قاچ سوم|گاز اول⁵

2.3K 743 594
                                    

بکهیون که به‌دلایلی تازگی‌ها نسبت به قبل، بیشتر احساس سرزندگی می‌کرد و افکار بدبینانه کمتر سراغش می‌اومدن، وقتی صبح بیدار شد، فکر می‌کرد اون روز قراره روز خوبی باشه، یا حداقل یه‌کم بهش امیدوار بود.

اما حالا که دوازده ساعت از صبح و اون امیدواری بیهوده‌ش می‌گذشت انگار دوباره همه‌چیز به تنظیمات بیضه‌ای کارخونه برگشته بود.

آسمون داشت سرمه‌ای می‌شد و ستاره‌ها کم‌کم داشتن رخت‌و‌لباس‌های براقشون رو می‌پوشیدن.

ولی زیر این آسمون قشنگ، یه بکهیون درهم‌شکسته درحالی‌که جلیقه‌ی یونیفرم هایپرمارکت تنش بود، داشت تو پیاده‌رو شلوغ، جوری که انگار توی خلسه‌ست، آروم‌آروم راه می‌رفت.

کله‌ش رو پایین انداخته بود و هرچندلحظه یک بار، از زیر عینک چشم‌هاش رو می‌مالید تا سوزششون کمتر بشه و گوله‌های اشک جرئت نکنن دست‌ به شورش بزنن.

واقعا نمی‌فهمید چرا به‌خاطر شلوغ‌کاری گنگ پسرهای دبیرستانی توی هایپرمارکت، صاحب‌کارش باید اون رو اخراج می‌کرد. هرجور چرتکه می‌انداخت و بالاوپایین می‌کرد، به‌نظرش انسانی و عقلانی نمی‌رسید و فقط این احتمال توی مغزش پررنگ می‌شد که صاحب‌کارش با چنگ‌انداختن به این بهونه، عمدا اخراجش کرده.

و خب این بی‌عدالتی، حسابی قلب امگا رو خط انداخته بود.

نفس لرزونش رو بیرون داد و همون‌طور که به آسفالت خیره بود و راه می‌رفت، طبق معمول زد تو کانال سرزنش‌کردن خودش.

چرا با اینکه به‌وضوح در حقش بی‌عدالتی شده بود فقط وایساده بود تا رئیسش سرش داد بزنه و مقصر همه‌چیز جلوه‌ش بده؟ چرا گذاشته بود این‌جوری غیرمنطقی و ناعادلانه عذرش رو بخواد؟ چرا به‌جای اینکه اعتراض کنه فقط سرجاش خشکش زده و رعشه رفته بود؟ چرا؟

کم‌کم متوجه شد داره آسفالت رو تار می‌بینه و گوله‌های اشکی که سعی داشت سرکوبشون کنه حالا یه ارتش شده بودن.

پاهاش رو توی یه مسیر خلوت انداخت و باز سعی کرد با تندتند پلک‌زدن جلوی نمناک‌شدن بیشتر چشم‌هاش رو بگیره ولی جریان افکار سرزنشگرش که مثل یه رود وحشی، داشت توی خودش غرقش می‌کرد، امون نمی‌داد.

حس می‌کرد از همیشه ضعیف‌تر و به‌دردنخورتره. حس احمق‌بودن می‌کرد.

چند وقت دیگه بعد امتحاناتش، رسماً و کتباً فارغ‌التحصیل می‌شد و دیگه خبری از بورسیه نبود.

با این وضع، تا وقتی کار مرتبط با رشته‌ش رو پیدا می‌کرد چطوری می‌خواست خرج زندگیش رو بده؟ از طرفی برای خانواده‌ش هم کمک‌خرج می‌فرستاد، حالا چطوری می‌تونست بهشون بگه اخراج شده؟ چطوری دوباره یه کار پاره‌‌وقت دیگه که شرایطش بهش بخوره پیدا می‌کرد؟

The Green AppleWhere stories live. Discover now