قاچ اول|گاز دوم²

2.6K 903 1.1K
                                    

دو ساعت بعد، بکهیون که هنوز از استرس اتفاق افتاده، تپش قلب داشت با یه احتیاط گربه‌ای، به بیرون از کلاس سرک کشید و وقتی مطمئن شد پسر قدبلند با موهای بلوند و تی‌شرت آناناسی اون اطراف نیست، پا به راهرو گذاشت.

هضم اون اتفاق براش خیلی سخت بود. توی تمام مدتی که به دانشگاه رفت‌وآمد داشت، این‌قدر حضورش کم‌رنگ بود و این‌قدر بی‌سروصدا و محو، می‌رفت و می‌اومد که نه دوستی داشت، نه کسی اسمش رو می‌دونست و سراغش می‌اومد. البته خودش هم از این وضع رضایت کامل داشت.

بکهیون اصلا آدم اجتماعی‌ای نبود و همیشه فاصله‌ش رو با آدم‌ها حفظ می‌کرد و نمی‌ذاشت بقیه هم بهش نزدیک بشن. ولی اون روز یه‌هو یه پسر قدبلند با چشم‌های درشت و شیطون، جلوش پریده بود و مثل شش ساله‌ها ازش اسمش رو می‌پرسید.

نفسش رو محکم بیرون داد و مثل همیشه، سرش رو پایین انداخت تا نگاهش با مردم تلاقی نکنه و راهش رو در پیش گرفت. باید سر کار نیمه‌وقتش می‌رفت.

همین‌طور داشت توی ذهنش حساب‌و‌کتاب می‌کرد که کارهای اون روزش رو چطوری پیش ببره تا بتونه ساعت‌های بیشتری درس بخونه که بی‌هوا یه جفت کفش آل‌استار یاسی جلوش ظاهر شد.

نم‌نم سرش رو بلند کرد و جی‌جی‌جی‌جینگ!

نگاهش توی یه جفت سیاه‌چاله‌ی براق افتاد.

دوباره همون پسر موبلوند بود.

قبل از اینکه پسر لنگ‌دراز مثل دو ساعت پیش، سد راهش بشه، عین قرقی از کنارش گذشت و با قدم‌های میگ‌میگی و سریع سمت ایستگاه اتوبوس پا تند کرد.

اما چانیول هم کم نمی‌آورد و داشت پابه‌پاش می‌اومد. ضمن اینکه هر یک قدمش، اندازه دو تا قدم بکهیون بود!

ـ می‌گم، می‌شه بخورم بهتون و کلاسورتون بی‌افته زمین بعد عاشق هم بشیم؟

بکهیون لب‌هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد تاجایی‌که می‌تونه سریع‌تر قدم برداره.

این پسر بدجوری بوی آشوب و دردسر می‌داد.

ـ جای شماره‌تون توی لیست شماره‌های اضطراری گوشیم خالیه‌ها!

چانیول رسما به‌طرف بکهیون متمایل شده بود و هم‌زمان که مثل یه توله‌سگ بازیگوش، تندتند بوش می‌کرد و شونه‌به‌شونه‌ش راه می‌رفت، دری‌وری می‌گفت و هیچ‌رقمه هم دست‌بردار نبود.

ـ شنیدم این روزها خوشگل‌های خوش‌بو رو زود می‌دزدن، بادیگارد مفت‌ومجانی نمی‌خواین؟

امگا با یه حالت پرتنش کلاسورش رو سفت چنگ زده بود و خیره به صندلی‌های ایستگاه اتوبوس، توی سرش مدام داشت تکرار می‌کرد: «تحمل کن، تحمل کن. فقط چند متر مونده.»

سرش درد گرفته بود و قلبش توی گلوش می‌کوبید. ارتباط با مردم و غریبه‌ها همیشه مضطربش می‌کرد و حالا نه‌تنها یه غریبه یه‌هویی از ناکجاآباد جلوش سبز شده بود، بلکه داشت سعی می‌کرد به مسخره‌ترین شیوه‌ی ممکن مخش رو بزنه.

The Green AppleМесто, где живут истории. Откройте их для себя