Part - 7

145 34 4
                                    

‌‌
‌‌
+ جونگینی؟ بیدار نشدی هنوز؟ وای چقدر خوش خوابی!‌

سهون با لحن آمیخته به تعجب گفت. براش عجیب بود که یه آدم چطور میتونه حدود یازده ساعت بخوابه! چانیول لبخند آرومی زد. بخاطر مشکل جونگین، خیلی کم پیش میومد تا بتونه خوابیدن برادرشو ببینه. سولگی نگاه سرسری ای به سهون انداخت و بيخيال بجای پسر خوابیده جواب داد.

× پس چی فکر کردی؟ عزیز دردونه‌ی مارو برداشتی واسه خودت، معلومه که نازشم زیاده!

~ وایسین ببینم، چی؟! "برداشتی واسه خودت"‌؟ جریان چیه؟

× عام..‌‌ خب چیزه.. سهون و جونگین باهم چیز میکنن، قرار میذارن!

پسر بزرگتر شوکه شد ولی دلیل نشد که مثل بقیه با انزجار و تنفر به قضیه نگاه کنه. انگار براش عادی بود!

~ اون‌ وقت من الان باید متوجه بشم؟‌

سولگی به چانیول نگاه اندر صحیفی انداخت. نکنه پسرداییش متوجه جنسیت سهون و جونگین نبود که براش عادی بود؟ یا شایدم هنوز متوجه نشده بود!

× جان؟ اتفاق عادی نیست که بریم جار بزنیم چانیول جان! بعدشم، تو الان فهمیدی اصلا چی شد؟ گفتم سهون و جونگین.. یعنی دوتا پسر!

~  کر نیستم وقتی همون اول گفتی متوجه شدم. جونگین برادر منه! چطور میتونم بخاطر همچین مسئله‌ای ازش ناراحت و متنفر بشم؟ پسرن که پسرن. عشق، عشقه!

× خب همه مثل تو فکر نمیکنن پسردایی عزیزم!

~ من همه نیستم.

× دیگه لوس نشو که! یدونه بهت میخندم فوری پررو میشیاااا!

سهون آه کشید. رابطه‌ی خوب و خنده داری داشتن. ولی یکم برای دیگران خسته کننده بود، البته فقط در مواردی که دیگران تو مشکل قرار داشتن. وگرنه اتفاقا تنوع قشنگی بود.

+ ببخشید که وسط بحث مهمتون میپرم، ولی میشه جونگینو بیدار کنین؟

× وایسا ببینم، اصلا تو با جونگین چیکار داری نصف شبی؟!

+ خب قبل رفتن نباید شمارو ببینه؟ ممکنه ناراحت بشه!

~ سهون راست میگه، خودت میدونی که حساسه به این چیزا، پس بیدارش کن!

× به من چه ربطی داره؟ خودت برادر بزرگترشی، خودتم بیدارش میکنی!

چانیول نفسشو کلافه فوت کرد. این دختر خیلی لجباز و یکدنده بود!
جونگین بخاطر سر و صداهای زیادی که منشا همشون از حنجره‌ی دختر عمه‌ و برادرش بود بیدار شد و غر زد.

- ساکت شین دیگه اه.. مثلا خوابیدما!

سهون سریع با چشمهای به قلب نشسته رفت بالا سر جونگین نشست تا لحظه‌ی بیدار شدنش رو حفظ کنه.

+‌ به موقع بیدار شدی عزیزم، سولگی و چانیول دارن میرن دیگه.

- این موقع شب؟

× قرار همین ساعت بود دیگه!

جونگین رنگ نگاهش تغییر کرد، رنگ غم گرفت. بلد نبود چطور باید بدرقه کنه. این خوب بود یا بد؟ نمیدونست.

- راست میگی. خب.. چطوری باید بدرقه کنم؟ تاحالا کسیو بدرقه نکردم!
‌‌
+ کاری نداره که، بغلشون میکنی و میگی خدافظ.
‌‌
× خیلی خشکی سهون! نمیفهمم واقعا جونگین چطور میخواد با توی عصا قورت داده یه عمر زندگی کنه!

- یاااا نونا کجاش عصا قورت داده‌؟؟؟ اتفاقا خیلیم رمانتیکه! منو کلی بغل و بوس کرد. تازه کمرمم مالید که دردم کمـ... کمتـ.. عام.. چیز‌‌.. واییی غلط کردم!!!

هرچی از جملات جونگین میگذشت، چشمهای چانیول و سولگی گشادتر میشد. اون دوتا چیکار کرده بودن؟! سولگی با غضب دنبال جونگینی دویید که پشت سهون قایم شده بود.

- غلط کردممم نونااا.. واییی کمککک.. سهونا نذار بهم نزدیک بشهه!

× گمشو بیا اینجا ببینم جوجه رنگییی! من به شوخی بهتون گفتم معاشقه کنین. بعد واقعا اینجا واسه من مراسم بکن بکن راه انداختین؟؟!

- یااا بکن بکن چیه میگی نوناا!؟ انگار چیکار کردیممم!
‌‌
× ساکت شو ببینمم! هی تو مرتیکه! واسه چی پسردایی منو کردی؟!

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang