وقتی به سرزمین کیپریپدیوم رسید، از راه مخفی رفت تا کسی اونهارو نبینه. بعد از حدود نیم ساعت راه رفتن بالاخره به خونهی قشنگ جونگین رسید و نفس آسودهای کشید. هوا به شدت سرد و باد به طرز وحشتناکی میوزید که سهون سمت خونه حرکت کرد. دستهاش بخاطر وزن که نه، بخاطر سرما و بیحرکت موندن خشک شده بودن. همینکه وارد خونه شد حس کرد چشماش دارن میسوزن! اخمی کرد و جونگین یخ زده رو گذاشت روی کاناپه، خودش هم الان که وارد یک محیط بسته شده بود، متوجه سردی بدنش شده بود. اول دستهاش رو شست و بعد چشمهاش رو مالید تا کمی سوزششون کم بشه. وقتی چشمهاش بهتر شد، رفت سراغ شومینه و کمی تعداد چوب رو بیشتر کرد تا خونه گرم تر از قبل بشه. جونگین رو دوباره به آغوش کشید و جلوی شومینه روی قالیچهی کلفتی گذاشتش. هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که دوباره چشمهاش شروع به سوزش کردن، عجیب بود که تا نزدیک جونگین میشد چشمهاش میسوخت! نکنه اینم از عجایب دیگهی اینجا بود؟ کمکم نفسهای دوست پسرش صدادار شد و معلوم بود بینیش به شدت پر شده و نمیتونه نفس بکشه. دستی به روی پیشونی جونگین کشید و حس کرد دستش عوض لمس پوست انسان، شعلهی آتش رو لمس کرده، از بس که داغ بود این بدن! سریع چند پارچه و ظرف پر از آب آورد تا تب عشق حساسش رو بیاره پایین. میتونست بعد از آوردن تبش به پایین، ببرتش حموم و حالش رو با خوند سحر بهتر کنه، فقط به شرطی که تشنج نمیکرد!
تقریبا بعد از گذشت یک و نیم ساعت بدن جونگین به حالت عادی برگشت و جز سرماخوردگی دیگه چیزی در داخل بدنش نبود. خود سهون هم به شدت خسته بود و بزور بیدار مونده بود. همونجا کنار جونگین دراز کشید و یک دستش رو دور بدن گرم عشقش پیچید. سریع چشمهاش گرم شدن و بدون درنگ به خواب رفت.
صبح که شد، سهون بعد از بردن خودش و جونگین به حمام، با شنیدن سر و صدای چند سرباز که در داخل خونه بودن شوکه شد. وقتی دید سربازها بعد از ادای احترام، جونگین رو که هنوز تو دنیای خودش بود رو برداشتن و دارن میبرن بیرون، دیگه عصبی شد و به دنبالشون رفت.
+ چیکار دارین میکنین؟ اون حالش خوب نیست و مریضه! نیاز به مراقبت داره، مگه نمیشنوین چی میگم؟!
" ما فقط از پادشاه دستور میگیریم، متأسفم. خودمون هم ایشون رو دوست داریم و نمیخوایم آسیب ببینه، ولی این یه دستوره! "
+ لعنت این دیگه چه دستوریه که ساعت هفت صبح باید انجام بشه؟!
دو سرباز دیگه بیشتر از این با سهون بحث نکردن و جونگین خمار رو کشان کشان بردن به طرف قصر اصلی. همیشه هوای صبح از شب هم سرد تر میشد، مخصوصا اگه در ارتفاع بود. اون به زور حال جونگین رو خوب کرده بود، با این کار اونها حال خورشیدش بدتر از دیشب میشد! غرغر کنان دنبالشون رفت و کاش فقط یک درصد میفهمید این پافشاری پادشاه برای چیه!
وقتی که وارد اتاق پادشاه شد، دیگه حرف زدن رو تموم کرد و برحسب احترام کمی سنگین تر از قبل راه رفت. آخه تا قبل از ورود به اتاق تقریبا داشت یک طرفی راه میرفت و با نیم رخ جونگین حرف میزد. سخت بود دیدن اینکه خورشیدش از سرما داشت تلف میشد و کاری از دستش ساخته نبود. هنوزم به جونگین نگاه میکرد و تازه وقتی با پادشاه چشم تو چشم شد لحظهای از ترس به خودش لرزید. تا به حال کسی رو انقدر خشمگین دیده بود تو زندگیش؟ مسلما از الان به بعد میتونست بگه امروز اولین بارش بود! چشمهای سرخ پادشاه نشان بیخوابی رو نمایان میکرد.
حرصی و عصبی بود و دلیل این موضوع برای سهون کاملا مشخص بود که دیگه دورهی خوشگذرانی تموم شده. فهمید که صبر خواهرش کوتاهتر از سفر سولگی و چانیول بود و درنهایت، فهمید که دیگه دیر شده! میترسید، از اینکه با خلق وخوی این مرد آشنایی نداشت میترسید. نمیدونست این مرد قراره چه رفتاری از خودش ساطع کنه! پوزخند وحشتناکی روی صورت نسبتا چروکیدهی مرد خونه کرد وقتی وضعیت پسرش رو دید. هوشيار بود، ولی به شدت مریض! حالا که دقت میکرد، ۱۲ روز از سال نو میگذشت و هنوز هوا از زمستان سرد تر بود!
" بخاطر همین ضعف احمقانه و مزخرفت بود که فکر کردی باید مثل هرزهها رفتار کنی، نه؟ "
خیلی خودش رو نگهداشته بود تا همین الان سر پسرش رو با شمشیر نزنه، اگه حرفاش رو نمیزد منفجر میشد از عصبانیت! دریغ از اینکه همین عصبانيتش از روی دوست داشتن پسرش بود. اگر دوستش نداشت، هرگز عصبی نمیشد، فقط بیسر و صدا سر به نیستش میکرد و یا فوقش بهش هشدار میداد که رابطهشون رو محدود یا کنترل کنه. اما اون دوستش داشت، اون پسرش رو دوست داشت و فقط هیچ اطلاع خاصی از رابطهی بین دو جنس نداشت، که خب حقم داشت، دورهی الان با سال ۱۹۹۱ اصلا مشابه و قابل قیاس نیست!
ملکه با این حرف اخم کرد؛ یعنی چی بخاطر ضعف هرزه شده؟ منظورش از هرزه، باتم بودنش بود؟! مگه خانم ها چون در رابطه با مرد ها باتمن، هرزه هستن؟ آه.. این طرز فکر پوسیده دیگه خیلی پلاسیده بود! بهش برخورد ولی چیزی نگفت و کمی، فقط کمی در دلش گفت کاش میتونست الان پسرش رو به آغوش بکشه و لرزش بدنش رو از بین ببره! همیشه خودش رو سرزنش میکرد که با بیحواسی باعث این حساسیت لاعلاج پسرش شده! الانم بخاطر دهن لقی خودش گناهکار و مستحق این بود که بیشتر از قبل عذاب پسرش رو ببینه. چه میکرد که مادر بود و چه میکرد که خشم واقعا عقل آدم رو کور میکرد!
" واقعا چی باعث شد که این فکر به ذهنت خطور کنه که به همجنسگرایی علاقه داری! "
سهون پوزخند با صدا و عصبیای زد، این دیگه چه کوفتی بود؟! مگه همجنسگرایی مثل رنگ و موسیقیه که شخص بهش علاقه داشته باشه؟!
سهون عصبی بود، از طرز فکر این مرد به شدت عصبی بود! مخصوصا از اون قسمتش که عشقش رو هرزه خطاب کرد. اصلا معنی هرزه رو میدونست که راجب آلههی خورشیدش اینطوری میگفت؟ خداروشکر میکرد که پدرش از همون اول بخاطر قدرت عجیب و بسیار قویش، گرایش افراد رو میتونست احساس کنه و این باورهای پلاسیده رو نداشت، وگرنه مشکلاتش دو برابر میشد!
نزدیک جونگین رفت و صورتش رو زیرنظر گرفت. میتونست برق رو روی بعضی از قسمتهای پوستش ببینه. عصبیتر از قبل شد و به چشمهای بیحال و شفاف پسرش نگاه کرد. دلش لرزید؟ شاید.. ولی خیلی کوتاه!
" میدونی برای چی اینجایی پسر عزیزم؟ برای مرگ اینجایی! "
نوبتی هم که باشه، نوبت احوال جونگین بود که نوشته بشه، نه؟ از حال پسری گفته بشه که از شدت ترس، هر نبضِ سرش در کل بدنش پخش میشد و بدنش رو کرخت و خستهتر از قبل میکرد. جونگین به معنای واقعی داشت مرگ رو تجربه میکرد، دیگه چه نیازی بود به مرگ دوباره؟ هم از لحاظ جسمی داشت روانی میشد و هم از لحاظ روحی حس میکرد قلبش یکی میزنه و ده تا نمیزنه!
وقتی پای شخص به خواب میره، به هیچ وجه نباید اون قسمت از بدن لمس بشه، چون دردی به شدت قوی و غیرقابل تحملی به کل بدن فرستاده میشه، وضعیتی که الان جونگین درش قرار داشت!
پدرش از کجا فهمیده بود؟ چرا و کی؟ واقعا قرار بود بکشنش؟ با چی؟ زهر؟ اعدام سر؟ سهونش چی میشد؟ از دنیای سهونش میترسید که بدون خودش قرار بود چه بلایی سرش بیاد! سهونش نابود میشد! انقدری از عشق سهون به خودش مطمئن بود که بیشتر نگران بود سهون تا خودش. واقعا این جمله که میگفتن عشق اگه واقعا اتفاق بیفته، هیچکس جلودارش نیست، صحت داره! انقدری همدیگه رو دوست دارن که تا پای مرگ عاشق هم میمونن و همهی اعتراضات رو به جون میخرن تا فقط در آرامش کنار همدیگه بمونن. اگه هوس بود، با اولین نگاه تحقیرآمیز اشخاص ازبین میرفت!
جونگین افسوس این رو میخورد که کاش سهون، چانیول و سولگی حرفهاش رو زودتر جدی میگرفتن و از این اتفاق جلوگیری میکردن! الان که اسمهاشون رو گفت، یادش افتاد که برادراش و سولگی عزیزش شاهد مرگش نیستن. دلش نمیخواست بدون خداحافظی و برای ازشون دور بشه! ناخواسته قطره اشکی از گوشهی چشم چپش بر روی گونهش غلتید. جونگین صادقانه نمیخواست هیچ تلاشی برای زنده موندن بکنه، چون میدونست بیفایدهست. اون سرگذشت زندگی عمهی ارشدش رو شنیده بود و چطور میتونست با این وجود، امیدوار باشه؟! پدربزرگ جونگین، بدون هیچ رحمی دختر همجنسگراش رو در عموم سر برید! به همین دلیلم بود که پدرش کینه و عقدهی اون دوران رو به دل داشت. اون خواهرش رو خیلی دوست داشت و اینکه سر بریده شدهی خواهرش رو در اون سن به چشم دیده بود، براش خیلی سخت و عذاب آور بود! الان که فکر میکرد، شایدم برای همین بود که برادرانش اینجا نبودن!
اما این طرف ماجرا فرق داشت. قلب از حرکت ایستادهی سهون قرار نبود سکوت اختیار کنه و بذاره دستی دستی عشقش رو ازش بگیرن! چونهش میلرزید ولی مهم نبود، غرورش خرد میشد ولی مهم نبود. هیچ کدوم حتی به اندازهی نوک سوزن برای سهون ارزش نداشتن وقتی اسم خورشیدش میاومد وسط!
+ چی.. چی دارین میگــین؟! مرگ؟ حالا یه نگاه بهش.. بندازین.. واقعا دلتون میاد بخاطر.. یه عشق.. از بین ببرینش.. مگه.. مگه حیوونه؟ چطور.. چطور میتونین راجب.. جگر گوشهتون همچین حرفی.. بزنین!؟
دست خودش نبود که با بغض حرف میزد، دست خودش نبود که لکنت گرفته بود و دست خودش نبود که بدنش تیک گرفته بود. هیچ کدوم از این رفتارها دست خودش نبود. کاش اون پادشاه کور هم این علاقه رو میدید، درست مثل ملکهای که الان واقعا پشیمون بود! اما پیرمرد انگار که واقعا کر و کور شده بود! اتفاقا بخاطر کلمهی عشق اومد جلو و مشت محکمی به گونهی سهون کوبید. مشتی که مایع سرخ و داغی از بینی سهون به بیرون دعوت کرد!
" شما کثیفین! حق ندارین اسم مقدس عشق رو بیارین! "
![](https://img.wattpad.com/cover/305090452-288-k663965.jpg)
YOU ARE READING
The Hybrid Goddess🧚🏻♂️
FanfictionFic: The Hybrid Goddess🧚🏻♂️ Couple: Sekai - Chanbaek Gener: Historical - Smut - Romance - Fantasy Written by Natalia " همه میدونن که مرکز کنترل احساسات، عقل افراد نیست! "