نگاه گذرایی به اتاق ملکه انداخت و بعد از اعلام حضورش به ندیمه، صبر کرد تا اجازهی ورودش توسط ملکه پذیرش بشه. نفس عميقي کشید و جملاتي که قرار بود به زبون بیاره رو یکبار دیگه در ذهنش مرور کرد. لبخندش رو حفظ کرد و وقتي اجازهی ورودش صادر شد با همون لبخند وارد اتاق ملکه شد. فضاي اتاق ملکه استرسزا بود و این سوجین رو وادار میکرد کمي احساس دو به شک بودن به درونش دعوت کنه.
" بشین عزیزم. خوش اومدی. چیشد که تصمیم گرفتي بیای اینجا؟ "
سوجین با دیدن لبخند مهربون ملکه احساس پشيماني کرد که اومده خشم همچین زنی رو دربیاره. سوجین میتونست راحت خوب یا بد بودن زنها رو تشخیص بده. چون میتونست با قدرتش حس هاي خوب و بد رو تشخیص بده. تواناییای که دراصل لازمهی قدرت هر الههی سحر و جادو بود! دلش بهش میگفت بخاطر برادرش هيچي نگه و سکوت کنه، اما ذهنش میگفت که دیگه خیلی دیر شده و کار از کار گذشته. الآن دیگه مستقیم جلوي پیرزن همچنان زیبا و لبخند به لب، نشسته بود! به جنگ داخل ذهنش خاتمه داد و شروع کرد. نمیتونست خشمش از خیانت برادرش رو فروکش کنه، خشم قدرتش بیشتر از مهربانی و عطف بود!
_ ملکهی بزرگ، من رو بخاطر جملاتي که قراره براتون بگم ببخشید. چيزهاي خوبي قرار نیست راجب پسر جوانتون و برادرم بشنوید!
ملکهی از لحن جدي دختر جا خورد و کنجکاو چشمهاشو ریز کرد.
" میشنوم. "
_ نمیدونم از چه بحثي شروع کنم، چون هضم این اتفاقات براي خودمم سخته! قرار بود که من با پسر شما، یعنی جونگین، تشکیل خانواده بدم. درسته؟
پیرزن مشکوك با سرش تایید کرد و منتظر شد. این دختر چرا انقدر نسیه و تیکه تیکه حرف میزد؟
_ از همون چند ماه پیش که اومدیم اینجا پسر شما حتي یه نیم نگاه هم بهم انداخته. حتي در حد یه جمله باهام حرف نزده. اون اصلاً هیچ توجهي بهم نکرده!
" خب.. چرا اینو الآن میگی دخترم؟ "
دختر جوان سعي کرد ولوم صداشـو کنترل کنه. اگه موقع تعریف عصبي بشه، نباید صداشـو روي ملکه بلند کنه تا مشكلي به ضررش پیش پا نیاد.
_ چون با خودم میگفتم شاید هنوز بخاطر اینکه رابطه به اجباره، داره با پدرش لجبازي میکنه؛ چون فکر میکردم بخاطر بزرگتر بودنمه که خودشو سفت نشون میده. امّا تازگيا چيزي رو به چشم دیدم که.. بانوي من حتي شرم میکنم بهتون بگم!
جاي اصلي، آتش اصلي، قسمت نهايي که میتونست با گفتنش بازي انتقام جويي خودشو پایان بده؛ ولی دچار دوگانگی شده بود و درست لحظهای که هیچ راه برگشتی نبود، پیرزن که سکوت دختر رو دید اخمي کرد و با لحن خشك و جدي گفت که ادامه بده. سوجین، نفس عميقي کشید و با همون نفس، حس دوگانگی رو مثل چیدن گل از ساقه، کشت و ادامه داد.
_ چيزيـو دیدم که مطمئن شدم حتي اگه دویست هزار تا دختر خوشچهره هم بیارید به اینجا، جونگین بهشون نگاه نمیکنه. چون همهی توجهش رو قبلاً فروخته، به برادرم، سهون!!
لحظه ای سکوت حکمفرما شد. انگار زن انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشت و الان دچار شوک شده بود!
" تو.. تو داري چي ميگي؟! چرا داری یاوه میبافی؟! "
سوجین با دست از ملکه خواست که ساکت شه. پیرزن باید گوش میداد و زود جوش نمیآورد، راجب آخرین و زیباترین پسرش!
_ ملکهی من، عاقل باشید و خشمگین نشید. بنظرتون چه دليلي داره من بیام موقعیت خودم رو به خطر بندازم؟ اونم با اسم برادرم و مثلاً همسر آیندهم! اگه این دروغ رو بگم چه نفع و سودي براي من داره جز نرسیدن به مقام!؟ بخوایم رو راست باشیم، هیچکس از مقام بدش نمیاد، منم دروغ نمیگم که دوست دارم، پس مطمئن باشید که این مسئلهی برادرم برام مهم تر از مقامه!
بنظر پیرزن، دختر راست میگفت. دليلي نداشت دروغ بگه، اونم درست موقعي که پادشاه و ندیمه هاي مخصوص داشتن بساط جشن رو تدارک میدیدن. درواقع پیرزن آدم منطقیای بود، اما حالا عصبانیت و خشم اصلا به پیرزن این اجازه رو نمیداد تا یکم بیشتر فکر کنه؛ بیشتر فکر کنه و به این پي ببره که چرا باید یک خواهر، برادرش رو به خطر بندازه؟ يعني يک خواهر چقدر میتونست پست باشه که برادرشو خراب کنه!؟ ولي امان از حرص و جوش که نمیذاشت زن اینهارو دریابه و بخاطرش دختر رو مؤاخذه کنه، نه پسرشو!
" اگرم میخواید بدونید تا چه حد جدیه، باید بهتون بگم اگه پسرتون دختر بود مطمئناً یه بچهی سه هفتهای رو باردار بود! "
و تیر آخر به قلب مادر پیر زده شد. تیري که قلب زن رو به دو تکهی شکسته تبدیل کرد! تیري که به دنبالهی شکستن قلب، میخواست زندگي جونگین و سهون رو به سياهي بکشه!
✧══════•❁❀❁•══════✧
+ کجا موندي شاین؟
- اومدم اومدم!
+ بهت نمیاد ازاون آدمایی باشي که لفتش میدن!
- نه بابا براي خودم نبود که! خونه رو یدور چک کردم.
سهون نگاه سرپاییای به وضعیت ظاهري جونگین انداخت و در ادامه ریز ریز خندید. جونگین با شنیدن صداي خندهی سهون سرشو کج کرد و با اخم ساختگي بهش نگاه کرد.
- چرا خنده؟
+ واسه اینکه دروغگوی خوبي نيستي کیوتي.
- هي من دروغ نگفتم!
+ اوکي ولي موهاي بالا داده شده و تغییر لباست از اشرافي به اسپرت اشرافي چیز دیگهای رو میگن!
- اینایی که گفتي عاديه سهونا. درضمن اگه بخوایم اونطوري حساب کنیم توام موهاتو ریختي جلوي چشمهات و مثل من پوشیدی. ولی حتی زودتر از من اومدي پایین!
سهون چيزي نگفت، خندید دستهاش رو به نشانهی تسلیم بالا آورد.
جونگینم از فرصت استفاده کرد و بدون چك کردن اطراف به سرعت دو ثانیه گوشهی لب سهون رو بوسید! سهون با چشمهاي گرد شده به پسر خندون و سرخ شده نگاه کرد و خندید.
+ واقعاً هرچي بیشتر میگذره، بیشتر شگفت زدهم میکني سانشاین!
به دنبالهی حرفش جونگین رو به خودش چسبوند و دستشو دور کتف پسر پیچید. دیگه بدون هیچ حرفي پیاده راهي لندن شدن و از کنار هم بودن، اونم تو این هواي ابري، نهایت لذت رو بردن. در بین تمام حرکات عاشقانه و دو نفرشون، سوم شخصي هم بود که با غضب به صحنه خیره بود و سعي داشت با نفس هاي عمیق به خودش مسلط باشه. به خودش مسلط باشه تا همونجا به سرباز دستور نده با یك تیر هردو پسر رو خلاص کنه!
" حتي شرم دارم بگم من بزرگت کردم.. پسرک هرزه و گستاخ! "
دستهاشـو مشت کرد و وارد اتاق بزرگ قصر شد. آروم و قرار نداشت، حتي نمیتونست بشینه سر جاش و همش درحال قدم زدن در طول اتاق بود. بالأخره دستگیره در پایین کشیده و پادشاه وارد اتاق مشترك خودش و همسرش شد. پیرمرد با دیدن همسر مضطرب و عصبیش لبخند مصنوعي زد و در رو کامل بست.
" چیشده که اينطوري بهم ریختي عزیزم؟ "
زن بدون فوت وقت، بدون لحظهای مکث و درنگ، هرچي که امروز از اون دختر شنیده بود رو مثل سيلي به صورت همسرش زد. در حالی که از خشم به نفس نفس افتاده بود توضیح داد.
" اون.. جونگین هرزه.. اون گستاخ میخواد با این.. هرزگی هاي خودش آبروي مارو ببره! "
مرد شوکه از جملاتي که با بیرحمي نام پسرش رو لکهدار میکردن، تعجب کرد. این جملات از لبهاي مادرِ همون پسر خارج میشد؟ اخمي کرد و به سمت همسرش قدم برداشت. دستهاش رو روي دستهاي زن گذاشت و با اخم بهش فهموند که میتونه مؤدبانه تر راجب پسرش حرف بزنه.
" اون.. جونگین.. پسربازه!! اون با برادر دختري که انتخاب کردي رابطه داره! خدا میدونه چندبار در شب روي تخت با اون پسرب- "
با اولین سيلي محکمی که از جانب پادشاه خورد، حرف در دهنش باقي موند و نفس هاش به شمار افتاد. نفس های بریده بریده و خشمگین پادشاه نشون میداد که خيلي عصبانیه و این همون چيزي بود که سوجین بخاطرش اومد سمت پدر و مادر جونگین!
" داري.. چه.. اراجیفی میگی.. واسه خودت؟!"
" تو!! منو میزني؟ فکر میکني دروغ میگم؟ خودم به چشم دیدم لبهاي همدیگه رو میبوسیدن و مشتاق این بوسه پسر خودت بود!!! "
جملهی آخر رو چنان فریاد کشید که مرد لحظهای چشمهاش رو بست.
چطور موقعی که جونگین -از نظر خودش- کار اشتباهی نکرده بود، پسر دوردونهی خودش بود؟ بعد الان که فهمیده پسرش گیه بهش میگه پسره پدرش؟ خیلی جالب بود که پسرشو فقط در اوقاتی میخواست که مثل ربات و بر اساس میل اون باشه! اصلا ملکه چرا باید راجب پسري که خودش بدنیا آورده بود اينطوري صحبت میکرد؟! هیچ دلیل منطقی و عاطفی ای براش وجود نداشت. این يعني زن راست میگفت و آخرین پسرشون ننگي براي فرمانروايي کیم بود!؟
هرچه زودتر باید از شر این مشکل خلاص میشدن، رهايي از این مشکل فقط با مرگ پسر ممکن بود.
پس بدون فکر اضافهای ندیم جلوي در رو صدا زد و بدون نگاه به چشمهاي سرخ همسرش، منتظر موند. وقتي ندیم پا به سن گذاشته وارد شد، اینبار به چشمهاي زن خیره شد و حرفهاش رو گفت.
" قاتل شهر رو احضار کن. فردا قراره يکي از شاهزاده ها رو بکشه. فقط بهش بگو هیچکس از این اعدام نباید با خبر بشه، فقط افرادی که لیست میکنم باید شاهد این مراسم باشن! "
ندیم شوکه از حرفهاي پادشاه خواست مخالفتی کنه که با فریاد پادشاه حرفي نزد و بیصدا از اتاق خارج شد. پیرمرد نگاهي به زني که حالا انگار کمی ترسیده بود نگاه کرد و با پوزخند بهش تیکه انداخت.
" هرچقدرم هرزه بود، ازمون پنهان کرده بود نه؟ ولي تويي که مادرش بودي جار زدي. پس مستحق این هستی که مرگ عزیزترین پسرت رو به چشم ببیني، همونی که الآن بهش گفتي هرزه! "
✧══════•❁❀❁•══════✧
روشنايي نماي لندن در زیر سایهی تاريکي آسمان، مثل تابلوي آغشته به رنگهاي مختلف و روشن بود. بقدري زیبا بود که انگار ستارگان به زمین مهاجرت کرده و این شهر بود که غرق در پرتو هاي رنگین بود! چي میتونست زیباتر از این باشه، که دیدن این مناظر زیبا در کنار معشوقه سپري بشه؟ سرشو به ترقوهی مرد بزرگتر تکیه داد و خودشو روي عشقش رها کرد. از اینکه اينطوري روي سهون مینشست حس آرامش رو با بند بند وجودش دریافت میکرد. اینکه موهاش ریز بینی جذاب سهونش قرار میگرفت، اینکه سهون دستهاشو روي شکمش میذاشت و اجازه نمیداد از جاش تکون بخوره، اینکه احساس امنیت و عشق رو ازش دریافت میکرد، همه و همه جونگینو دیوونه میکرد!
سرشو کمي کج کرد تا صورت سهونو با دقت بررسي کنه؛ خط فكش که تیزیش تا امتداد چونهی جذابش کشیده شده بود، لبهاي کوچیک و صورتي که برعکس لبهاي خودش بودن، گونه هاي استخوني و چشمان ریز و گربهای شکلش که روح جونگینو با برق داخلشون دوباره زنده میکرد! پیشونی کوتاه اما جذابش، ابروهاي نازک و خوشفرمی که جذابیت عشقشو دو چندان میکرد! انقدر محو زيبايي هاي بیانتهاي چهرهی سهون شد که متوجه نگاه مالکانه و خیرهی سهون به خودش نشد. درواقع اگر میخواست کل ظاهر سهون رو آنالیز کنه، مثل باطنش غیرقابل پایان میشد!
+ چي انقدر جذبت کرده که اينطوري با چشمهات بهم خیره شدي؟
جونگین لبخندي زد و دستشو گذاشت روي دستهاي سهون. دوباره به منظره خیره شد و جواب مرد عزیزشو داد.
- داشتم به این فکر میکردم که باید طرز فکرمو تغییر بدم!
+ کدوم یکیش؟
- اینکه ظاهرم به نوبهی خودش خیلی خیلی مهمه.
+ آها.. الآن مست زيبايي هاي من شدي؟
- یااا چقدر تو اعتماد به نفس داري؟ وقتي دارم ازت تعریف میکنم باید خجالت بکشی و ریز بخندي!
سهون تعجب کرد و همچنان که با انگشتهاش گونههای جونگین رو نوازش میکرد، با چهرهی مخلوط به خنده لب زد.
+ چرا باید کاريو بکنم که تو میکنی؟ اون تويي که وقتي ازت تعریف میکنم اينطوري میشي!
- حالا هرچي! خلاصه نباید اینطور بگی.
+ ولي نگم که جذاب نمیشم!
- ایششش اصلاً دیگه نمیگم خوبی!
جونگین گفت و سعي کرد از آغوش سهون بیاد بیرون. هرچي تلاش کرد حتي ذرهای جابهجا نشد و این بیشتر حرصش میداد. سهون به حرکات جونگین میخندید و صدای خندش بیشتر اعصاب جونگینو خراش میداد.
- ولم کن! نمیبینی دارم میام بیرون؟
+ مگه نمیتونی با وجود قفل من بیای بیرون؟ اوه پسرمون زورش به من نمیرسه؟
جملهش طعنهآمیز بود و با نیشخند خاصي گفته بود. جونگین اخم کرد و اینبار مثلا واقعا قهر کرد. فکري به سرش زد، سرشو برگردوند و ترقوهی سهونو گاز گرفت. سهون بخاطر يهویي گزیده شدن پوستش "هیس" کشدار و بلندی گفت و کمي قفل دستهاش شل شد. جونگین از فرصت استفاده کرد، سهون رو رها کرد و عقب کشید. خواست بره که شونههاش بین دستهاي محکم سهون گرفته شد و روي زمین افتاد.
+ که منو گاز میگیری.. آره کوچولو؟
خواست اعتراضي کنه که نتونست، چون این لبهاش بودن که وحشیانه و حریصانه بین لبهاي سهون اسیر شدن. حرص و قهر جاشو به لذت داد و سراسر وجودشو پر از اشتياق کرد. میخواست همراهي کنه امّا سهون حتي فرصت نمیداد جونگین لبهاشو باز کنه! با مک هاي طولاني و نرم سهون، از شدت لذت بدنش به لرز میوفتاد و این لرز زیر بدن سهون و چشمهاش قابل احساس بود. نالههاي جونگین بصورت خفهای به گوشهاي سهون میرسید و همهی این عکسالعمل ها براي سهون پرستیدنی بود!دستهاي جونگین بالاي سرش، بین دستهاي سهون و زمین زنداني بود و نمیتونست دستاشو پشت گردن سهون ببره و لمس کنه.
از اینکه اينطور بیدفاع بین مرد و زمین پرس شده بود حس خوبي بهش دست میداد. دوست داشت فقط خودش باشه که به هر شکلي کنار سهونش باشه. دوست داشت فقط سهون باشه که اجازهی اینکار رو داشته باشه.
جونگین دوست داشت هرکاريـو فقط با عشقش انجام بده! حس کرد نفسهاش به شمار افتادن. میخواست به سهون با دستش بفهمونه که اجازهی نفس میخواد، ولي نمیتونست دستشو حرکت بده. سهون واقعاً موقع تحریك شدن قويتر میشد! پس مجبور شد کمی صدای ناله هاش رو تغییر بده تا سهون متوجه بشه این صدا بخاطر کمبود اکسیژنه.
سهون با زبونش چندبار لبهاي جونگینو نوازش کرد و بیشتر از قبل ناله هاش رو شنید، بیشتر از قبل لرزش هاش رو دید!
بالاخره لبهای سهون ثابت موندن و گذاشت پسر زیری کمی نفس بگیره، اما همچنان لبهاشون بهم متصل بود، انگار سهون میترسید که اون طعم بهشتی رو از دست بده! دوباره بوسه رو از سر گرفت. جونگین حین نالههاش لبهاش باز شد و سهون حکم ورود رو دریافت کرد. زبونشو وارد دهن جونگین کرد و کل دهنشو کاوش کرد. دهنش هنوزم طعم بستني ای رو میداد که یکساعت پیش در لندن خورده بودن؟ یا این طعم واقعي دهن پسر خورشیدیش بود؟ طعم شيريني که بیشتر از قبل شخص رو تحريك میکرد! قبلا هم این طعم رو چشیده بود ولی چرا هربار بیشتر از قبل مزه مزه میکرد، شیرین و دلچسب تر از قبل میشد؟
بالأخره سهون بعد از یک دقیقه گردش، به اندازهی سه سانت عقب کشید و نفس هاشو منظم کرد. سهون روابط زيادي داشت، ولي در هیچکدوم به اندازهی الآن، انقدر براي داشتنش حریص نبود. سهون الآن طعم واقعي رابطه با کسي که به جنسیتش گرایش داشت و عاشقش بود رو میفهمید!
همیشه موقع رابطه با اون دخترها، با تصور یه پسر ارضا میشد. ولي تو این چند وقت دیگه واقعاً با یک پسر بود، پسري که نفسهاش به دیدن چشمهاش بند شده بود! حین نفس گرفتن، با چشمهاي وحشیش نفس نفس زدن هاي پسر زیرینشو شکار میکرد. حس وصف ناپذيري بهش القا میشد وقتي به این فکر میکرد که خودش باعث این نفس زدن ها بود!
هوا سرد بود و نفس هاي گرم دو پسر مثل آتش پوست عرق کرده و هیجانزدشون رو میسوزوند. پسر زیرین بیطاقت، دلش میخواست دوباره با سهونش يکي بشه. امّا سهون نمیخواست اینجا، توي پارک قديمي و متروکهای که بالاي تپهی شهر ساخته شده و خالي از انسان بود انجامش بده. اینجا در سطح عشقش نبود که صداي ناله هاش رو پخش کنه و صورت زیباش رو ببینه. ارزش جونگینش پایین نبود که جاي قديمي و مسکوتي مثل اینجا زيبايي پسرشو تحسین کنه! خواست عقب بکشه که جونگین سرشو بلند کرد و دوباره اتصال لبهاشونو بهم وصل کرد.
مك آروم و بيجوني به لبهاي داغ و صورتي سهون زد.
+ اینجا نه سان. اینجا نه..
- چرا؟ چرا میگي اینجا نه؟
صداي هردو پسر بخاطر تحریک شدن بم و گرفته شده بود؛ هردو دیوانهوار همدیگه رو میخواستن، و عقب کشیدن سهون اصلاً براي جونگین معنا نداشت. اگر نمیخواست اینجا کاري کنه، چرا ادامه داد؟
+ چون.. بدنِ تو نباید همچین جايي به آرامش برسه، باید جايي باشي که در شأن تو باشه!
- بیخیال سهووون! مطمئن باش اینجا جزو زیباترین خاطراتم شده، چون کنار تو بودم و فارغ از همه چي آرامش رو دریافت کردم!
![](https://img.wattpad.com/cover/305090452-288-k663965.jpg)
YOU ARE READING
The Hybrid Goddess🧚🏻♂️
FanfictionFic: The Hybrid Goddess🧚🏻♂️ Couple: Sekai - Chanbaek Gener: Historical - Smut - Romance - Fantasy Written by Natalia " همه میدونن که مرکز کنترل احساسات، عقل افراد نیست! "