Part - 13

74 24 0
                                    

‌‌‌
‌‌‌‌
‌– فلش‌بک؛ یکسال پیش –
‌‌‌‌‌


‌‌
‌‌‌
+ بلند شو جونگیننن!!!

 با دیدن خون بیشتری که از دهن معشوقه‌ش خارج و گردن و صورت بی‌روحش رو رنگین کرد، احساس کرد چشم‌هاش سیاهی می‌رن و جایی رو نمی‌تونه ببینه! انگار که اون خون خوش‌ رنگ و ارزشمند شد تصویر زمینه‌ی دیدگاه و چشم‌های پسر بی‌چاره و عاشق! امکان نداشت سهون اجازه بده که جونگین به این زودی از کنارش بره و تنهاش بذاره، اصلا و ابدا اجازه نمی‌داد! پیرمرد مضطرب شد و انگار تازه با حس بوی آهن و خون فهمید که چه بلایی به سر پسر کوچیک و قشنگش آورده! باید چیکار می‌کرد؟ فریادهای مکرر ملکه و سهون توان تصمیم‌گیری و فکر کردن رو ازش گرفته بودن. انگار یکهو ذهنش به این دنیا برگشت و از حال و هوای گُنگ بودن خارج شد. دوباره نگاهش به پسرش افتاد و قلبش تیر کشید؛ کل ناحیه‌ی گردن و صورتش غرق خون بود و چیزی از اجزای صورتش مشخص نبود، بجز چشم‌هاش! چشم‌هایی که همیشه با برق درخشانی تزئین بودن، اما حالا با هاله‌ای از اشک‌ بسته شده بودن! چطور دلش اومد همچین بلایی سر جونگین طلاییش بیاره؟!
‌‌‌‌‌‌‌‌
" طبیب .. طبیب.. یکی طبیب رو خبر کنه!!! "

 مردی که کاسه‌ی سفید رو آورده بود، فورا به بیرون رفت و به سمت قسمت طبابت قصر پرواز کرد! سوجین با دیدن وضعیت برادرش که یک نفس داشت با جونگین حرف می‌زد و لمسش می‌کرد، قلبش مچاله شد. کی انقدر بی‌رحم و سنگدل شد که جرات کرد تا با سهون، برادر کوچیکش همچین رفتاری بکنه؟ حالا از این به بعد چطور می‌خواست تو روی برادرش نگاه کنه و خودش رو خواهرش خطاب کنه؟! چقدر پست و وقیحانه خودش رو انداخته بود بین عشق این دو عاشق!
طبیب‌های اصلی قصر سریعا با وسایل لازم اومدن داخل اتاق و با دیدن وضعیت پرنسی که به پسر خورشید مشهور بود، شوکه شدن! تقصیر بقیه چی بود که هیچی از اتفاقات اخیر نمی‌دونستن؟ احتمالا اگه برادرهای جونگین این خبر رو می‌شنیدن، بخاطر غیر قابل پذریش بودن موضوع کلی می‌خندیدن که پدرشون این همه غوغا بر پا کرده تا بخاطر یک عشق نانوشته و ممنوعه می‌خواسته پسرش رو به قتل برسونه که اتفاقا زهر رو بهش داده، فقط آخر سر پشیمون شده و درست لحظه‌ی جون دادن پسرش، ته مونده‌ی کاسه‌‌ی سم رو ازش گرفته!

" تکون بخورین و بیاین اینجا! نمی‌بینین داره می‌میرهه؟!؟! "
‌‌
 طبیبان با فریاد به شدت قوی پادشاه به سمت جونگین هجوم بردن و با کنار زدن سهون سعی کردن وضعیت بدن جونگین رو چک کنن. با وجود خون زیاد و بوی تند زهر، مشخص بود که بدنش به شدت مسموم شده. طبیب پا به سن گذاشته و کار کشته‌تر از بقیه، از داخل کیف مخصوصش چند گیاه سبز و بنفش رنگ خارج کرد.‌ به یکی از دستیارانش گفت براش کاسه‌ی بزرگی از آب جوشیده شده بیارن. درحین اینکه آب برسه، طبیب سعی می‌کرد با مالش برخی از قسمت‌های معده و انتهای مری پسر مسوم شده، اسفنکترش رو باز کنه و اینطوری تحریکش کنه تا مواد خورده شده رو مثل رفلکس معمولی بالا بیاره که بلکه کارشون آسون‌تر بشه. درسته که اینکار موقع بی‌هوشی امکان پذیر نبود، ولی حداقل از مرگ جلوگیری می‌کرد. چون اجازه نمی‌داد مایع داخل معده ثابت بمونه و جذب تک به تک سلول‌های بدنش بشه! ظرف بزرگ آب رسید و طبیب بدون فوت وقت گیاهان مورد نظر رو داخل آب ریخت، دقایقی موند تا طعم و خاصیت گیاهان به آب جذب بشه. در طول این کار، دستمال کوچیکی از کیف خارج و به همون ظرف بزرگ آغشته کرد. با همون دستمال دهن و قسمتهای خونی پسر بی‌هوش رو تمیز کرد.

‌ در مدت زمانی که فعالیت‌‌های طبیب طی می‌شد، چهار نفر بودن که با غم‌های متفاوتی این صحنه رو مشاهده می‌کردن. اول از همه، پدر جونگین.. پدری که به شدت ذهنش قفل کار خودش بود و نمی‌دونست باید چه کاری رو انجام بده که از همه درست‌تره! اصلا چرا نذاشت کل کاسه رو سر بکشه؟ اگه نمی‌خواست بمیره چرا این بساط رو راه انداخت؟
تمام حرف‌های سهون مثل صاعقه‌ای بی‌رحم، در داخل افکارش آذرخش می‌ساخت و کاری می‌کرد از خودش متنفر بشه! خیلی زود رسید به جملاتی که سهون بهش گوشزد کرد! حسودی؟ اون جدا به عشق بین اونا حسودی می‌کرد و قلبش پر از کینه و عقده بود؟ نه.. امکان نداشت! اون فقط بخاطر همجنس بودنشون این طوری کرد! ولی اگه دلیل همین بود، پس چرا در دوره‌ی قبل‌تر طرف خواهرش بود و مخالف پدرش..؟! چه دوگانگی مزخرفی! حالا چه اتفاقی در پیش رو بود؟‌ اگه اون لبخند پسرش می‌شد آخرین لبخندش و برای همیشه ازشون خداحافظی می‌کرد، چی می‌‌شد؟ چطور می‌تونست خودش رو ببخشه؟ چطور می‌تونست سنگینی نگاه روح خواهرش رو تحمل کنه؟ چطور می‌تونست نبود پسرش رو تحمل کنه؟ اصلا چطور می‌تونست همه‌ی این اتفاقات رو به بقیه بگه؟! این‌ها همگی فقط افکار منفی بودن که راجب مرگ پسرش درحال ساخته شدن بودن. حالا اگر زنده می‌موند چه اتفاقی می‌افتاد؟ چطور می‌خواست از پسرش معذرت بخواد و حضورش رو کنار خودش تحمل کنه؟ اصلا از همه مهم‌تر، چه مجازاتی باید برای پسرش قائل می‌شد؟ هر چقدر هم کنار می‌اومد، امکان نداشت به همین راحتی روی خوش خودش رو نشون بده و حداقل باید یک تنبیه کوچیکی براش قائل می‌شد!
‌‌‌
نفر دوم و سوم به ترتیب، مادرش و سوجین بودن. دو کسی که تقریبا حسی مثل پادشاه داشتن، پشیمونی! پشیمون بودن که چرا خشم تونست خود کنترلی مغزشون رو شکست بده و اجازه نداد کمی فکر کنن تا همچین فلاکتی رو به وجود نیارن؟! سوجینی که از طرفی نمی‌خواست بلایی سر جونگین بیاد که سهون ازبین بره و از طرفی هم نمی‌خواست بلایی سر خودش بیاد! مادری که نمی‌دونست چطور می‌خواد بدون پسرش زنده بمونه و نفس بکشه، یا اگر پسرش زنده می‌موند، چطور می‌خواست زیر نگاه غمزده‌‌ و ناامیدش دوام بیاره!
‌‌‌‌‌
نفر چهارم و آخرین نفر، سهونی بود که الهه‌ش رو ستایش می‌کرد! قلبش‌ رو با الهه‌ی دورگه‌ش سهیم بود و حالا که قلب عشقش ضعیف بود، چیزی بنام قلب براش نمونده بود! احساس می‌‌کرد با هر قطره خونی که روی پوست فرشته‌ش می‌چکید، روی جای‌جای بدنش نیزه و خنجرهای آهنین کشیده می‌شد و ردهای درست نشدنی‌ای به جای می‌گذاشت! انرژیش شریک بود با لب‌های خونین و یخ زده‌ی عشقش. نفس‌هاش بسته به نفس‌های یک درمیان خورشیدش بود. روشنایی نگاهش متعلق به برق چشم‌های بسته‌‌ی جونگینش بود. چیکار می‌خواست بکنه؟ چطور زندگی معنا پیدا می‌کرد؟ بدون این چیزهای حیاتی چطوری می‌تونست زندگی رو پیش ببره؟ بدون الهه، بدون قلب، بدون انرژی، بدون نفس و بدون روشنایی! برعکس سه شخص قبلی، برای سهون اهمیت نداشت جونگین وقتی به هوش بیاد چی می‌خواد پیش رو بیاد! اهمیتی نمی‌داد که طرز فکرش نسبت به بقیه چی می‌شه، اهمیتی نمی‌داد که جونگینش ممکنه ضعیف‌تر بشه یا حتی توانایی و زیباییش رو از دست بده. اون هیچ اهمیتی به هیچی نمی‌داد اگه بالا و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌ی عشقش رو می‌دید! اگه جونگین تنهاش نمی‌ذاشت، همین براش بس بود و تا آخر عمرش الهه‌ش رو ستایش و تیمار می‌کرد! هر الهه‌ای که بدنش به زهر آلوده می‌شد، بی برو و برگشت می‌مرد. حالا اگر با معجزه و هزاران کارما زنده می‌موند، دیگه قدرتی در وجود نداشت و ضعیف می‌شد، روشنایی چهره‌ش از بین می‌رفت و تاریکی بجاش می‌نشست، که اصطلاحا گفته می‌شه، زشت! اما سهون مثل یک دیندار معتقده که یک خدا هیچوقت زشت نمی‌شه. درست مثل اولین باری که الهه‌ش رو دید، اعتقاد پیدا کرد که جونگین هیچ هاله‌ و نشونه‌ای از کلمه‌ی زشتی رو در فاصله‌ی فرسنگیش جای نداده و نخواهد داد! طبیب کاسه رو آروم برداشت و نزدیک دهن پسر بی‌هوش کرد. دو تن از دستیاران سر جونگین رو بلند کردن تا مایع مستقیم به گلوی زخمی پسر راه پیدا کنه و مواد به بی‌راهه نره یا پسر رو خفه نکنه! کاسه تا نصف خالی شد و طبیب عقب کشید.
‌‌‌‌‌
" چرا.. چرا همش رو بهش ندادی؟ "
‌‌‌‌‌
" سرورم اگه همش رو بهش بدیم هم فرقی نمی‌کنه. اگه بعد یک ساعت بقیه‌ش رو بدیم توانایی جذب معده بالاتر می‌ره و اثرش بیشتر می‌شه. "
‌‌‌‌
طبیب توضیح داد و دوباره با قسمت‌های تقریبا تمیز دستمال مشغول پاک کردن گردن جونگین شد. سهون بخاطر گریه چشم‌هاش پف داشت و فرقی با جنازه نداشت. در ظاهر بی‌حس به جونگین نگاه می‌کرد، ولی کی می‌تونست احساسات پشت اون نگاه بی‌حس رو کشف کنه، جز خودش؟ افکار تازه‌ای به ذهنش رسیده بودن و درحال پردازش اونا بود. بعد از اینکه مطمئن شد از پسش بر میاد، ریسکش رو به جون خرید و بلند شد. جونگین رو از جاش بلند کرد، به آغوش کشیدش و به سمت خروجی رفت که پادشاه و طبیب نذاشتن.
‌‌
" داری چه غلطی می‌کنی؟ نمی‌بینی وضعیتشو؟ "
‌‌
پادشاه خسته و عصبی رو به سهون غرید. سهون در جواب پوزخند تحقیر آمیزی زد و با چشم‌های نافذش کمی پیرمرد رو ترسوند!
‌‌
+ و ربطش به تو چیه؟ تو که داشتی می‌کشتیش! چه فرقی به حالت می‌کنه؟ باز من هر چقدرم هوسران باشم، متقاضی یا صادر کننده‌ی حکم مرگش نبودم! از نظر خودم فقط انسانی هستم که هم‌نوع دوسته، با یک تفاوت که عاشق این انسان بی‌دفاعم. مثل تو بهش زور نمی‌گم و اسم این حس رو عشق می‌ذارم، نه هوس!
‌‌
 کلمات رو مثل شمشیر برنده‌ای به قفسه‌ی سینه‌ی مرد وارد و خارج کرد. پوزخند دیگه‌ای زد و از اتاق خارج شد.‌ سوجین اخم نگرانی روی پیشونیش نقش بسته بود و این گره ذره‌ای باز نمی‌شد. نگاهی به ملکه انداخت که مات و مبهوت به رفتن سهون خیره بود و انگار توی دلش به سهون امید داشت که می‌خواد نجاتش بده. عصبی نفسش رو فوت کرد و دنبال سهون دوید، انگار هیچ کدوم از اون دو نفر متوجه نشده بودن سهون می‌خواد چه کاری بکنه! نمی‌تونست بذاره سهون به راحتی و تنهایی این کار رو انجام بده! بالاخره به سهون رسید و جلوش قرار گرفت. سهون بدون حس به سوجین نگاه کرد. منتظر بود دلیل سد شدن راهش رو بشنوه.
‌‌‌‌
_ هیچ می‌دونی می‌خوای چیکار بکنی؟ می‌دونی آخر کارت چه عواقبی رو پشت سرش در پیش داره؟
‌‌
سهون جوابی بهش نداد. خواست به راهش ادامه بده که سوجین باز هم مانع شد و با لحن بلندی مخاطب قرارش داد.
‌‌‌‌‌
_ با توام!!! اگه جواب نده چی؟
‌‌
+ به حرمت روزهای گذشته برو کنار، خواهر!

این بار سوجین تن صداش رو بالاتر نبرد، جلوش قرار نگرفت و مات سر جاش ایستاد. همین؟ اون فقط همین رو داشت بگه؟ قبل از اینکه زیاد ازش فاصله بگیره با صدای نسبتا بلندی حرف‌های دلش رو گفت و لرزش صداش باعث شد سهون ناخودآگاه سرجاش بايسته. این اولین باری بود که بعد از اون روز نحس داشتن حرف می‌زدن!
‌‌‌‌
_ من از همون اوایل می.تونستم حس کنم که تو نسبت به جونگین حس و علاقه‌ای داری، اما هیچی نگفتم. نه اینکه برام اهمیت نداشته باشی، فقط فکر نمی‌کردم یک روزی بخوای من رو لو بدی و به قول خودت همون حرمت قدیمی رو نگه می‌داری. عصبانی بودم از اینکه تنهام گذاشتی! آره گفتم می‌خوام بکشمش، اما تو چرا باورت شد؟ به نظر خودت می‌‌تونستم بکشمش؟ اونم همچین آدم بی‌گناه و خوش‌ برخوردی رو؟ وقتی مطمئن شدم دوستش داری به خودم قول دادم بعد از به قدرت رسیدن هر کاری بکنم که تو و اون بهم برسین، چوب لای چرختون نشم و باعث خوشحالی شما باشم، اما تو خرابش کردی! گند زدی به همه‌ی نقشه و قول‌هایی به خودم دادم! می‌دونم باز هم دلیل نمی‌شه که توی عصبانیت این تصمیم اشتباه و خود خواهانه رو بگیرم، اما خب.. با اینکه می‌دونم دیر شده، ازت نمی‌خوام من رو ببخشی و معتقدم این رو قلبت باید بگه و نه زبونت. اما پشیمونم.. می‌خوام هر کاری که می‌شه بکنم تا زنده بمونه و تو دیگه اینطور با تنفر نگاهم نکنی!
‌‌‌
 این خودش بود. این سوجین واقعی بود، خود خودش! کسی که هر چقدرم اذیتت می‌کرد، باز هم قلب مهربونی داشت و حتی بعد از یک دعوای اساسی، مثل پدرش حتی ممکن بود به پای شخص بی‌افته و عذر خواهی کنه! دروغ چرا، قلب سهون با این حرف‌های صادق و نادم، نرم شده بود. اما بخشش.. کمی وقت میبرد؛ حداقل بعد از زنده موندن معشوقه‌ش! برگشت و به سوجین خیره شد.
‌‌‌
+ کمک کن برش گردونم. بدنش خیلی سرده، نفس‌هاش رو حس نمی‌کنم..
‌‌‌‌
 سوجین می‌خواست مخالفت کنه، ولی وقتی دید سهون ازش می‌‌خواد که کمکش کنه، لبخندی زد و دنبال برادرش رفت. این یعنی تونسته بود کمی از گناهان خودش رو بشوره! سریع به خونه‌ی بی‌روح و تاریک شده‌ی جونگین رفتن و بدون اتلاف وقت، گذاشتنش روی تختی که دیگه مخملی و نرم نبود. سهون و سوجین هنوز انقدر ذهنشون آسوده خاطر نبود که بتونن این تغییرات رو متوجه بشن، اونا فقط می‌دونستن چند دقیقه‌ای می‌شه که این شخص روی تخت، دیگه نفس نمی‌کشه!
 سوجین نفس عمیقی کشید و به طلسم مورد نیاز فکر کرد. بعد از اینکه تمام متون طلسم رو بیاد آورد نگاه مطمئنی به سهون انداخت و دست چپش رو میون دست‌های بی‌جون پسرک قفل کرد. دست دیگه‌ش رو هم به دست سهون رسوند و این طوری با همدیگه یک مثلث تشکیل دادن. اول با زمزمه‌ شروع کرد، بعد طلسم رو شمرده شمرده و با صدای بلندتری بیان کرد. سهون هم میون ورد گویی سوجین خودشو سهیم کرد و اون هم شروع کرد به خوندن طلسمی که هیچ ضرر و زیانی به دنبال نداشت.
‌‌‌
چندین بار تمام متون رو تکرار کردن تا اینکه بالاخره صدای وحشتناک رعد و برق در طول توده های خاکستری طنین‌انداز شد. یلافاصله بعد از رعد و برق باران شدیدی شروع به بارش کرد. انگار که کارشون رو داشتن به خوبی انجام می‌دادن. کم‌ کم قدرت سوجین و سهون تصعید شد، به راحتی می‌شد متوجه این شد که چیزهایی مانند رشته داشت از طریق تماس دست‌هاشون به بدن جونگین منتقل‌ می‌شد. چیزهایی در واقع در متون طلسم ذکر شده بود.
«برگشت به زندگی با از دست دادن بخشی از قدرت‌های الهه‌ی جادو.»
انگار این بهایی بود که الهه‌ی جادو باید می‌داد تا کسی که دوست داره رو از مرگ نجات بده، بهایی که هر کسی بهش تن نمی‌داد! تنها یک راه بود که می‌تونست طلسم رو باطل کنه و قدرت الهه رو برگردونه، اون هم در شرایطی بود که الهه صاحب فرزند بشه. مسلما این چیز غیر ممکن بود چون سهون ابدا برای از دست دادن قدرتش افسوس نمی‌خورد تا بخواد با بچه آوردن برش گردونه؛ البته اینم اضافه بشه که سهون حتی اگه می‌خواست هم نمی‌تونست بچه بیاره، پس این معقوله همین جا بسته می‌شد. سهون اصلا بچه دوست نداشت! همین که خورشیدش زنده بمونه براش کافی بود. زندگی بدون خورشید، اما همراه با قدرت تاریکی به چه دردی می‌خورد؟ وقتی خورشید نباشه، تاریکی همه جا رو فرا می‌گیره، پس قدرت تاریک و بدون نور به هیچ دردی نمی‌خوره؛ البته که وقتی سوجین هم به کمک اومده بود، از دست رفتن قدرت نصف می‌شد! درست مثل جمله‌‌ی کلیشه‌ای که خیلی شنیده شده: "دو برتر از یک است و بس!"
‌‌‌
انقدر ورد رو تکرار کردن تا بالاخره نبض و تپش قلب آشتی کرد و به بدن یخ‌زده‌ی پسر برگشت. به مرور گرما هم نرم شد و گاردش رو آورد پایین و نماد تپش قلب رو روی سطح پوست جونگین نقاشی کرد، هرچند نماد قلبی که با خستگی کار می‌کرد! سهون خیلی خوشحال شد که توی این ایده‌ش موفق شده، اما نمی‌تونست وسط راه حواسش رو پرت کنه و همه‌ی زحماتشون رو به فنا بده. دوباره چشم‌هاش رو بست و اینبار با شوقِ درونی بیشتر از قبل زمزمه کرد. بعد از گذر حدود نیم ساعت، باران به بارش خودش خاتمه داد و هوا مثل خیلی قبل‌ها صاف شد. رنگ خاکستری و هوای تاریک از محوطه‌ی خونه رخت بست و باز رنگ به خونه برگشت. دوباره تخت نرم و مخملی شد، دوباره رنگ طلایی به جایگاه خودش، یعنی در پوست پسر، برگشت و با قدرت کم شروع به تابیدن کرد. دوباره‌ رایحه‌ی گل‌های زیبای جونگین به اتاق برگشت. اما همچنان رنگ سرخ از لب‌های درشت و ترک‌خورده‌ی جونگین فرار کرده بود و انگار قصد برگشت نداشت!
‌‌‌‌
سهون و سوجین گره‌ی دست‌هاشون رو باز کردن و نگاهی به اطراف و خود جونگین انداختن. بعد از جدا کردن اتصال بین دست‌ها، هیچ اتفاقی نیفتاد، جایی تاریک نشد و.. این یعنی موفق شده بودن! سهون اشکی از روی خوشحالی روی صورتش غلتید و به خواهرش چشم دوخت. سوجین هم به نوبه‌ی خودش بسیار خوشحال بود؛ احساس می‌کرد اینکه باعث مرگ کسی نشده و به برادرش کمک کرده بود، براش خیلی ارزشمندتر از مقام و منزلت‌های مادی بود! هردو لبخند زدن و به قفسه‌ی سینه‌ی جونگین نگاه کردن که به آرومی بالا و پایین می‌رفت. حالا باید منتظر می‌موندن جونگین از خواب بیدار می‌شد.
‌‌‌‌‌
✧══════•❁❀❁•══════✧
‌‌‌‌‌
‌Be Continue..
‌‌‌

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Where stories live. Discover now