دستور بازگشت سوجین از سرزمین کیپریپدیوم روی طومار و توسط پدر بکهیون نوشته شد. پنج سرباز و یک فرمانده مؤظف شدن همراه بکهیون، سولگی و چانیول به کیپریپدیوم برن. وقتی بکهیون خواست با چانیول از محوطه خارج بشه، پادشاه صداش کرد و مجبورش کرد که بايسته سرجاش. بکهیون چشمی درحدقه چرخوند و منتظر موند. چانیول مردد بود بمونه یا نه، ولی وقتی پادشاه چیزی به چانیول نگفت فهمید میتونه بمونه. پدر بکهیون رو به روش قرار گرفت و به چهرهی اخمالو و دلخورش خیره شد؛ ناخودآگاه خندش گرفت، لبهای بکهیون کمی آویزون بودن و اخمش صورتش رو بانمک کرده بود.
" هنوز قهری؟ ببخشید عزیزم، دیروز بخاطر قسمت خزانه عصبی بودم، شما هم درست همون موقع اون حرفارو زدین و افکار منو بیشتر کردین. حالا میبخشی؟ "
بکهیون به پدرش که داشت عذرخواهی میکرد نگاه کرد و همچنان با اخم جوابش رو داد، اون واقعا بخاطر دیروز اخم نکرده بود. پدرشم گاهی اوقات بخاطر این طرز تفکرات بچگانهش بامزه میشد!
_ مگه بچهم قهر کنم؟ همون ديروز که بغلم کردی و ردت نکردم یعنی همه چی اکیه. اخم الانم برای اینه که چرا توام نمیای؟" اوه جدا؟! خب.. خوبه که قهر نیستی! اما نه من نمیتونم بیام، هرچی نباشه ملکه دوم مرده و کلی کار ریخته سرم! تو برو سفر، بعد از اینکه مشکل رو حل کردی خودت یکم بمون و با اونجا آشنا شو. من چندبار رفتم کیپریپدیوم، خیلی خیلی زیباست! "
بکهیون باشهای با علامت سر به پدرش انجام داد و پدرش رو به آغوش کشید. دلش براش تنگ میشد، میشه گفت اولین باری بود که میخواست سفر راه دور بره! باید از مادرش هم خداحافظی میکرد. بعد از لحظاتی از آغوش پدرش بیرون اومد و قطره اشک ضعیف چشمش رو خشک کرد.
~ به به! همیشه به محبت و دوستی! جناب من رو هم بخاطر لحن تند دیشبم ببخشید. یک لحظه عصبی شدم!
پادشاه به چانیول نگاهی کرد و لبخندی زد. خودش هم دیروز با این پسر قد بلند بد حرف زده بود.
" منم تند رفتم، درواقع همه عصبی بودیم! امیدوارم ناراحتیای توی دلت باقی نمونه پسرم. حق میدم عصبی بشی، منم جای تو بودم و میديدم شخص مورد علاقهم رو کتک زدن عصبی میشدم!! "
جملهی آخرش رو با نیشخند و منظور خاصی گفت. چانیول چشمهاش گرد شد! این قوم و قبیله خانوادگی میتونستن احساسات پشت چشم مردم رو بخونن؟ کاش قبل اومدن اینارو از سهون میپرسید! به یک لحظه خجالت کشید و به طول یک ثانیه سرش رو انداخت پایین.
" ببخشید که راحت میتونم احساسات رو بخونم. بالاخره بیخود و بیجهت نیست که پادشاهم! هه هه.. ولی جدی، جلوی من نمیتونین راجب قلبتون دروغ بگین. دیروزم یکم چون آشفته خاطر بودم نمیتونستم تمرکز کنم. براتون روزهای خوبی رو آرزو میکنم. بعد از حل شدن مشکلات، نوبت رسیدگی به شماست! "
بکهیون با خوشحالی از پدرش تشکر کرد و دوباره بغلش کرد.
" برید به سلامت! "
با خداحافظی کوتاهی از اتاق پادشاه خارج شدن و سمت اتاق ملکه قدم برداشتن. سولگی فعلا در خواب ناز بود، میتونستن برن با ملکه هم یکم وقت بگذرونن و بعد خداحافظی کنن.
~ خانوادگی ذهن خوانی بلدین؟
_ اینکه ذهن خوانی نیست یول! ما فقط میتونیم تنفر، عشق، صداقت و دروغ رو از جملات یا نگاه شخص تشخیص بدیم. نمیتونیم مثلا نظر تورو راجب گل رز بطور کامل توضیح بدیم! اگه کنار گل بمونی، از طریق حسی که بهش القا میکنی میتونیم بگیم دوستش داری یا ازش بدت میاد.
حالا که متوجه قدرت قبلیهشون شده بود، سوالات ذهنش خاموش شدن.
اینبار با ذوق و نیشخند به بکهیونی خیره شد که داشت مقصد رو با پاهاش طی میکرد و نگاهش نمیکرد.
~ تو الان به من گفتی یول؟
_ اسمت طولانیه دهنم خسته میشه! و اینکه کیوتتر میشی وقتی با القاب مختلف صدات میکنم!
~ خب اسم توام درازه! پس منم بهت میگم یون!
_ یااا یون چیه!؟ مگه یونجه صدا میکنی؟! حداقل بگو هیون!
~ نمیخوام. این طوری بانمک تر میشی!
_ حرف خودمو به خودم میزنی؟
هردو خندیدن و دیگه به اتاق ملکه رسیدن. وقتی ندیم حضور دو پرنس رو دید فورا رفت اتاق ملکه تا حضورشون رو اعلام کنه. ملکه اجازه ورود داد و منتظر به اومدن پسرش کنار یک پسر قد بلند و رعنای دیگه چشم دوخت. بکهیون تا مادرش رو دید رفت سمتش و سریع بغلش کرد.
_ مادر!
" خیلی وقت بود ندیده بودمت بکهیونا! "
_ همش دو روز بود مادر!
" آره ولی خب دلم برات تنگ شده بود. این دو روز همش کنار ملکهی دوم بودم و خودمم نتونستم بیام ملاقاتت. "
_ وای مامان دیدی بالاخره مرد؟ راحت شدممم!
ملکه موهای پسرش که حالا کاملا بغل مادرش دراز کشیده بود نوازش کرد و خندید.
" کار خوبی نمیکنی راجب مرگ دیگران خوشحال میشی عزیزم. هرچی هم باشه باز پشیمون بود از کارهاش. "
_ نوش دارو بعد مرگ سهراب!
" چی؟! "
_ هیچی یه ضرب المثل بود که توی کتاب خونده بودم. منظورم اینه که پشیمونی بعد اتمام زندگی و رسیدن مرگ فایده نداره! منم میتونم هرکاری که دلم میخواد بکنم، بعد لحظه مرگم بگم آه من نادم و پشیمونم!
ملکه در دلش حرفهای پسرش رو تایید کرد ولی در ظاهر دیگه چیزی نگفت و این بار به چانیولی چشم دوخت که داشت با لبخند محو و چشمهاش بکهیون رو قورت میداد!
" بیا بشین پسرم چرا معذبی؟ با وجود کسی مثل بکهیون در یک جا نباید معذب باشی. یک نگاه بهش بکن. اندازهی من شده ولی بغلم لم داده! "
هردو خندیدن وقتی اعتراض بکهیون رو شنیدن. درواقع چان انتظار نداشت بک انقدر با مادرش صمیمی باشه! یعنی اگه با خودشم صمیمی میشد اینطوری خودشو لوس میکرد؟ چانیول که از خداش بود گاهی اوقات مثل مادرش کل روز و شب موهاش رو نوازش کنه و با چشمهاش یون شیرینش رو بپرسته!
_ مادر من اومدم برای خداحافظی موقت. تا نیم ساعت دیگه باید بریم کیپریپدیوم تا سوجین خانومو بسوزونیم و بعد بیاریم اینجا!
" اوه بالاخره کار خودتو کردی؟ امان از دست تو! "
_ نه مادر من شروع نکردم؛ چانیول و سولگی که همون روز اول اومدن بهتون عرض ادب کردن، برای همین اومده بودن اینجا. یچیزی بگم بهت؟ یکمم بخاطر سهون و جونگین اومدن!
ملکه یکم پردازش کرد تا ببینه جونگین کیه، ولی وقتی دید ذهنش یاری نمیکنه سوالشو از پسرش پرسید.
" جونگین کیه؟ "
_ برادر چانیول. اون و سهون عاشق همدیگه شدن، ما هم دست بکار شدیم برای نگهداشتن عشقشون، بهشون کمک کنیم!
" وقتی پای خوبی وسطه، از هیچ کمکی دریغ نکن پسرم! "
_ چشم!
" خب دیگه برین. وقتتون داره هدر میره. سفر به خوشی! "
بکهیون از آغوش مادرش بیرون اومد و بوسهای روی گونهی مادرش کاشت. چانیول هم بلند شد و بعد از ادای احترام همراه با بکهیون خارج شد از اتاق. حالا مونده بود فقط سولگی رو که احتملا بیدار شده رو بردارن و با اولین حرکت کشتی، سمت سرزمین کیپریپدیوم پیش برن.
✧══════•❁❀❁•══════✧
× چیکار کنیم؟ هیچ کشتی ای نیست که باهاش بریم. فقط یک کشتی هست که تفریحی هست و اتفاقا اولین حرکتشه. کشتی تفریحیام که خب.. خیلی کند میره!
_ سولگی، پرسیدی که کشتی مسافربری معمولی کی آماده میشه؟
× میگن تا سه روز نیست، کشتی مشکل خورده و تعمیر نیاز داره.
_ آخه این کشتی اولین بارشه میخواد حرکت کنه، منم اولین بارمه سوار کشتی میشم. بهش حس خوبی ندارم!
~ نگران نباش بکهیونی، هیچی نمیشه!
چانیول نگاه مطمئنـش رو به بکهیون داد و لبخندی زد. بک با وجود اضطراب ضعیفی که در درونش درحال جوشش بود، لبخند ضعیفی زد. دست خودش نبود، بخاطر قدرتش حس خوبی به این سفر نداشت!
_ خیلی خب.. پس با همین میریم!
~ خب پس، پیش به سوی سرزمين کیپریپدیوم!
_ راستی کشتیش اسمم داره؟
× آره. اسمش کشتی تایتانیکه!
✧══════•❁❀❁•══════✧
– یک سال بعد –
خاک های کیپریپدیوم زشت ترین رنگ ممکن رو مبتلا بودن. هیچ خبری از لیتل شاین ها نبود. خبری از بوتههای وحشیِ رزهای طلایی و سرخ نبود. خبری از درختان الوانی و رودخانهی زیبا نبود. چرا که دیگه هیچ خبری از شادی و سمبلهای شادی نبود؛ خبری از جونگین، سهون و سولگی نبود! چی شد؟ یکباره چی به سر این سرزمین اومد؟ چه طلسمی پشت این سرزمين به خواب رفته بود که اینطور بیدار شد و انتقام گرفت؟
✧══════•❁❀❁•══════✧
کشتی تایتانیک: کشتی تفریحی-مسافربری بود که درسال ۱۹۹۱ با دیزاین زیبا و شگفت آوری ساخته شد و ملقب به کشتی غرقناپذیر شد. در ۱۲ آپریل ۱۹۱۲ بخاطر اولین سفرش، لندن رو به مقصد نيويورک ترک کرد. بعد از ۴ روز کشتی به کوه یخیِ بزرگی در اقیانوس آتلانتیک اصابت میکنه و با هزاران مسافر غرق میشه. ازبین ۲۲۲۴ نفر، حدود ۷۱۰ نفر جان سالم به در بردن. کاشفان زیردریایی درطول چند سال تلاشهای زیادی کردن تا بفهمن چه اتفاقی افتاده. سال ۱۹۸۵، در حدود چهار کیلومتری کشتی رو پیدا کردن. غیرممکن بود که کشتی رو جا به جا کنن، اما همین کشتی خراب و شکسته خیلی بهشون برای بررسی کمک کرد. تونستن لباس، نامه و وسایل شخصی و چیزهای دیگهی افراد رو پیدا کنن و به بازماندگان برگردونن. هنوزم دلیل درست و کاملی برای غرق شدن کشتی پیدا نشده.
نکته: بندهی حقیر در داستان دست توی مسیر کشتی بردم.. درسته که کشتی از لندن به نيويورک میره، اما من در داستان مجبور شدم نيويورک به لندن بنویسم. هر چقدر گشتم تا کشتی ای با این مسیر پیدا کنم که غرق شده، نتونستم. داستان تخیلیه دیگه..^^
✧══════•❁❀❁•══════✧
Be Continue..
YOU ARE READING
The Hybrid Goddess🧚🏻♂️
FanfictionFic: The Hybrid Goddess🧚🏻♂️ Couple: Sekai - Chanbaek Gener: Historical - Smut - Romance - Fantasy Written by Natalia " همه میدونن که مرکز کنترل احساسات، عقل افراد نیست! "