو کشتم و خواهرتم غیب شده باشه! چیکار میکنی؟ باور میکنی؟ ردش میکنی؟
‌‌

سهون لبخندی به دیدگاه عمیق پسره روبه‌ روش زد.
اون پسر اصلا بچه نبود.. اون فقط دیدگاهش عمیق تر بود.
مثل دانشمندی که سطحش از عموم بالاتره ولی عموم بهش انگ دیوانگی میزنن!
اون مثل سهون، وصف عشق رو طولانی و پر از کلمات بزرگ و کوچیک یا سخت نمیدونست! یک جمله‌ی کوتاه بود که دلشو آروم میکرد!
دستشو به پشت سر جونگین برد.
سرش رو نزدیک آورد و بعد بوسه‌ی آرومی روی پیشونیش کاشت.


+‌ تا وقتی که به همین چشم‌های قشنگت نگاه نکنم و جواب رو از توش نخونم، هیچ قضاوتی نمیکنم؛ حتی اگه واقعا اینکارو کرده باشی حتما دلیلی داشتی.

- یعنی اگه دلیلم برات کافی نبود ولم میکنی؟

+ چرا باید اتفاقی که افتاده و ازش گذشته رو دوباره شخم بزنم؟ اگه ترکت کنم مگه چیزی برمیگرده؟ نه! حتما اون لحظه دلیل خودتو داشتی که به نظرت خیلی کامل بوده! جونگینم.. این چیزی که میگی رخ نداده. چرا فکرتو مشغول میکنی؟‌

-‌ هیچی فقط.. میخواستم مطمئن بشم دوسم داری یا نه.

+ الان فهمیدی؟ خب.. نتیجه؟ دوستت دارم؟


جونگین دوباره خودش رو روی سهون ولو کرد و به سبقت گرفتن موج های رودخونه نگاه کرد.
ظرفیت سهون خیلی بالا بود و اتفاقا خیلی وقت بود که شیشه‌ی مشروبش خالی بود. الان فقط میخواست مست شدن پسر بغلشو ببینه.
ریلکس و آروم، فقط به حرفای جونگینش گوش کرد.

‌‌
-‌ هــــوم.. دوستم داری. چون منم تورو دوست دارم و اگه منم جای تو بودم همینارو میگفتم!

+‌ حالا برای اینکه هم تو فهمیدی دوستت دارم، هم من فهمیدم تو دوستم داری، یه جایزه میخوام! چرا گریه کردی؟

-‌ هی بهت یاد ندادن دلیل نخوای؟

+‌ چرا یاد دادن. ولی تو موظفی به من بگی!

-‌ امم.. خب.. انتظار همچین جملاتی نداشتم. خیلی خوب بودن! انقدر خوب که اشکمو درآوردن.

+‌‌‌ و احساساتی شدی و..  چیک چیک، چشمات بارونی شد؟

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Where stories live. Discover now