End - 🔞

194 37 2
                                    


 در مسیر ترک کیپریپدیوم قدم برمی‌داشت؛ اگرچه راه زیادی رو اومده بودن، اما هنوز از محوطه‌ی زادگاهش خارج نشده بود و داخل همون منطقه قرار داشت. نمی‌دونست کجا تبعید شده ولی مطمئن بود هر جایی که باشه، خارج از خاک لندن حومه‌ش نمی‌شه! از وقتی که به راه افتاده بود، انقدر درگیر موضوعات مختلف و فکر کردن شده بود که حتی سرباز همراهش رو نشناخت. اگر فقط یک بار به صورتش نگاه می‌کرد به راحتی متوجه می‌شد که اون شخص کیه! همین طوری سرش پایین بود و داشت پشت سر سرباز راه می‌رفت.  یکهو وقتی شدای افکارش قطع شد، گوش‌هاش ناسزا و پچ‌پچ هایی راجب خودش شنید که ای کاش نمی‌شنید، کاش نمی‌شنید و قلبش به درد نمی‌اومد!
‌‌‌‌‌‌‌
« همجنس‌بازهای چندش! حالم ازشون بهم می‌خوره! »‌
‌‌‌‌‌‌
« خجالتم نمی‌کشه! مثلا پسره بعد رفته زیر خواب یک پسر دیگه شده و بدنش رو بهش تقدیم کرده! »
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
« مطمئنم در همون جایی که تبعید شده هم یکی رو تور می‌کنه، تو فکر می‌کنی پرنس و رعیت براش فرق داره؟! پسر باشه براش کافیه! »
‌‌‌
« راست می‌گه! این طوری ‌‌‌ دیگه چون جلوی چشم هم نیست و با خیال راحت می‌تونه زیر هرکی که خواست ارضا بشه. از بس که هرزه و جنده‌ست! »
‌‌‌‌‌
« ببین چه حالی برده اون پسره! هر دختری که بخواد، با یک اشاره تصاحبش می‌کنه، اینجا هم فرصت طلبی کرده و حتی از پسرا هم استفاده کرده! خدایی پسران شاه خیلی خوشگل به نظر میان! »
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ناخودآگاه تیله‌های درخشنده‌ش آلوده به اشک‌هایی شدن که دلیل سرازیر شدنشون زشت بود! سرش رو بیشتر پایین انداخت و همچنان که قلبش تیر می‌کشید، بی‌صدا گریه کرد. چرا بهشون می‌گفتن هرزه؟ کی گفته هر کی عاشقه، جنده‌ست؟ اصلا اون‌ها کی بودن که برای زندگی جونگین نظر و انتقاد وارد می‌کردن؟ زندگی خودش بود و عشقش، فضول برای خودشون نمی‌خواست که نظرم بشنوه! این افکار آزار دهنده، باعث شدن که سرش به کمر سرباز برخورد کنه و بفهمه اون پسر دیگه حرکت نمی‌‌کنه. پس چرا ایستاد؟ نکنه همینجا و باید کنار همچین انسان‌های بی‌تمدنی زندگی می‌کرد؟! این انسان‌هایی که مثل سطل‌ زباله‌های فاسد و عمومی، همیشه دهنشون بازه و هیچ ارزشی برای بقیه ندارن، جز ایجاد حالت تهوع! ناگهان دید سربازی که همراهش بود، به سمت اون پسران رفت و مشت محکمی روانه‌ی صورت یکیشون کرد!  مشت به قدری محکم بود که پسر به عقب پرت شد و سرش با دیوار یکی از مغازه‌ها برخورد کرد! دو پسر دیگه به حالت تهاجم سمت سرباز خیز برداشتن اما انگار سرباز خیلی حرفه‌ای تر از این حر‌ف‌ها بود. آنچنان لگدی به وسط پای یکی زد که شخص عقب عقب رفت و روی پسر پشتیش افتاد!
‌‌‌‌‌‌‌
" دفعه‌ی آخرتون باشه راجب شاهزاده این طوری صحبت می‌کنید! شما در حدی نیستین که اسم شاهزاده رو به زبون بیارین، بعد واسه من اظهار نظر می‌کنین؟! زباله‌های به درد نخور! به شما هیچ ربطی نداره که گرایش کی چیه و چطوری زندگی می‌کنه! "
‌‌‌‌‌‌‌
خواست به راهش ادامه بده که با جمله‌ی همون شخص افلیج شده وجودش آتیش گرفت!
‌‌‌‌‌‌‌‌
" چیه؟ نکنه به توام سرویس می‌د‌ه که اینطوری طرفش رو می‌‌گیری؟ اگه کون خوبی داره بگو ما هم یک امتحانی کنیم! "
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
این دیگه خیلی زیادی بود! سرباز با حرص غیر قابل توصیفی هجوم برد به سمت شخص و لگد دوم رو به صورت پسر زد! لگد به چهره، اون هم با پای یک سرباز ورزیده و قوی چیزی نبود که با یخ گذاشتن دردش تسکین پیدا کنه، نه؟ قبلش هم که با موجود وسط پا‌هاش خداحافظی کرده بود! از شدت درد حتی نمی‌تونست ناله کنه! سرباز نشست روی شکم پسر و شروع کرد به مشت زدن! انقدر این کار رو تکرار کرد که آخر سر جونگین اومد سمت سرباز و ازش خواهش کرد بس کنه! سرباز موهای پسر رو کشید به سمت بالا و روی صورتش غرید.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
" تو که پسر بودنت رو به رخ می‌کشی بگو چه غلطی کردی؟! هزارتا دختر رو کردی، نه؟ پس خودتم جزو هرزه‌هایی که! باز شاهزاده فقط عاشق یک نفره و جز اون به کسی نگاه نمی‌کنه، تو چی؟ هان؟! انقدر شهوتت زیاده که چشم‌هات رو کور کرد! قبل این که شروع کنی به زر زدن، بهتره خودت لجن و کثافتت رو نگاه کنی! حقیر بدبخت! "
‌‌‌‌‌‌
از روش بلند شد و بدون نگاهی دوباره، با قدم‌های بلند و سریع به راه ادامه داد. جونگین هم فورا دنبال سرباز دوید و بالاخره تونست بفهمه این شخص کیه! کمی جلوتر که رفتن، جونگین منبع آبی دید که می‌تونست اونجا خون روی دست‌های سرباز و گرد و خاک لباسش رو تمیز کنه.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
-‌ ییشینگ، اونجا آب هست. بیا بریم تمیزت کنم!
‌‌‌‌‌
پسر با خطاب شدنش، اونم با اسم کوچیک، شوکه شد! یعنی واقعا شاهزاده شناختش؟ اما چطور یادش بود؟ با چشم‌های گرد شده سرش رو برگردوند و به جونگینی که لبخند ضعیفی چهره‌ش رو تزئین کرده بود، خیره شد. هم‌بازی قدیمی و دوست داشتنیش می‌شناختش، چه شوق و ذوقی داشت این موضوع!
‌‌‌‌‌‌‌
" سرورم! شما من رو به یاد دارید؟ "
‌‌‌‌‌
-‌ هی با من راحت حرف بزن! ما یک زمانی دوست بودیم باهم، سرورم دیگه چیه؟! تازه من دیگه تبعید شدم پس کلا راحت باش!
‌‌‌‌‌‌
" اما- "
‌‌‌‌
-‌ اما نداره. همین‌که گفتم! در ضمن، چطور ممکنه بهترین دوست دوران کودکیم رو از یادم ببرم؟ مگه چندتا ییشینگ داشتیم؟ یک پسر بچه‌ی چینی که لهجه‌ی به شدت با نمکی داشت و بخاطر من بعضی وقت‌ها از زیر درس فرار می‌کرد تا باهام بازی کنه!
‌‌‌‌‌‌‌‌
با یادآوری اون دوران خنده‌ی آرومی کرد. بچه‌تر که بود، شیطون‌تر بود! ییشینگ هنوز گیج بود. حتی وقتی جونگین مچ دستش رو گرفت تا دست‌هاش رو بشوره هم درست به خودش نیامده بود. این خیلی براش ارزشمند بود که جونگین هنوز اون و خاطراتش رو به یاد داشت. برای آدم تنهایی مثل ییشینگ، این توجه خیلی قابل احترام بود!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
-‌ ازت ممنونم که برام ارزش قائل شدی.. ولی من واقعا راضی نبودم بخاطر من باهاشون درگیر بشی!
‌‌‌‌‌‌‌
" غلط می‌کنن راجبت چرت و پرت می‌گن وقتی هیچی ازت نمی‌‌دونن! "

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Where stories live. Discover now