قاچ چهارم|گاز اول⁸

2.2K 747 679
                                    

ـ حالم بده.

این اولین چیزی بود که بکهیون اون روز صبح احساس کرد و حالا هم تنها جمله‌ای بود که به‌محض ورود به محوطه‌ی دانشگاه تونست با خودش زمزمه کنه.

بالاخره روز فارغ‌التحصیلیش رسیده بود ولی اصلا حال خوبی نداشت.

نه فقط به‌خاطر قرار‌گرفتن توی یه محیط کیپ‌ از آدم و پرسروصدا. نه به‌خاطر اینکه اون روز بالاخره با کلاه چهارگوش و شنل سرمه‌ای، مدرک فارغ‌التحصیلیش رو می‌گرفت و اسمش به‌عنوان دانشجوی برتر خونده می‌شد. و نه حتی به‌خاطر تموم‌شدن این مرحله از زندگیش و پرت‌شدن به یه مرحله‌ی جدیدتر.

نه. دلیل حال بدش هیچ‌کدوم از این‌ها نبود و خودش هم فعلا هیچ ایده‌ای نداشت که علتش چیه.

فقط می‌دونست که بدنش مثل همیشه نبود و یه بی‌قراری عجیبی هم افتاده بود به کل جونش.

ـ چه‌م شده..؟

درحالی‌که حس می‌کرد حالش هی داره خراب‌تر از صبح می‌شه، با‌ هر جون‌کندنی که بود از کنار دانشجوهای دیگه که همه عین لشکر مورچه‌ها، یونیفرم‌های یک‌دست فارغ‌التحصیلی پوشیده بودن، راهش رو باز کرد و به‌سمت یه گوشه‌ای از محوطه که نسبتاً خلوت از آدم‌ها و پر از دارودرخت بود رفت.

زانوهاش حالا دیگه عملا می‌لرزیدن و دمای بدنش یه‌جوری داشت تصاعدی بالا می‌رفت که می‌تونست لیزخوردن گوله‌های عرق رو روی پیشونیش احساس کنه.
سرما خورده بود؟ وسط تابستون؟ نه. علائمش واسه سرماخوردگی، خیلی شدید بود.

بی‌جون و سست به دیوار پشتش تکیه زد و دستش رو دنبال گوشیش توی جیب شلوارش برد.

انگشت‌هاش یه لرزش ضعیف ولی محسوس داشتن و تقریبا دو دقیقه زمان برد تا پیامش رو بعد از کلی اصلاح و ادیت، تایپ کنه و واسه چانیول بفرسته.

پسر لنگ‌دراز قرار بود اون روز جای خالی خانواده‌ش رو توی مراسم فارغ‌التحصیلیش پر کنه ولی هنوز پیداش نشده بود و بکهیونی که حالش لحظه‌به‌لحظه داشت بدتر و بدتر می‌شد، به تنها کسی که می‌تونست فکر کنه دقیقا همون آلفای خوش‌گذرون با تاخیرهای آدم‌پیرکنش بود.

«کجایی؟ زود بیا لطفا.»

چند باری پیامش رو خوند و دستش رو به گردن عرق‌کرده‌ش که برق می‌زد کشید.

دیگه جدی‌جدی بدنش داشت مثل کوره می‌سوخت. از طرفی هم انگار به‌طرز عجیبی نسبت‌به فرومون‌های بقیه‌ی دانشجوها حساس‌ شده بود و می‌تونست خیلی شدید و پررنگ حسشون کنه. و این یه سرگیجه‌ی ناخوشایندی بهش می‌داد.

«هاهاها! هیونگ فکر می‌کردی یه روزی بیاد که خودت بهم پیام بدی و ازم بخوای زودتر بیام انگشت بکنم تو مغزت؟»

The Green AppleWhere stories live. Discover now