part 1

3K 399 70
                                    

_ سونگ مینگی

با شنیدن اسمش از زبون پیرمردی که سال ها بود پدربزرگ صداش نکرده به سمتش چرخید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با شنیدن اسمش از زبون پیرمردی که سال ها بود پدربزرگ صداش نکرده به سمتش چرخید

رو صندلی چرمی نشسته بود و میز بزرگی جلوش بود
تو اون اتاق کوچیک و تاریک تنها چیزی هایی بودن که دیده میشدن

پیرمرد قد کوتاه که چهره اش به مینگی شبیه بود جلو اومد و گفت:خانوم مین اومدن و با شما کار دارن

زنی قد بلند که چهره اش برای مینگی آشنا بود وارد شد

لباس های گرونی داشت و پولدار به نظر می‌رسید
جلوی میز مینگی وایساد و گفت: خوشحالم که دوباره می‌بینمت

مینگی به مرد اشاره کرد که از اونجا بره بعد روبه زن گفت: خوش اومدی هیلی

زن لبخندی زد و گفت: یه سورپرایز خوب برات دارم

مینگی ابرو بالا انداخت و منتظر موند
زن از تو کیف کوچیکش عکسی در آورد و روی میز گذاشت

گربه سفید رنگی تو عکس مشخص بود که چشماش یخی بود

مینگی با شوق و تعجب گفت: خدای من محشره ، کجا ازش عکس گرفتن ؟

زن در کیفش و بست و گفت: تو منطقه حفاظتی سونگ جه

مینگی چشماش و ریز کرد و گفت: همون که چند ماهه بازنشسته شده؟

زن سر تکون داد و مینگی گفت: خودم کارشون و می‌سازم

داشت مثل همیشه تو جنگل پرسه میزد تا همه چیز و چک کنه و اگه شکارچی ای هست دستگیرش کنه
جئون جونگ کوک

داشت مثل همیشه تو جنگل پرسه میزد تا همه چیز و چک کنه و اگه شکارچی ای هست دستگیرش کنه جئون جونگ کوک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یه جنگلبان

کسی که زندگی اشرافی پدر ارتشیش و رها کرده بود تا به علاقش ، یعنی مراقبت از حیوانات برسه

خم شد و بند تله ای که برای خرس ها گذاشته بودن و پاره کرد
همینجوری که داشت می‌رفت صدایی شنید

چند دقیقه پیش

چند تا مرد سیاهپوش پشت هم از بین درخت ها بیرون اومدن

یکیشون که جلو تر بود به دور و بر نگاه کرد و گفت: همینجا باید باشن حواستون و جمع کنید ، هر کدوم و هم بگیرید ارزشمندن

مردی که پشت سرش بود دم یه آهو رو پشت یکی از بوته ها دید ، اسلحه اش و بالا آورد تا بزنتش اما یه گربه سفید و خوشگل به آستینش آویزون شد و دستش و محکم گاز گرفت

مرد با صدای بلندی فریاد زد و دستش و محکم تکون داد تا گربه رو جدا کنه ، اما دندون های تیز حیوون بیشتر تو گوشتش فرو می‌رفت

با ضربه ای که یکی دیگه از مردا بهش زد زخمی شد و روی زمین افتاد

یکی از مرد ها طناب بلندی آورد و گفت: حالا باید این فسقله رو ببندیم

اما گربه خیلی زود تر اون ک بتونن کاری بکنن بهش حمله کرد و صورت هاشون و زخمی کرد

هر کدوم فریاد میزدن و میخواستن از شر گربه رها شن

_ ولم کن عوضی کثافت
+ مینگی این و ازمون جدا کن
٫ تفنگم کوووووو
# ایییییی صورتم میسوزه

جونگ کوک با شنیدن این صدا ها فهمید که یکی از حیوون ها به کسی حمله کرده ، به سمتی که صدا شنیده بود دوید اما شکارچی با شنیدن صدای پاش از اونجا دور شدن

جونگ کوک سریع بی سیمش و در آورد و به همکارش خبر داد تا دنبال اون شکارچی ها باشن ، وقتی سر چرخوند با یه گربه عصبی و زخمی مواجه شد که داشت با خشم نگاهش میکرد

محو چشمای یخی گربه شد و همه چیز یادش رفت
پس این همون حیوونی بود که سونگ جه ازش حرف میزد

خواست یه قدم جلو بره که حیوون پا به فرار گذاشت و همون لحظه دوستش رسید

هیونجین مامور تازه کاری که همیشه دنبال جونگ کوک بود و یه جاهایی عصبیش میکرد . کنار مرد وایساد و گفت: این گربه سفیده همون بود که ارشد می‌گفت ؟

جونگ کوک تایید کرد و گفت: آره همون بود

هیونجین با تعجب گفت: چرا دنبالش نمی‌ریم تا جای بقیه حیوون هایی که ارشد می‌گفت ‌و هم بفهمیم
جونگ کوک برگشت تا از اون منطقه خارج شه بعد گفت: اون فهمیده ما دنبالشیم برای همین اگه بریم دنبالش گیجمون می‌کنه

هیونجین با خنده گفت: یه جوری میگی انگار ادمن و می‌فهمن

جونگ کوک با صدای آرومی گفت: مطمئن نیستم

به آدم بودن حیوون مقابلش شک کرده بود
چیزی تو نگاهش میخوند که از صد تا حرف و نوشته واضح تر بود



Kookv Icy Eyes Where stories live. Discover now