قاچ سوم|گاز دوم⁶

2.3K 731 739
                                    

بکهیون باور نمی‌کرد همچین جایی توی اون شهر شلوغ‌پلوغ و پر از آدم وجود داشته باشه. چانیول بعد از موتورسواری با فرشته‌‌ی مرگ و رفقا، رسماً به یه بهشت کوچولو و ساده آورده بودش.

البته تعریف بکهیون از بهشت با اون چیزی که توی نقاشی‌ها و کتاب‌ها بود فرق داشت و برعکس، خیلی نزدیک به جایی بود که چانیول آورده بودش.

یه پارک کوچیک و خلوت توی یکی از مرتفع‌ترین قسمت‌های شهر که با یه فواره‌ی کوچیک وسطش و دو تا نیمکت اطرافش، پر می‌شد.

خالی از آدم‌ها و جیغ و سروصدا و خصوصاً بچه‌ها.

درعوض یه سقف پهن سیاه با کلی ستاره‌های ریزریز داشت و زیرپاشون شهرشون برق می‌زد.

به‌جز خودشون دو تا، تنها موجود دوپایی که اونجا بود و چانیول می‌گفت اولین‌باره توی پارک می‌بیندش یه هات‌داگ‌فروش جوون بود که پشت ماشین‌کار فسقلیش، مگس می‌پروند.

دیگه هیچ‌کسی اونجا نبود.

ـ اصلا فکر نمی‌کردم همچین جاهایی رو هم بشناسی.

چانیول که عین کانگورو، تندتند چپ‌وراست بکهیون می‌پرید و قیافه‌ش رو از زوایای مختلف نگاه می‌کرد تا ببینه چه تاثیری روش گذاشته و واکنش‌هاش رو شکار کنه، نیشش رو تا بناگوش شل کرد.

ـ هیونگ دیگه این‌جوری‌ها هم نیست که فقط جاهای پرسروصدا رو بشناسم و دوست داشته باشم توشون پلاس بشم. حتی آتیش‌پاره‌ای مثل منم یه‌وقت‌هایی باید تا گلو بره تو خلوت خودش.

به کله‌ی بکهیون که حکیمانه بالاوپایین شد بی‌صدا خندید و بعد یه نیمچه بادی به غبغش انداخت و با یه لحن ازخودراضی، جوری که انگار چه افتخار بزرگی به امگا داده، اضافه کرد: و تو اولین کسی هستی که آوردمش اینجا.

ـ هوم... ولی بعید می‌دونم آخرین نفر باشم.

بکهیون آهسته لب زد و چانیول یه‌هو مثل بستنی زیرآفتاب‌مونده، وا رفت و آویزون شد.

ـ هیـــووونگ! این‌قدر منفی‌باف نباش، فعلا که چشم‌ها و دماغ من فقط دنبال توان.

امگا چیزی نگفت و چانیول هم دیگه پی ماجرا رو نگرفت تا اینکه به نزدیکی فواره‌ی وسط پارک رسیدن و پسر عینکی بی‌اختیار دستش رو جلو برد و آروم زیر آبش گرفت.

ـ اینجا... واقعا خوشگله.

ـ اوهوم. آدم دلش می‌خواد کنار این فواره و زیر نور ماه و ستاره‌ها یکی رو عمیق ببوسه.

بکهیون یه نگاه کجکی‌ پلاسیده به چانیول که این حرف رو زده بود انداخت و گفت: هیچ بهت نمی‌آد از این فانتزی‌های سافت داشته باشی.

چانیول یه نسخه‌ی جدید از نیشخند افعیش رو براش شوت کرد و شونه‌هاش رو بالا انداخت.

ـ خب آخه اینجا نمی‌شه فتوحات باسنی و غیره داشت، حالا هرچه‌قدر هم که خلوت باشه. واسه همین مجبور می‌شم به بوس و فانتزی‌های اگورپگور رضایت بدم.

The Green AppleWhere stories live. Discover now